
وینسنت مقدس بر اساس فرمولی مکرر و الگویی کلیشهای در سینمای هالیوود ساخته شده است که نمونهی درخشان این الگو را در گرن تورینو کلینت ایستوود شاهد بودیم: شکلگیری رابطهی پدر و پسری بین شخصیتهایی که در ابتدای قصه از بُعد رفتاری و منش، فرسنگها با هم فاصله دارند. فیلمنامهنویسان در این الگو، ایجاد پیوند عاطفی و قرابت انسانها فارغ از سن و جنس و سرزمینشان را نشانه رفتهاند و برای دست یافتن به این هدف، در ابتدای داستان، دو شخصیت اصلی قصه را در قالب قطب مثبت و منفی قرار میدهند و بهتدریج روند ایجاد تغییرات در خلق و خو و نوع نگرش هر دو قطب به زندگی، درام را شکل میدهد. قطب مثبت قصه که نگرشی پاک، معصومانه و عمیقاً مظلومانهای به رخدادهای پیرامونیاش دارد و از ویژگیهای زندگی در جهانی تاریک و پر از ظلم بیخبر است، در پی همراهی با قطب منفی، با مناسبات دنیای آکنده از بیاعتمادی پیرامونیاش آشنا میشود و میآموزد که چهگونه باید در هیاهوی انسانهای دغلکار و زورگو، گلیماش را از آب بیرون بکشد و برای خود آسایشی روحی و فکری فراهم کند. قطب منفی قصه نیز که سالهاست از مهر و محبت و ویژگیهای عاطفی در جهان خشک و بیرحم مدرن به دور بوده است، بهتدریج یاد میگیرد چهگونه با اطرافیانش با عطوفت برخورد کند و از نگرش بدبینانهاش فاصله بگیرد تا بتواند به انسانها اعتماد کند و عشق بورزد.
سیر تحول شخصیتها و باورپذیر بودن مسیر طی شده توسط آنها، موضوعیست که سبب تمایز این دسته آثار از یکدیگر میشود. تئودور ملفی نویسنده و کارگردان وینسنت مقدس – که در تجربیات قبلی او نه در جذب مخاطب و نه در جلب نظر منتقدان موفق نبوده – خودآگاهی تکاملیافته در شخصیت وینسنت (با بازی درخشان بیل مورای) را بهشکل ترکیبی از نیروهای خارجی و رشد درونی شخصیت تصویر میکند. همنشینیهای کودک با پیرمرد که در ابتدا صرفاً جهت عواید مالی برای اوست، وینسنت را به سفری ناخواسته میبرد که در طول این سفر و آزادسازی قطرهچکانی اطلاعات پیرامون گذشتهی او، بیننده با شناخت درونی جدید شخصیت محوری فیلم همراه میشود و ضمن همذاتپنداری با او، پیوسته با کنجکاوی به تماشای سرنوشتاش مینشیند.
ملفی در بستر شکلگیری رابطهی دوستانه بین شخصیتهای ظاهراً متباعد قصهاش – که جذابیتهای ظاهری فیلم را فراهم میکند – به بررسی مسائل اجتماعی روز جامعهاش میپردازد. عوارض روحی روانی حاصل از جنگ بر سربازان و ورود آنها به اجتماع پس از دوران پرفراز و نشیب جنگ ویتنام، یکی از این موضوعات است. وینسنت همچون آقای کوالسکی در گرن تورینو، کهنهسربازیست که حضورش در موقعیتهای نظامی و کشتارهای بشری، شخصیتی سختگیر، با ظاهری عبوس و یکدنده از او ساخته که نزدیک شدن و برقراری دوستی ساده با او امری محال و دور از ذهن به نظر میرسد. او پس از سالهای جنگ، با نگاه دافعهآمیز جامعه روبهرو شده و تنها مأمناش همسریست که سالهاست به بیماری فراموشی دچار شده است. فراموشی همسر او نشانیست از فراموشی و بیاعتنایی آزاردهندهی جامعه نسبت به سربازان ازجنگبرگشته که پس از تحمل مرارتهای بیشمار، نیاز به پذیرفته شدن در آغوش گرم اجتماع دارند. نشانههایی از این فراموشی و بیاعتنایی انسانها را در مرشد پل توماس اندرسون نیز میبینیم که سرباز (خواکین فینیکس) پس از بازگشت به جامعه، تنها راه نجاتش از بیکسی و دربهدری را در پیروی از آیین ساینتولوژی و مردی شیاد (فیلیپ سیمور هافمن) مییابد.
وینسنت دورتادور خانهاش حصارهایی کشیده که با ورود مگی و پسرش به همسایگی او، این حصارها شکسته میشود. ملفی با زیرکی از این شکستگیهای نمادین در حصارها بهره برده تا ذهن مخاطب را برای بازگشت وینست به جامعه و ایجاد ارتباط با انسانها آماده کند. ملفی با نگرشی کمیک به زندگی وینسنت، سعی در نمایش سالها زندگی پوچگرایانهی او در انزوا دارد و تنها راه برونرفت او از این عزلت دردمندانه را در احیای حس نوعدوستی و کمک به دیگران میبیند. وینست بهطرز ملودراماتیکی به حامی پسر بچه تبدیل میشود و همچون راهنمایی دانا، راه و رسم زندگی را به او گوشزد میکند. او به سودمندی سرمایههای باارزشی که در دوستی با مگی و پسرش کسب کرده پی میبرد و پس از سکته و مرگ همسرش، با کمک آنها به بازسازی جسمی و روحی خود امیدوار میشود. امید، بزنگاهیست که زندگی بیهدف و مملو از بطالت وینسنت را متحول میکند و به نظریهای بدل میشود که برای حل هر مشکلی کارآمد است.