
شرکتکنندگان: افشین اشراقی، سحر براتیان و سعید سوختهسرایی
سحر: به نظر شما این فیلم بر خلاف اقلیمها پلانهای شلخته نداشت؟ اون نظم و چیدمانی که توی اقلیمها بهوضوح دریافتنی بود اینجا دیده نمیشد. البته شایدم قرار نیست همیشه ترتیبی در کار باشه. اما به نظرم سه میمون به منظمیِ اقلیمها نیست…
افشین: نظر من اینه که از دوردست و اقلیمها بهتر بود.
سعید: چه چیزهاییش بهتر بود؟
افشین: تماشاگر رو درگیر میکرد، فیلم جنایی به معنای کلاسیک نبود و تمرکزش هم روی جنایت نبود. ولی به اندازهی فیلمهای جناییِ درجه یک من رو کشوند با خودش. بعضی جاهاش همون حسوحالِ فیلمهای جنایی رو داشت.
سحر: اگه بخوایم در یک کلمه بگیم، فیلم دربارهی چی بود؟
افشین: گفتنش سخته، شاید استیصال.
سعید: نظر خودت چیه؟ به نظرت ایدهی فیلمنامه از کجا اومده؟ افشین تو هم اگه به این سؤال جواب بدی ممنون میشم.
سحر: استیصال؟
افشین: شخصیتها، بهخاطر شرایط اجتماعیِ دور و برشون، اونچه رو میدیدن و میشنیدن، نمیتونستن بیان کنن.
جواب سؤالت سخته سعید. شاید ایدهی مرکزیش از اینجا میاد که شخصیتها روی همهی مسائل و اتفاقها باید سرپوش بذارن؛ و تلاش کنن که درز پیدا کنه.
سحر: شخصیتها خیلی راحت دروغ میگن و همدیگرو فریب میدن. به نظرم ایدهش میشه حقهزدن و فریبدادن.
سعید: این فیلم هم مثل دو فیلم قبلی دربارهی بحران عاطفی و جنسی صحبت میکرد… انگار در دوردست بحران رو مطرح کرده در اقلیمها خیانتِ مرد و در این فیلم خیانت زن رو (که میتونه دلیلش ظاهراً مقدس باشه).
نکتهی جالب این فیلم این بود که انگیزهها رو مطرح نمیکرد.
افشین: آره موافقم. عمداً میخواست علتومعلولی جلو نره. به نظرم برای همین فیلم، خیلی کنجکاویبرانگیز شده (که خوبم هست).
سحر: سه میمون کیا هستن؟ چرا اصلاً اسم فیلم رو گذاشته سه میمون؟
سعید: این سؤال منم هست… انگار سه عضو خانواده منظورشه.
افشین: دوستانِ دیگه قبلاً دربارهش توضیح دادن. برمیگرده به یه مَثَل قدیمی. ما ایرانیها بهش میگیم: شتر دیدی ندیدی.
سحر: هنوزم دارم سؤالی پیش میرم چون به چیز خاصی نرسیدم! فقط یه چیزی معلومه. از همون اول هم پیداست که اسماعیل قراره واکنشِ مشخصی از خودش نشون بده.
افشین: فیلمش جوریه که عمداً سؤالهای بیپاسخِ زیادی میذاره پیشِ رومون. من که نتونستم حدس بزنم. البته اولش میبینیم که خونیمالی برمیگرده خونه. و یه جا هم به چاقو زُل میزنه. ولی…
سحر: همون اول فیلم که سِروت زنگ زده به ایوب، اسماعیل میره دستشویی و سیفون رو میکشه. برداشتم اینه که گندها رو پاک میکنه با کشتنِ سروت.
سعید: من یکجا شک کردم که اسماعیل داره همهی اتفاقات رو خواب میبینه. از دقیقهی ۵۰ به بعد… نظرم مردوده، نه؟
افشین: من چنین برداشتی ندارم. ولی خُب نظرت مردود هم نیست.
