
رضا کاظمی پزشک، منتقد سینما، سردبیر سایت سینمایی «آدمبرفیها» و نویسندهی کتاب «کابوسهای فرامدرن» اخیراً با همکاری «نشر مرکز» کتابی در خصوص مباحث سینمایی به چاپ رسانده، به نام «فیلم و فرمالین» که جزو ۱۰ کتاب پرفروش هفتهی آخر شهریور قرار گرفت. به این بهانه با او گفتوگویی داشتیم در مورد تجربههای نویسندگیاش:
گویا شما پزشکی، نقد فیلم، نویسندگی و مدیریت سایت آدمبرفیها را به طور همزمان پیش میبرید. کدامیک از این مشغولیتها بیشتر برایتان اهمیت دارد؟
هیچکدام. مهمترین هدفم در یک دههی گذشته فیلمسازی بوده و بیصبرانه منتظرم تا پروانه ساخت نخستین فیلم بلند سینماییام صادر شود و تواناییام را در این عرصه به عام و خاص نشان بدهم و آنها هم از کارم لذت ببرند. سالهاست فیلم کوتاه و مستند میسازم و در حوزهی نقد فیلم اعتبار و آبرویی دارم و جوایز پرشمار و مهمی هم به دست آوردهام. نیز جاهای مختلف اعم از دولتی و خصوصی در زمینهی سینما تدریس میکنم اما بهراستی مضحک است که نزدیک به دو سال است سازمان سینمایی اصرار به عدم صدور مجوز کارگردانی من دارد و از این بابت بهشدت شگفتزدهام. اگر کسی با رزومهی من شایستگی کارگردانی ندارد پس چه کسی دارد؟ پس این همه فیلم مبتذل و تهی مغز را کدام شایستگان میسازند؟
اما برای اینکه اجحافی در حق سایر حوزههای فعالیتم نکرده باشم باید بگویم که نویسندگی از آغاز نوجوانی با من بوده و همیشه شاعر و نویسنده بودهام پیش از آنکه پزشک بشوم و پا به ساحت نقد فیلم بگذارم یا فیلم بسازم. خوبی نویسندگی این است که نه نیاز به سرمایه دارد و نه امکانات و نه حتی پشتیبانی عاطفی و روحی. هرچه شرایط زندگانی بدتر بوده من بهتر و بیشتر نوشتهام. متنهای من همیشه در متن اندوه و مصیبت شکل گرفتهاند. خوشبختانه و نیز بدبختانه هرگز شرایط مالی مساعدی نداشتهام و حتی پزشکی هم کمترین کمکی به بهبود این وضعیت نکرده. در چنین حال و روزی، نوشتن مثل تسکین و بلکه درمان است. سایت «آدمبرفیها» را با این نیت راه انداختم که دلخوشی دیگرانی چون من باشد و بسیار خرسندم که در هفتهشت سالی که بیوقفه مطلب منتشر میکند پذیرای نویسندگان جوان بااستعداد و خوشذوقی بوده که به جاهای خیلی خوب در عرصهی ژورنالیسم رسیدهاند.
و نقد فیلم… نقد فیلم برای من محملی است برای شکل دادن به یک نقد فراگیر که دامنهاش بیتردید فراتر از پردهی سینماست. سینما رسانهای مهم و نقطهی تلاقی مهمترین اندیشهها و نظریهها در حوزهی هنر و علوم انسانی است و نقد فیلم برای من یک جور فلسفیدن است. من الفبای سینما را بهخوبی میشناسم چون خودم بیش از بیست فیلم ساختهام و همهی فیلمهایم را خودم نوشته و تدوین کردهام و با دینامیسم تصویر و زیباشناسی آن کاملاً آشنا هستم اما سینما در نهایت چیزی فراتر از قابها و عناصر بصری و حرکت است. گوهر سینما برآمده از دردها، آرزوها، کاستیها و درگیریهای انسانهاست. نقد فیلم یعنی نقد انسان و اندیشهاش در عالیترین سطح. از اینروست که نقد فیلم را از هر نقد اجتماعی و سیاسی و… برتر میدانم. نقد فیلم آنچنان که من میشناسم گیراترین و گزندهترین نقد است.
