
پسر شائول (لاسلو نِمِش)
شخصیت اصلیِ پسر شائول، با تاریکترین فضای قابل تصور برای فیلمی ترسناک، ضمن استناد به جزئیاتِ ماجرایی واقعی، یکی از زندانیان آشویتس است؛ عضوی از زوندِر کوماندو که در کشتار همتایانِ یهودیاش دست دارد. پسر شائول یعنی سینما در مؤثرترین، هنرمندانهترین، و جذابترین سطحِ آن. وجهی پُرشور و ویرانگر از سینما، در فضایی سرد، بیرحم و بهواقع فراموشناشدنی.
خرچنگ (یورگوس لانتیموس)
این فیلمِ لانتیموسِ یونانی از عجیبترین و درعینحال بامزهترین (و بهطرز شگفتانگیزی عمیقترین) فیلمهای سالهای اخیر است. در این ماجرای بهغایت تیرهوتارِ آیندهنگر، مردی مجرد (کالین فارل) به هتلی پا میگذارد که قانوناش میگوید یا تا چهلوپنج روز برای خودت جفتی دستوپا میکنی، یا تبدیل میشوی به حیوانی که انتخابِ خودت است (ترجیح میدهد به چه حیوانی تبدیل شود؟ به خرچنگ). این کُمدیِ دیستوپیاییِ سرد، پیشنهادهای عجیبوغریبی برای تحققِ عشق و رابطه و وصلت، و میلِ بنیادین آدمی به ارتباط با دیگری، رو میکند. فیلمِ لانتیموس، برای سینمای امروز جهان، در حکمِ پدیدهای تمامعیار است.
اگر سنگ از آسمان ببارد (دیوید مَکِنزی)
دو برادر مرتکب سرقت از بانک میشوند تا بلکه پول کافی برای ممانعت از حق دعوی مزرعهی خانوادگیشان را گیر بیاورند. با این وجود، نیروی محرکهی فیلم دو بازیگرِ آن، و همچنین تأمل بر جزئیاتِ فضا و شخصیتسازی است. شیمیِ دو بازیگر فیلم متقاعدکننده از آب درآمده است. جف بریجز، گرچه بازی درخشانی ارائه میدهد، دیگر دارد به تجسمی از دورانی سپریشده بدل میشود.
او (پُل وِرهوفِن)
زندگیِ میشل، که رئیس یک شرکت تولید بازیهای کامپیوتریست، با تجاوزی که در خانهاش توسط یک غریبه به او میشود، دگرگون میشود. اواخر فیلم، میشل (ایزابل هوپر)، در ویدیویی خطاب به بهترین دوستاش، میگوید: «نفرت آنقدر حس نیرومندی نیست که نگذارد ما هیچ کاری بکنیم.» این خطابه آدم را یادِ شخصیتهای دو فیلمِ پلیس آهنی و غریزهی اصلی میاندازد. فیلم، با تمرکز بر روابط متعدد میشل با (غالباً) مردان، پیش میرود. تریلری شخصیتمحور و مرموز، دربارهی قدرت و اروتیسم، که از حضور درخشان هوپر برای درآوردن پیچیدگیِ غنیِ روانیِ موضوع خود مایه میگیرد.
ورود (دنی ویلنو)
ویلنو، بهدنبال سیکاریو، با اتخاذ همان تمهید بصری (وایداسکرین)، پروتاگونیستِ خود را زنی (آدام) زبانشناس انتخاب کرده است، تا با همکاری یک ریاضیدان، راه چارهای پیدا کنند برای رهایی ارتش آمریکا از مشکلی که دچارش شده. درام روبناییِ فیلم، متمرکز براندوهِ پروتاگونیست فیلم است بابت ازدستدادنِ دخترش. بهموازاتِ آن، روایتِ فیلم چهرهی تند و تلخی از ماهیت زندگی تصویر میکند و نشان میدهد که زبان است که ما را به گذشته، حال و آیندهمان متصل نگه میدارد.
اینجانب، دانیل بلِیک (کن لوچ)
فیلمی عمیقاً تأثیرگذار، برگرفته از داستانی واقعی، درباره کارگری (دانیل) که پزشک او را از کار منع میکند و درنتیجه باید از دولت مستمری بگیرد. با درخشش کمدینِ معروف دِیو جانز. دانیل، در ادامه، با مادری جوان در ناکجاآبادی آشنا میشود، که او نیز در حصار تنگ معیشتِ امروزِ مستمریبگیران از دولت بریتانیا گیر افتاده.