سحر: آره، کلاً اسماعیل شر هست. اینو از ضربوشتمهاش میشه فهمید. و اینکه لحظهای که مادرشو با سروت میبینه به چاقو نگاه میکنه، پس کاملاً آمادگیشو داره.
افشین: سعید، برای نظرت مثالی داری؟
سعید: مثلاً حضور اون پسربچه در فیلم… شبیه خواب میمونه.
سحر: جالب بود. اون برادر کوچک که مُرده بود فقط با اون دو تا مَرد در ارتباطه. در حالی که قاعدتاً مادرها بیشتر ارتباط عاطفی دارن با مرگ فرزندشون.
افشین: آره، دقت نکرده بودم به این نکته.
سحر: ممکنه این زن، زن دومش باشه؟ خیلی بیخودی به ذهنم رسید همین الان!
افشین: سعید، نظرم اینه که فقط همون صحنهها وهم (خواب) بودن.
سحر: و یک نکتهی دیگه. سِروت اول فیلم وقتی میخواد سوییچ رو به ایوب بده، چراغ قرمز به نشانهی هشدار روشن میشه و صدای بوقش به گوش میرسه. هشداری برای ایوب.
افشین: آهان. خیلی جالب بود. من همین الان که گفتی رفتم دیدم. دقت نکرده بودم.
سعید: دوباره که دیدم، نظرم عوض شد… بعدش اسماعیل رفت دنبال پدرش و از زندان آوردش و اتفاقها رخ داد. البته همچین سریع هم رخ داد. شبیه خواب بود. اونجایی که هاجر با اسماعیل نشسته بودن و ایوب اومد و فقط هاجر رو دید، وهم نبود؟ موقعی که هاجر میخواست خودش رو بندازه و ایوب برگشت.
افشین: آره، دقیقاً.
سحر: و البته صدای آژیر پلیس رو هم توی دو نما شنیدیم. یکی اونجایی بود که ایوب سوییچ رو گرفت و اومد خونه و هاجر خواب بود. نمای بعدی هاجر توی دفترِ کارِ سروت بود… و اینا ربط دارن به هم به نظرم.
و همون اولین بار هم که اسماعیل توی قطاره، داره باد میزنه توی صورتش و یه جور احساس آزادی داره انگار که یهو کات میخوره به ایوب پشت میلهها (که بعد ایوب بهش میگه توی این یکسال فرصت داری قبول شی. به نظرم یه امتحان معمولی نیست، شاید منظورش همون مدیریت اتفاقات باشه).
سعید:
در مورد تصمیمات هاجر:
زن در شروع رابطه میتونه تحت تأثیر علاقه به پسرش قرار بگیره و ممکنه تحت تأثیر تنهایی و نیازش (و تهیبودن رابطهی قبلیش).
جایی هم که از سروت خواهش میکنه، ممکنه تحت تأثیر انتقام باشه یا واقعاً بهش علاقه داشته باشه.
اینجاست که انگیزهها در فیلم مشخص نمیشه. شاید از نظر جیلان اصلاً مهم نباشه. مهم اتفاقاتِ بدیه که داره برای خانواده رخ میده. حالا با هر انگیزهای.
افشین: جالب بود. فکر میکردم هاجر اولش سختگیری کنه برای شروع رابطه، اما حدسم غلط از آب دراومد.
سحر: سروت هم خلاء داره. یعنی خودش بهوضوح داره میگه که آدمِ احساساتیه (سکانس ماشین). هاجر اصلاً نترسید و نگران نشد و تا آخر شرمنده هم نبود انگار! میدیدیم که از شوهرش طلبکار بود و همچنان توقع داشت جوابشو بده و بهش محل بذاره.
افشین: به همین خاطر ـه که واقعاً یه جاهایی دلم میسوخت برای ایوب. درسته که خانواده رو ترک کرد و باعث بروز بحران شد. ولی…
سروت سوءاستفادهچیه. زن رو مثل یه دستمال مچاله کرد و انداخت دور.
سعید: انگار در فیلمهای جیلان، مردها همین نگاه رو دارن به زن.