نظرتان دربارهی تأثیر پزشکی در آثارتان و کلاً پزشکی در آثار نویسندگانی مانند بولگاکف و چخوف چیست؟
پزشکی حاوی یک جور معرفت است در قبال هستی و مفاهیم بنیادین چهارگانه یعنی انسان، خدا، زندگی و مرگ. پزشکی چه در «ماکرو»ترین وضعیتش که حضور بر بالین یک فرد محتضر و همراه شدن با روند مرگ اوست و چه آنجا که به ژنتیک مولکولی میرسد و از چشم میکروسکوپ الکترونی به هستی مینگرد، سراسر حکمت و سلوک معرفتشناسانه است. شاید بسیاری از پزشکانی که میشناسیم انسانهای حکیم و زلالی نباشند اما این تقصیر پزشکی نیست. گناه بر گردن شرایط تحصیلی، اجتماعی و اقتصادی غمانگیزی است که پزشک را به دلال و تاجر بدل میکند و او را از حکمت و معرفت دور میسازد. سالهاست کمتر کسی برای عشقش پزشکی را به عنوان رشته تحصیلی برمیگزیند. روند گزینش در دانشگاهها روندی علیه معرفت و حکمت است. آنها که حفظیاتشان خوب است شانس بیشتری برای پزشک شدن دارند! این مطلقاً یک فاجعه است. بیشتر پزشکان جوان امروز از حداقل مرام و منش یک طبیب حکیم بیبهرهاند. نگاهشان به دنیا و انسانها پوزیتویسیتی است و صرفاً از اینکه همدیگر را «دکتر جان» خطاب کنند و دیگران مرعوبانه آنها را آقا و خانم دکتر بنامند به اوج غرور و سرخوشی میرسند. پزشکی در چنین روندی هیچ نسبتی با شناخت و حکمت ندارد و بلکه علیه آن است. خرخوانی را راهی به معرفت نیست. عشق میباید که آن هم گوهر کمیاب است.
پزشکی دانش شناخت جسم و روان است و یک پزشک واقعی درک جامع و ژرفی از انسان و پیچیدگیهایش دارد. صدالبته چنین درکی برای شخصیتپردازی که یکی از مهمترین عناصر درامنویسی است کارآیی تام و تمامی دارد. جز این یک پزشک آشنایی دقیقی با موقعیتهای بحرانی و ویرانگر دارد. پزشک به ضرورت کارش با مرگ سر و کار دارد. مرگ تنها رخداد محتوم و قطعی زندگی انسان است و با فاصلهی بسیار از هر چیز دیگر، مهمترین راز هستی است. پزشک با زوال و زخم سر و کار دارد و میداند زخمها چه بر تن و چه بر روان، چهگونه مسیر زندگانی را تغییر میدهند. پزشک با آسیبپذیری انسان و موقعیتهای تراژیک آشناست. اصلاً پزشکی زیستن در متن تراژدی است. بدیهی است که یک پزشک واقعی که عاشق زمینه تحصیلیاش باشد عالیترین و گرانبهاترین مصالح را برای نوشتن و سرودن در اختیار دارد.