آنومالیسا (چارلی کافمن)
نخستین فیلمِ انیمیشن از فیلمنامهنویس جان مالکوویچ بودن، بر اساس نمایشنامهای از خود کافمن. با داستانی کنایهآمیز اما تکاندهنده درباره سخنران همایشهای انگیزشی، که از برقراری ارتباط مطلوب با بقیه ناتوان است و باید یک شب اجرا در هتل سینسیناتی داشته باشد. حاصل، اجراییست بهیکاندازه تلخ و شیرین. نگاه کافمن، در این فیلم، به شادی و ناامیدی آدمهاست، و به عشق، به اقتضائات زندگی در کنار دیگران، و همچنین به ادامهدادنِ زندگی علیرغم تهدیدهای هرروزهاش.
شیرجه (لوکا گوادانینو)
برای ساختِ فیلمی اسرارآمیز، هم میتوانید بودجهای میلیونی را صرفِ جلوههای کامپیوتریِ جدید کنید، هم از رالف فاینس بخواهید با تیشرتی که دکمههایش باز است، اطراف ویلایی ایتالیایی، آوازخوان برقصد. بازی فاینس گوهرِ شیرجه است. فیلم دربارهی چند زن و مرد میانسال است که زندگیشان به شهرت و موفقیت گره خورده. شیرجه بهطرز خوشایندی دیوانهوار است، که تا انتها جاهطلبانه باقی میماند.
عشق و دوستی (ویت استیلمَن)
استیلمن با این فیلم مأموریتی کموبیش غیرممکن را به سرانجام رسانده است: او نسخهای امروزی از جِین آستینِ کلاسیک ارائه داده. این اقتباس گزندهی مُدرن از رمان کمترشناختهشدهی آستین، لِیدی سوزان، با برجستهکردنِ خشونتِ مستتر در لایههای زیرینِ رمان، خود را به سطحِ شُکوه و جلال درامهای سنتیِ انگلیسی میرسانَد. انگار که فیلمی باشد از جین آُستین که توأمان تازه و قدیمیست.
درود بر سزار (جوئل و اتان کوئن)
کوئنها، بعد از ساختنِ چندین فیلم افسردهی کوئنی، فیلمی سرشار از متلک و ریشخند ساختهاند، که کموبیش اسلپاستیک هم بهنظر میرسد. و داستانش دربارهی یک بازیگر معروفِ سینماست که در صحنهی فیلمبرداری ناپدید میشود. این فیلم در شرایطی که خیلِ کمدیهای تصنعی و سوررئالی ساخته میشوند، دردانهای است.
منچستر کنار دریا (کِنِت لونرگان)
کِیسی افلِک، در یکی از تأثیرگذارترین نقشاولهایی که ایفا کرده، یک مردِ مجردِ بوستونیست که، در پی مرگ برادرش (کایل چندلر) راهیِ ماساچوست میشود تا برادرزادهاش پاتریک (لوکاس هجز) را از نزدیک ببیند. لی چندلر (کیسی افلک)، در موقعیتی تراژیک، خود را مواجه با احضار اتفاقاتی میبیند که در گذشته باعث جداییِ او از همسرش رندی (میشل ویلیامز)، و نیز از جامعهاش، شد. چالش لی و پاتریک، در محاصرهی مردان پیرامونشان که خانوادهی خود را حفظ کردهاند، مطابقتدادنِ خودشان است با جهانی که دیگر کایل در آن نیست.
خولیِتا (پدرو آلمودووار)
اقتباس ملودراماتیکِ آلمودووار از داستانی نوشتهی آلیس مونرو در مجموعهی فرار، که دربارهی زنی که در سفری با دوستاش لورنوز به پرتغال، درمییابد دختری در سوییس زندگی میکند؛ مادر و دختری که از هم بیخبرند. بازیهای فیلم درخشاناند، و طراحیصحنه مجلل از کار درآمده. فیلمی جذاب، که پاسخ حاضروآمادهای به پرسشهایش نمیدهد.