
آدمی گویی زنده است به امید دیگری؛ آدمی گویی همواره در گریز است از تنهایی؛ و تنهایی نیز گویی تقدیریست محتوم برای آدمی… تنها بهدنیا آمدن، به جستوجوی دیگری برآمدن، دیگری را شاید یافتن، با او زیستن، بی او مردن؛ مردن در تنهایی… آغاز و نهایت آدمی چیزی نیست جز تاریکی؛ تاریکی زهدان، تاریکی گور… و شاید این دو تاریکیست که آدمی را به جستوجو وامیدارد؛ جستوجوی نور چشمی، لطافت دستی، یا آرامش صورتی… مابینِ تاریکی و تنهایی، چه خوب است دیگری را یافتن، با دیگری کتاب خواندن، چای نوشیدن، زیستن، و حتی، یکی شدن… آیا میتوان با دیگری یکی شد؟ شاید آری؛ شاید، تنها، برای لحظهای…
کیت و جفِ ۴۵ سال (اندرو هیگ) در آستانهی چهلوپنجمین سالگرد ازدواج خود هستند. زندگیشان منظم است و روبهراه؛ و آشکار است که سالها با مصالحه، آرام، کنار یکدیگر زیستهاند. کودکی ندارند. نامهای برای جف آمده؛ نامهای که در آن مشخص میشود جسد دوستدختر پیشین جف، پس از سالها، لابهلای کوههای یخی پیدا شده. جف با خود درگیر میشود و با گذشتهای که چندان برای کیت، واضح و شفاف نیست. درگیری جف بهتدریج بیشتر میشود و سپس، مردی که بیمار بوده و بهندرت خانه را ترک میکرده سودای سفری دور و دراز را در سر میپروراند؛ سفری به دل کوههای یخی، سفری به دل گذشتهای همچنان زنده؛ گذشتهای منجمد شده، عشقی ثابتشده…
زندگی آرام و منظمِ جف و کیت، بهمرور تکانهایی میخورد؛ جف روزبهروز بیشتر غرق در گذشتهاش میشود؛ و کیت، روزبهروز بیشتر متوجه واقعیتِ تلخ زندگی خود. آندو کودکی ندارند؛ کیت نازاست. او حالا از روی حسادت و کنجکاوی میداند که کاتیا هنگام مرگاش، آبستن بوده؛ آبستنِ عشق آتشینِ جف. در نیمهی فیلم، جایی که حس حسادت کیت برایش غیرقابلتحمل شده از جف میپرسد که اگر کاتیا نمیمرد و آندو (جف و کاتیا) به مقصد (ایتالیا) میرسیدند؛ آیا او با کاتیا ازدواج میکرد؟ جف سعی میکند از جواب دادن طفره رود و به کیت خاطرنشان میکند که او هیچگاه به فرضیات علاقهای نداشته؛ اما با سماجت و اصرار کیت، جف مجبور به جواب دادن میشود و جواب میدهد: «بله؛ با هم ازدواج میکردیم.» یک پاسخ مثبت قاطع. اینجا اما میتوان فرض دیگری را نیز مدنظر آورد: اگر کیت نازا نبود، آیا عشقِ از دسترفته و آتشین جف، برایش همچنان پرشور باقی میماند؟ فرضیات و اگرها زیاد است؛ اصلاً اگر ۴۵ سال پیش جف جرأت میکرد و قصهی کاتیا را بیکموکاست و سرراست برای کیت تعریف میکرد؛ آیا کیت راضی میشد که با جف پیمان ازدواج ببندد؟ پیمان سستی که گویی به شکنندگیِ همان قول سیگار نکشیدن جف است؛ قولی که در طول زمان فیلم به دفعات و بهسادگی زیر پا گذاشته میشود.
عشق آدمهای سالخورده، مورد توجه سینماگران برجستهای بوده: عشق پیچیدهی یوهان و ماریان در ساراباند (برگمان)؛ عشق روبهمغاک ژرژ و «آن» در عشق (هانکه) و عشق روبهنسیان و فراموشی فیونا و گرنت در دور از او (سارا پولی). جالب آنجاست که کاراکترهای همهی این آثار اهل کتاب و موسیقی هستند؛ شخصیتهایی هستند آرام و فرهیخته. اما گویی، در هر شرایطی، آدمی محکوم است به تنهایی، و محال است یکیشدن با دیگری… همیشه حائلیست میان دو نفر؛ میان دو عاشق حتی. این حائل، گاه خصوصیات خودخواهانه و ویژهی یک نفر است (مثلاً خصوصیات ژرژ در ساراباند) و گاه ضعف و بیماری و نسیان (بیماریِ «آن» در عشق و نسیان و فراموشی فیونا در دور از او).
گویی در برابر جبر بیرحمانه زندگی، آنقدرها هم مهم نیست که اهل کتاب بود و موسیقی. در نهایت گویی گریزناپذیر است مواجهه با بیماری و ویرانی. بد نیست نگاهی بیندازیم به پایان قصهی عاشقانه این عاشقان سالخورده: یوهان و ماریان (در ساراباند) هر یک، به شکلی رمزآلود و ناواضح مجبور اند در اوج ضعف و پیری به تنهایی گریزناپذیر خود بازگردند و بین دیوارهای ضخیم اتاقی مطرود، به تنهایی، با خرابه خاطرات خویش درگیر شوند. ژرژ (در عشق) خسته است و تنها؛ صبرش لبریز میشود و درنهایت، خود و «آن» را در عملی وحشیانه و ویرانگرانه از شکنجهی عشقی همیشگی میرهاند (و البته ما میدانیم که رهایی برای ژرژ و آن، آرزوییست محال…). گرنت (در دور از او) پس از چهلوپنج سال همجواری و همراهی با معشوق خود، فیونا، مجبور است برای یک هفته او را در آسایشگاه تنها بگذارد تا فیونا با شرایط جدید خود وفق پیدا کند. پس از یک هفته، گرنت بینوا با فیونایی روبهرو میشود که همهی روزهای عشقی پیوسته و چهلوپنجساله را به فراموشی سپرده؛ و در پایان گرنت میماند و امیدی واهی به بازگشتِ خاطرات در ذهنِ از دسترفته فیونا.
و اما بغض فروخوردهی کیت (در ۴۵ سال) در میان جمع دوستانی که به مناسبت سالگرد او و جف دور هم جمع شدهاند حکایت از مواجههی بیواسطه او با خرابههای زندگیاش دارد. او در لحظاتِ آخر به این باور میرسد که ۴۵ سال در دروغ زندگی میکرده؛ و گویی رقص پایانی جمع دوستان و آشنایان برای او بهمنزله جریان و سیلان همیشگی این دروغهاست؛ و گویی هر دوستی، نزدیکی، آشنایی، در تناظر است با وهمی، خیالی، دروغی…
بهنظر میرسد اندرو هیگ با ۴۵ سال تغییر مسیر درستی در کارنامهی کوچک فیلمسازی خود داده (این سومین فیلم بلند اوست). ۴۵ سال در مقایسه با فیلمهای ماندگار برگمان بزرگ، میشاییل هانکه و سارا پولی، فیلم کماهمیتتریست؛ اما این گزاره به معنی بیاهمیت بودناش نیست؛ و بهیقین در مقایسه با فیلمهای پیشین فیلمسازش ـ گریک پیت (محصول ۲۰۰۹) و آخر هفته (محصول ۲۰۱۱) ـ قدمی محکم و روبهجلو محسوب میشود.