تأثیر فیلمباز بودن بر آثارتان؟
سینما زندگی و کسب و کار من است. شاید برایتان جالب باشد که بدانید دستمزدی که تا امروز بابت نوشتن دربارهی سینما گرفتهام بیش از صد برابر درآمدم از کار پزشکی بوده. البته امیدوارم این نسبت خیلی زود وارونه شود و خیری هم از پزشکی نصیبم شود. اما فیلم… اگر بگویم این جور گرایشها ژنتیکی هستند اصلاً دروغ نگفتهام. وقتی حتی ثابت شده که میل به سیگار ژنتیکی است چهطور گرایش به هنر و ادبیات و… مادرزاد نیست؟ در خانوادهی من داییهایم علاقمند به شعر و داستان و سینما بودند. پدرم که خودش پزشک و متخصص داخلی بود (و هنوز هم هست و سرش سلامت باد) مخالف سرسخت هنر و ادبیات و هر چیز غیر از علم بود (و هنوز هم هست). اما سماجت من و ضجههای تحملناپذیرم او را واداشت که در نه سالگی دستگاه پخش ویدئوی بتاماکس بخرد که آن هم خودش داستانی بود. ویدئو قدغن بود و ما رسماً سکته کردیم تا فروشندهی دستگاه که او را به چشم یک قاچاقچی خبیث مهربان میدیدیم ویدئو را که خیلی هم گران بود طی یک عملیات پیچیدهی شبانه به منزلمان بیاورد. من قاچاقی با سینمای جهان آشنا شدم و این یک رخداد مضحک محشر است. از سهچهار سالگی با جوانترین داییام (که دمش گرم) به سینما میرفتم و شور و هیجان او مرا به وجد میآورد. آن روزها سینما بسیار رونق داشت. بزرگتر که شدم با بچهمحلها به سینما میرفتیم و چه کیفی میکردیم. خاطرههای ناب و درجهیکی از سینما رفتنها دارم. اما لذت سینمای جهان را نخستین بار در ویدئو چشیدم. از خوششانسیام بود که روانی هیچکاک (که البته با عنوان روح شناخته میشد) از اولین فیلمهایی بود که روی نوار بتاماکس دیدم. با فیلمهای قدیمی پیش از انقلاب متوجه شدم که انقلاب دقیقاً یعنی چه و فقط با مقایسه وجوه بصری آن فیلمها و اجتماع پیرامونم درمییافتم که یک اتفاق شگرف در همهی ابعاد رخ داده است. هیچ منبع دیگری چنین صادقانه ماهیت آن دگرگونی عظیم را نشانم نمیداد. ویدئو به من خیلی چیزها داد. کلاس درس بود. هفتهای هفت فیلم کرایه میکردیم و هر شب خودمان را به جادوی سینما میسپردیم. من با فیلم بزرگ شدم و مثل فیلمها ماجراجویی کردم. هرگز یک زندگی امن و پاستوریزه نداشتم. تمام زندگیام در ماجراجویی و مخاطره گذشت اما خوشبختانه هرگز به سمت ویرانی نرفتم. از سینما آموختم که آخر قصه باید یک جورهایی خوش باشد و همیشه کوشیدم به جای ویرانگری چیزی بیافرینم.
چرا اغلب آدمهای داستانهایتان تنها هستند؟
چون آدمها تنها هستند حتی اگر خودشان از این حقیقت بیخبر باشند یا بخواهند انکارش کنند. ارجاعتان میدهم به نخستین شبی که قرار بود تنها و دور از والدین در اتاقی جداگانه بخوابیم و چه حس هولناکی داشت. آنجا میشد رگهای از حقیقت تنهایی انسان را تجربه کرد. یا حس ناخوشایند نخستین روز مدرسه. داشتیم باور میکردیم که قاعدهی زندگی بر جدایی از آنهایی است که دوستشان داریم. و این حقیقت بد بنیادین که مادر (آن که از زهدانش به زندان دنیا آمدهای) آنقدرها که در معصومیت کودکی گمان میکردی به تو نزدیک نیست. زندگی برای من از همان کودکی مترادف با از دست دادن بود. ما تنها عاشق میشویم. تنها دلزده میشویم. تنها با دردهایمان میسازیم و سرآخر تنها میمیریم. این نگاه من است و اصلاً خیال ندارم کسی را با آن همراه کنم. اما یک نکتهی خیلی اساسی را نباید پنهان کنم: من بهرغم تمام اندوه و احساس تنهاییام، هرگز دچار رخوت و خمودگی و افسردگی نبودهام چون ماهیت زندگی را یک پویش جانانه میدانم. پویشی برای بهتر شدن و بهترین بودن. من وقتی تنهاترم بهتر میدوم. البته باید بدانید از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم! من همیشه شیفته مارادونا بودهام و وجود نازنین او را برتر از هر تاکتیک تیمی میدانم. این تفکر واپسماندهای است اما برای من کارآیی زیادی دارد. به قول رضا موتوری: «خودم باید خوشم بیاد که میاد». من عقیدهای برای دیگران تجویز نمیکنم. با عقیده خودم صفا میکنم.
