
شاعری نمونهی شاخصِ فیلمیست که «درست» ساخته شده است ولی «روح» ندارد. در قضاوتی شتابزده و کلیگویانه میتوان گفت فیلمنامهای مهندسیشده و اندیشیده دارد و از نظر بصری هم نور و تدوینی یکدست و حسابشده. ولی فیلمساز از همهی اینها چه طرْفی میبندد؟
نویسندهای ممکن است داستانی را بیغلط بنگارد. بدون اشتباهِ گرامری و غلط املایی، و با رعایتِ وحدتِ موضوع و کنترلِ شروع و پایان. اما آیا همهاش همین است؟ یا برای نگارشِ داستانی جاندار و قابلاعتنا فاکتورهای دیگری هم لازم است؟
بخشی از مشکل شاعری برمیگردد به ریتماش. ریتم البته مقولهی بحثانگیزی است (حتی تئوریسینهایِ بنامی چون بوردول هم – تا جایی که نگارنده پیگیری کرده – از تبیینِ روشناش سر باز زدهاند). اما بهطور کلی شکی نیست که ریتم مقولهایست نسبی در سینما. که یک سرش وصل به فیلم است و سر دیگرش به تماشاگر. ریتمِ کُند لزوماً نمیتواند بد باشد همانطور که ریتم تند. و تندی و کندیِ ریتمِ فیلم بستگی دارد به خیلی از فاکتورها (منظور این نیست که ریتمِ فیلمها یا باید این باشد و یا آن. بحث بر سرِ متناسببودناش است). در آنسو تماشاگر هم هست. چه کسی در حال تماشای فیلم است؟ روحیه و طبعِ او بیتردید در انگاشتنِ سریع و/ یا بطئی بودنِ ریتمِ فیلم بیتأثیر نیست.
شاعری ریتمِ خیلی کُند و حوصلهسربری دارد و این، به گمانم، نتیجهی تیزبازیِ فیلمساز است. قاعده بر این است: هنگامی که پلان/ صحنهای را فراتر از ظرفیتاش کش دهیم، احساسهای جاری در صحنه را از آن میزداییم و فضا را مهیا میکنیم برای اندیشیدنِ به انگیزهها و جزئیات و…
فیلمساز در جاهایی از فیلم بیدلیل درنگیده است تا – بدون در نظر گرفتن تماشاگر – به مراد دلاش برسد. این شده که سایهی معنا بر احساس سنگینی میکند. چرا صحنههای جلسههای شعرخوانی اینقدر طولانیست؟ در یکی از صحنهها سه شاعر (و یا علاقهمند به شعرگویی) بالای سِن میروند و سرودههایشان را کامل میخوانند و لابهلای رفتوآمدهایشان هم، مجریِ جلسه بلندگو را در دست میگیرد و رودهدرازی میکند. بله، لابد آن شعرها دارند – همسو با کلیّتِ متن – مفهومی را بیان میکنند (و چه چیز/ پدیدهای را در دنیا میتوان سراغ داشت که مطلقاً بیمفهوم باشد؟) اما این کلههای سخنگو نه بهکار سینما میآیند و نه حتی این فیلم.
از صحنههای مزبور بگذریم. شاید بگویید که شخصیت اصلیِ فیلم پیرزنی است در آستانهی ابتلا به آلزایمر، و سبک زندگی و نوعِ روایتِ فیلم این ریتم را میطلبد. اما این هم توجیهِ مناسبی نمیتواند باشد. درست است که هر فیلمی دنیا و قوانین خاص خودش را میتواند بنا کند ولی بالأخره یکجاهایی میشود (و باید) فیلمها را با هم مقایسه کرد. الکساندر پِین فیلمی دارد که معرّفِ حضورِ همه هست: دربارهی اشمیت. که دربارهی پیرمردی است بازنشسته (با نقشآفرینیِ استادانهی جک نیکلسون). میتوان یکجورهایی بین این دو فیلم پیوندی برقرار کرد. از یک منظر وارِن هم مثل میجا به دنبالِ دریافتنِ حقیقتیست: معنای از دسترفتهی زندگی (جالب است که پیرمردِ دربارهی اشمیت همسنِ پیرزنِ شاعری است). ولی – از نظر اندازهنگهداشتنِ ریتم – این کجا و آن کجا.
جدای از اینها، شاعری برای نگارنده حاویِ تناقضی ذاتیست (که این یکی البته کمی برمیگردد به پسزمینهی ذهنیام از زبانهای آسیای شرقی). این فیلم را البته نمیشود محدود کرد به شعر و شاعری. ولی در هر حال این مقوله در روایت گنجانده شده و صحنههای زیادی را هم به خودش اختصاص داده است. بیایید زبان گفتار را از نوشتار جدا کنیم. از نظر نگارنده زبانِ (در اینجا کرهایها)، در کل، لحنِ تحکمآمیزی دارد. آنها هنگامِ تکلّم از آکسان به گونهای خاص (و گاه مفرط) استفاده میکنند که وجهی جدی و غیرشاعرانه میدهد به لحنشان. فکر میکنید چرا – مثلاً – زبانِ پرتغالی (که بیش از ۲۰۰ میلیون گویِشوَر دارد)، زبانی رمانتیک شناخته میشود؟ تنها به خاطرِ داشتنِ واژگانی خاص؟