افشین: آره. منم موافقم. حتی ایوب هم بدرفتاری میکنه با هاجر. و اسماعیل، که سیلی میزنه هاجر رو.
سحر: خُب ایوب مرد خوبی نبود. به قولی مرد شکم بود! اگه اشتباه نکرده باشم فقط میخواست پولی توی جیبش باشه و پسرش هم دانشگاه بره. ولی با اسماعیل هم خیلی بداخلاقی میکرد. کلاً خوشاخلاق نبود و اصلاً خانوادهی گرمی نبودن.
افشین: آره مردِ بیلغزش و اخلاقیای نبود. ولی بار مشکلات و بحرانها رو به دوش گرفت.
سحر: ولی من دلم براش نمیسوخت. همچنان دلم برای هاجر میسوخت. آخر فیلم فقط با خودم تکرار میکردم: نه نه قبول نکن!… دلم نمیخواست این سیکلِ مشکلدار دوباره تکرار بشه!
افشین: البته هاجر هم خیلی رنجکشیده به نظر میرسید.
سحر: همه بهطرز وحشیانهای باهاش برخورد میکردن.
سعید: باید به موضوع اذان هم در فیلمهای جیلان بپردازیم. در تمام فیلمهاش نمایی از مسجد دیده میشه و بانگ اذان شنیده.
افشین: اینم بحث جالبی میشه. فکر کنم تأکیدش روی جامعهی نیمهسنتیِ بحرانزدهست.
سحر: من صدای اذان رو فقط تو این فیلم شنیدم. ولی متوجه شدم که توی فیلمهاش همیشه شخصیتهاش ناظرِ نمازخوندن هستن.
سعید: جماعتی که بین زندگی سنتی و مدرن موندن. نه اینوری هستن نه اونوری.
افشین: آره منم باهات موافقم. جامعهای رو نشون میده که عقاید سنتیِ نصفهنیمهای داره و در عین حال عقاید مدرن هم بهش تزریق شده.
گفتوگو تمومه؟ یا ادامه داره؟
سحر: من هنوز یه چیزهایی به ذهنم میرسه.
سعید: تصاویر فیلم عالی بودن. منظورم منظرههاست. مخصوصاً نمای جلوی میز صبحونه.
سحر: نور خونهش مطابق با خودِ خانواده بود و خیلی بهجا… تاریک و دلگیر…
راستی موبایل هم که مال ایوبه، درسته؟ هاجر زنگش رو عوض میکنه.
افشین: موبایلش عجب زنگی داشت! خیلی هم استفادهی بهجایی میشد ازش.
سحر: معنی ترانهش رو نمیدونم چیه. ولی بعید میدونم بیربط باشه.
افشین: منم همینطور.
سحر: آره اون صحنهی اولش خیلی خندهدار بود. که موبایلش رو پیدا نمیکرد و ترانه همچنان شنیده میشد…
افشین: چهقدر روی اعصاب بود (و البته خوب). همهش منتظر بودم پیداش کنه و من رو خلاص کنه از کنجکاوی.
سحر: در نهایت هم معلوم نشد کیه.
سعید: فکر کنم اگه اسم خواننده و شعرش رو بدونیم به نتایج بهتری برسیم.
سحر: به عنوان حُسن ختام… اون صحنهای که هاجر خوشحال از بیرون میاد و با پاش و کفشش وَر میره، میفهمیم که سروت قبول کرده پول رو زودتر بده. کفش هم نماد ارتباط جنسیه و به نظرم همون موقع داره میگه که چهطور این پول رو گرفته.
سعید: اونجا هنوز پول رو نگرفته بود. تازه سروت بهش گفت هر کاری که از دستش بربیاد انجام میده. فکر کنم اونجا داشت نقشهی ایجاد رابطه رو میکشید برای همین به اسماعیل گفت یه هفته دیگه پول رو میده.
سحر: کلاً نشانهای از همینه به نظرم. ما ندیدیم اون صحنه رو، اما اونا به توافق رسیدن! البته این برداشت منه شایدم اشتباه باشه.