چهگونه به نویسندگی علاقهمند شدید. چرا نویسندگی را به شکل آکادمیک دنبال نکردید و پزشکی خواندید؟
از نه سالگی میل به نوشتن داشتم و توی یک دفتر چهل برگ برای خودم شعر و قصه مینوشتم. شک نکنید که این چیزها ذاتیاند. نه پدرم و نه مادرم مطلقاً اهل هنر و ادبیات نبودند. من از آنها الگو نمیگرفتم. از ذهن خودم فرمان میبردم. احساس میکردم باید بنویسم. نویسندگی نیاز به هیچ کلاس و دانشگاهی ندارد. نویسندگی باید توی خونت باشد و باید آن را در مسیر درست بیندازی. من هرگز از هیچ کسی درس نوشتن نگرفتم. شاید برایتان جالب باشد که بدانید یک سال شاگرد خصوصی بیژن نجدی بودم و نزد او ریاضی میآموختم اما خبر نداشتم او نویسنده است و تنها موقعیت بالقوهی زندگیام برای تلمذ در باب نویسندگی هم خوشبختانه هدر رفت. آموزگار من کتابها بودند. من دیوانهی کتاب خواندن بودم اما از همان کودکی و نوجوانی هم هر کتابی را نمیخواندم. از شانس خوب یا بد من بود که یک روز پدرم که از علاقهام به کتاب عاصی شده بود چند کتاب برایم خرید و یکیشان ابله داستایفسکی بود (!) و یکی گربه سیاه ادگار آلن پو (!) و… . اینجا من یازده ساله بودم. نمیدانم با چه معیارهایی اینها را خریده بود. ابله را که مثل همهی کارهای داستایفسکی پرچانه و پردیالوگ است به شکل نمایش اجرا میکردم و برای شخصیتها صدا میساختم و اصلاً درگیر جریان قصه نبودم و برایم جذابیتی نداشت. اما خواندن کتاب پو واقعاً کابوس را به شبهایم هدیه داد! چرا سپاسگزار پدرم نباشم؟
اما چرا پزشکی خواندم: پدرم پزشک بود و خواهرم پیش از من در رشتهی پزشکی قبول شده بود و پسرعمه و دخترخاله و پسرعمو و… همه پزشک بودند. من هم شاگرد اول مدرسه بودم و پزشکی را دوست داشتم اما کاش کسی بود راهنماییام میکرد یا دستم میشکست و سراغ پزشکی نمیرفتم. کاش دندانپزشکی میخواندم و حالا حتماً اوضاع مالیام صد بار بهتر از این بود. حیف شد. واقعاً حیف شد. راستی شما میدانید چرا وزارت بهداشت از پزشکانی مثل من که جایگاه قابل اعتنایی در حوزهی فرهنگ دارند کمترین تقدیری به عمل نمیآورد یا موقعیتهای شغلی هرچند افتخاری و متناسب به ما پیشنهاد نمیکند؟
«شیرپسته» داستان مکان است؟ به نظر میرسد شما میدان انقلاب را توصیف کردهاید. چرا هیچ اسمی از هیچ مکانی در داستانتان نیست؟
از میدان انقلاب است تا قلهک. برای این که لامکان و لازمان بودن یک تمهید دراماتیک است که بعضی جاها جواب میدهد. به گمانم سی سال دیگر هم آن قصه خواندنی خواهد بود و اثرگذاریاش را از دست نخواهد داد. میدانها و خیابانها تغییر نام میدهند اما مختصات جغرافیایی پابرجا میماند. در بدترین حالت اگر کل نقشهی شهر هم عوض شود لامکان جغرافیای خودش را در ذهن مخاطب خواهد ساخت. شهری که «شیرپسته» در آن روایت میشود تهران هست و نیست اما هرچه هست شهر غمآلود و ترسناکی است. «شیرپسته» قصهی پرسه است و پرسه برای کسانی چون من یک آیین است. تهرانگردی سرگردان برای من که تهرانی نبودم یک آیین بود و من بارها بیشتر از خیلی از تهرانزادهها در این شهر سر در گریبان پرسه زدهام. آن روزها که در تهران زندگی نمیکردم تنها عامل پیوند من با این شهر سینما بود. هر سال ده روز جشنواره فجر مهمان خیابانهای تهران بودم و در سرمای استخوانسوز بهمن آن سالها دورهی آموزندهای از غربت و تنهایی را از جنوب تا شمال شهر تجربه میکردم. پرسه تنها در شهری درندشت حس دلنشینی داشت. اصلاً تهران شهری است که در آن عمیقاً و به معنای واقعی کلمه تنهایی در انبوه جمعیت را حس میکنی. این آدمها هیچکدام دلشان با هم نیست.
