
صبر کردم چشمی به گوشی و انگشتانی بر صفحهکلید. بهاریهام نمیآید که نمیآید. نودوپنج سهمگین و سرد و طولانی را تحویل دادهام. یاد حرفهای شیرین پای هفتسیناش میافتم که چه آرزوهایی ریختم کف دست و فوت کردم و فرستادم هوا. حالا که به تکههای پایانی این سال کجومعوج رسیدهام آروزهای بیرنگوبویم ریختهاند کف اتاق و بهاریهام نمیآید.
سرم درد نمیکرد که دستمال بستم. گلولهای مغزم را نشانه نرفت و خون از شقیقههایم چکید. زمستان سختی بود. خونبرف بارید و من آدمبرفی نبودم که شاید آدم نبود. که جای پسگردنی مهر نودوپنج هنوز بر روی پوستام متورم بود. من از سفر بیبازگشت به تنهایی گریزان بودم و جادهی یخزدهی شمال برفی چشمانات رسیدن را جان به لب میکند.
بیا این چند دقیقهی باقیمانده را متوقف کنیم. من آرزوهای تکهپارهام را از روی فرش و زیر مبل و میز جمع کنم و تصمیم بگیر که آغاز شوی مثل بهاری که اینپا و آنپا میکند. شاید بهاریهام بیاید…
سیر و سرکه و سرطان و سکوت و سانحه و سیگار و سری که درد میکند… من از آغاز میخواهم حرف پایانیام را بزنم. من ماهی مردهی نیمههای نوروزم شناور بر تُنگی از آرزوها. من به هیچ جای سالی که گذشت مربوط نبوده و نیستم. بگذار روز نو از پنجره سرک بکشد. چند دقیقه بیشتر نمانده است. دارد تمام میشود. داریم دستهجمعی تمام میشویم. در این گوشهی نمور جغرافیای تنهایی. من و سیگار و مداری که دور سرطان ناخن میچرخد و جهانی به وسعت یک صفحهکلید و چند دیود و الایدی اضافه…
بندر مرزی سینهام درد میکند. مهگرفتهام. اتوبان لای انگشتام در شعاع آفتاب دارد میسوزد. من دارم هرز میروم. هرزه میروم. من دارم گند میزنم توی این اسارت آسفالتاندود. بگذار دوباره از موهایت بنویسم. از صندلی بیقرار قرار عاشقانه. از رستوران رنگ و رو پریده بین دو شهر موازی. از بندری در میانههای خط ساحلی. از آبوهوای شرجی و شور گونههایم. از دستهایی که ندادی. از پاهایی که تو را بردند. از پلاک پوسیدهی اتومبیل سفرت…
انگشتام روی گوشی متورم شد. نوشتم و نفرستادم. تو تمام راهها را بسته بودی. هیچ تصویری هم از گونههایت نمانده بود. از چشمهایت که عادت داشتند غزل شوند. از لبانی که هر چه میگفت آهنگ داشت و زبانی که میرقصید و میرقصاند. راستی بارانی قهوهایات در آخرین دیدار کنج خیابان به تیرگی این روزهای من میآمد. هنوز داریاش؟
سرم درد نمیکند. دستمال نمیبندم. کلمهای تایپ نمیکنم. اینکه امروز کجایم چیزی از درد رفتنات کم نمیکند. من تکهای پخشوپلا از آرزوی فرو خوردهام. من ثانیههای پایانی سالمرگ هزار و سیصد و نود و رنجام. بیخیال پنجره و سبزه. من گره خوردهام و قرار نیست حاجتی را برآورده کنم. به من دخیل نبند بهار عزیز. من از سال پیش اضافه آمدهام. تو برقص. گونههایت را تتو کن. رژی به رنگ رزهای هر سالهات بزن. بیخیال تن تنهایی این مرد از مد افتاده.
بهاریهام نمیآید بهار عزیز. بیا خودت خودت را بنویس. از خودت بیشتر بگو. هنوز در گوشهای از این جغرافیای بیمار عدهای دوستات دارند.