
در نخستین تصویر فیلم، پونت در بیمارستان، انگشت شست خود را میمکد. نیاز به مادر، که بهشکلی غریزی در وجود پونت به جا مانده است، اینگونه به نمایش گذاشته میشود و از باطن به ظاهر میرسد تا سرآغازی باشد بر قصّهی فقدان آنچه هنوز لزوم وجودش احساس میشود. آنچه پس از مرگ مادر بر پونت میگذرد، روایت گذار دختربچهای حسّاس از میان اتفاقی نابههنگام است که راه رشد یافتن را از میانبری سختگذر بر او تحمیل میکند. و گاه حجم یک اتّفاق آنچنان عظیم است، که فارغ از مدّت عمر، تجربهی بزرگشدن را به همراه دارد. پونت، در محدودهی چنین اتّفاقی، سیر طبیعی برخورد با پیراموناش را در زمانی اندک و غیرطبیعی میپیماید و چاره را در فرار از واقعیت و آرام گرفتن در پناه رؤیا مییابد. رؤیایی که به قدرت عشق و ایمان او، رنگ حقیقت میگیرد و ناباوری و منطق ریاضیوار اطرافیاناش را به حقارت میکشاند. پونت، نه توان آن را دارد که مرگ مادر را باور کند و نه خواهان آن است، چرا که فضای معصوم ذهن او و نیاز برطرفنشدهی دروناش، چنین پیشامد بیهشداری را نمیپذیرد. پونت، در جهان رؤیای خویش، مرگ مادر را پرواز او با آیینهی جادوییاش تعبیر میکند و اینگونه، جهان واقعی و رنجهایش را، در برابر قدرتی فراواقعی، به تعظیم و تسلیم وامیدارد. پونت، در راه جستوجوی مادر و خدا و از پس ایندو، به خود میرسد و زمانی که تمام اطرافیاناش، او را به سوی پذیرش بیچونوچرا و عقلگوی واقعیت موجود سوق میدهند، راه برخاسته از درون خود را انتخاب میکند و از رنج اتّفاق دردناک زندگیاش گذر میکند و نشان میدهد که هیچکس جز او توان مقابله با این رنج را ندارد. عشق پونت و راه دشوار شک و ایمان او، آنچنان معصوم و انسانیست که همچون موسیقی ناب طبیعت، ما را به آرامشی عمیق میرساند.
فیلمساز، عامدانه و هوشمندانه، هیچکدام از خوابها و رؤیاهای پونت را تا لحظهی پایانی به ما نشان نمیدهد و از نمایش واقعیّت خارج نمیشود و به آنچنان قدرتی در اثرگذاری دست مییابد که لحظهی حضور مادر در انتها، هیچ مرزی در رؤیا و واقعیّت را نماینده نیست و به قدری ساده برگزار میشود که چارهای جز سکوت را – به احترام پونت – برای تماشاگر باقی نمیگذارد. از بوی شکلات دادن مادر در خواب پونت تا آن ژاکت قرمز که محافظ پونت است از سرما – به مثابهی دشواریهای ادامه ی زندگی – عبوری از ذهن تا عین روی میدهد تا مثلث پونت، مادر و خدا، در نهایت به حضوری بینجامد که اتّفاقی رؤیایی را در بافت واقعی اثر خلق کند.
در سال انتشار پونت (۱۹۹۶) فیلم شکستن امواج از لارس فونتریر (وون تریر) نیز منتشر شده است. همزمانی نشر این دو اثر، از این جهت جلب توجه میکند، که گویی القای زمانه در زمانی مشخص، تصویرگر جستوجوی انسان امروز برای یافتن خویش و خدا شده است. انسانی که از قواعد خشن و بیانعطاف رها میشود و خدا را در عشق میبیند. هنگامی که شخصیت «بِس» در شکستن امواج با خدا صحبت میکند و در مقابل خود به جای خدا پاسخگوی خویش میشود، جنس خاصّ ایمانی به تصویر درمیآید که خدا را نه در چارچوبی تنگ بلکه در درون انسان میبیند. بِس، دعایش را باور دارد و به همین دلیل بازگشت زودهنگام و دردناک «یان» (شوهرش) را تقصیر خود میداند. همین باورمندی و ایمان قلب بِس به اعجاز عشق است که پایان بهتانگیز فیلم را رقم میزند. یان سلامت جسماش را بازمییابد و نمای پایانی، ناقوسی آسمانی بر فراز اقیانوس را نشان میدهد که بِس مینوازدش و اینچنین کلیسای بیناقوس و قوانین خشک و گریزان از انسان را به سخره میگیرد و مدام این دیالوگ فیلم را به خاطرمان میآورد که جرم بِس در این فضای بیعاطفه، «خوببودن» بود. همین جنس ناب ایمان و رخداد معجزه را میتوان در با او حرف بزن ساختهی پدرو آلمودووار مشاهده کرد. اگرچه شمایل معجزه در دو فیلمی که به آنها اشاره شد در قیاس با پونت متفاوت است. معجزه در این دو فیلم از دل واقعیتی شکل میگیرد که احتمالاش هرچند با درصد کم، ممکن است – سلامتیِ یان در شکستن امواج و از کما در آمدنِ آلیسیا در با او حرف بزن – اما در پونت این نکته فراموش نمیشود که هیچ مردهای به جهان زندگان بازنگشته است و همین مسئله، موقعیّت پونت را دشوارتر میسازد.
جنس سینمای پونت، جنس اصالت هنری است که خلق رؤیا میکند. در میان حجم وسیع زرقوبرق آثار سینمایی امروز، پونت احتمالاً محکوم به فراموشی است امّا تاریخ، گواه بر آن میدهد که اثری چنین انسانی و از دل برآمده، محکوم به ماندگاری است و لاجرم بر دل نشستن…