فرم برایتان از محتوا مهمتر است؟
محتوا اصلاً وجود ندارد. همه چیز در فرم متجلی میشود. فرم است که معنا میسازد. فرم است که حس را منتقل میکند. فرم است که جهانبینی را شکل میدهد. ماییم که معنا را از فرم استخراج میکنیم.
چهقدر از داستانهایتان مستند هستند؟
این بدترین سؤالی است که میشود از یک نویسنده پرسید. اما هر داستان (تأکید میکنم مطلقاً هر داستانی که تا امروز نوشته شده) تلفیقی از خیال و واقعیت است و بخش مربوط به واقعیتش هم ترکیبی از خاطرههای شخصی و وام گرفتن یا سرقت از خاطرههای جذاب دیگران است. این جذابترین سرقتی است که میشود مرتکبش شد اما باید مراقب بود که فرد مذکور خودش نویسنده نباشد آن وقت حکایت شاهدزد به دزد زدن است.
مسیر ایده تا اجرا را چهطور طی میکنید؟
ایده زیاد به ذهنم میآید و رهایش میکنم. اگر ایدهای آنقدر سمج باشد که پس از تیپا خوردن بتواند برگردد برایش وقت میگذارم در این حد که گاهی توی ذهنم با آن ور میروم. تا حالا نشده داستانی یا حتی فیلمنامهای را در بیش از دو نشست نوشته باشم. باورتان میشود؟ یک فیلمنامه نود دقیقهای فقط در دو نشست سهچهار ساعته. فقط به محض اینکه حس کنم حس نوشتنم سرازیر شده دست به کیبورد میبرم و این لحظهای است که فرم را پیدا کردهام. پانزده سال است که هیچ مطلبی را با خودکار یا قلم ننوشتهام. سرعت تایپم خیلی بالاست با اینکه دو انگشتی است! وقتی نوشتن را شروع کنم یعنی تمامشده باید تلقیاش کرد مگر وسطش زلزله بیاید یا سکتهی قلبی کنم و از این جور چیزها. آنهایی را که از مراحل مختلف نوشتن یک قصه حرف میزنند درک نمیکنم. اصلاً از این جور آدمها بدم میآید. فکر میکنم دارند ادا درمیآورند و اگر هم ادا درنمیآورند خیلی کمبنیهاند. قصهنویسی این اداها را ندارد. یک حرکت ضربتی و انتحاری است. مثل جریان سیلاب است. میآید و درو میکند و میرود. اما نباید کسی را گمراه کنم. من اعتقادی راسخ به بازنویسی دارم. بعد از تمام شدن یک قصه رهایش میکنم و چند روز بعد سراغش میروم. چند بار میخوانمش و چالهچولهها و ایرادهایش را برطرف میکنم. در گذر زمان بارها و بارها بازنویسیاش میکنم. البته کل زمان بازنویسیهای مکرر را جمع بزنی به دو ساعت نمیرسد اما در هر حال تا جایی که مغزم یاری میکند آراسته و پیراستهاش میکنم اما خط و فرم قصه مطلقاً تغییر نمیکند.
آیا با نوشتن این کتاب از کابوسهای فرامدرن خلاص شدید؟
نه متأسفانه. من در یک دنیای کابوسوار واقعی زندگی میکنم. دنیایی که در آن ستم و بیعدالتی حرف اول و آخر را میزند. عدهی زیادی از گرسنگی در حال مرگاند. عدهی زیادی هر روز بیدلیل کشته میشوند. فاصلهی طبقاتی در همهی جای زمین بیداد میکند. آدمها یکدیگر را دوست ندارند و حرمت انسان به صفر رسیده. گسترش ارتباطات مجازی نتوانسته آدمها را به هم نزدیکتر کند و روزبهروز تنهاتر از قبل میشویم. این کابوس در بیداری است.
اغلب داستانها بدون پایان رها میشوند و بیشتر بیان حسوحال هستند و موافقید؟
این هم یک جور داستان است. داستان ناکامل. داستان ناتمام. داستانی که پایانش اهمیتی ندارد. داستانهای من نوزادان ناقصالخلقه هستند. من داستانهای کامل کم ندارم اما آنها که در کتاب کابوسهای فرامدرن گرد آمدهاند عامدانه داستانهایی علیه قصهگویی سنتی یا حتی مدرن هستند.
قصدتان از نوشتن تاریخهایی با این دقت پای آثارتان چیست؟
گاهی یک تمهید پستمدرنیستی است. به تمسخر گرفتن حس شیرین آفرینندگی در آن لحظه خاص. که خودم یادم نرود چهقدر گذرا و پوچ بود. که یادم نرود عمری که با عدد و رقم ثبت شود به درد لای جرز هم نمیخورد. کیفیت زندگانی باید خوب باشد که… . گاهی هم کارکردش دراماتیک است مثلاً در مورد داستان «بچههای قصرالدشت بخوانند» دارد نشان میدهد که ضرورت بازگویی آن داستان چه پدری از من درآورده و آن ایده چند سال آزارم داده. و یک کارکرد هم برای داستانخوانها و تحلیلگران دارد. تاریخ پای بعضی از داستانها ما را به مقطعی از روزگارمان میبرد. داستان «اعتراف» را با تاریخش باید خواند. بدون تاریخش بخوانی سراسر پوچ و مهمل است. داستان «شیرپسته» را با تاریخش باید خواند؛ پرسهای است در واپسین نفسهای یک شوق بربادرفته و رسیدن به آستانهی یک تباهی تاریخی. داستانها پیشگوهای خوبی هستند.
و اما کتاب فیلم و فرمالین، با توجه با اینکه کتابهای تئوری در ایران اکثراً ترجمه هستند و یا اغلب کسانی که عمر زیادی را در سینما گذراندهاند همچین کتابهایی مینویسند چرا شما فکر کردید باید کتاب فیلم و فرمالین را بنویسید؟ کتابتان حرف تازهای دارد؟
در ساحت هنر و ادبیات سخن گفتن از سن و سال بهکلی مضحک و نابخردانه است. پیشکسوت به درد کشتی و وزنهبرداری میخورد نه به درد آفرینش هنری. با بالا رفتن سن معمولاً چیزی به ذوق و نبوغ یک نویسنده اضافه نمیشود. نویسنده یا در اینجا نقدنویس با اولین چیزی که منتشر و علنی میکند عیارش را عیان میکند و اغلب از آن فراتر نمیرود. بالا رفتن سن فقط خاصیت خرفتکنندگی دارد. در سنت ماست که به پیرها احترام بگذاریم. خیلی هم خوب. اما لزومی ندارد گمان کنیم پیرترها آدمهای پختهتری هستند. انگور روی شاخه از حدی بیشتر پخته شود میگندد.
و حرف تازه: این دقیقاً چیزی است که در کتابم به آن اشاره کردهام. هیچ قصهای تازه نیست و در عین حال هر قصهای شبیه هیچیک از قصههای پیشین نیست. اهمیت فرم که دربارهاش پرسیده بودید همینجا مشخص می شود. با فرم است که یک پیرنگ کهنه را میشود به شکلی نو و بدیع بازگفت. اما فیلم و فرمالین اصلاً کتابی دربارهی نقد فیلم نیست. در مقدمهاش هم نوشتهام که حتی کتابی دربارهی فیلمنامهنویسی نیست. پس این کتاب لعنتی دربارهی چه چیزی است؟ شاید بهتر بود این را از زبان من نشنوید اما پیرو پاسخی که دربارهی اهمیت نقد فیلم در آغاز همین گفتوگو دادم، این کتابی است برای فلسفیدن دربارهی زندگی و عناصر آن. کتابی برای اندیشیدن دربارهی زمان، مکان، فرجام، کیفیت روان و… . سینما بهانهای است برای من تا نگاهی به خدا و انسان و زندگی و مرگ بیندازم. این کتابی است در فرامتن سینما.
منبعی برای نوشتن کتاب فیلم و فرمالین داشتید؟
تنها منبع من فیلمها بودند و چالشی که در ذهن من برمیانگیختند. معدود ارجاعهای من در کتاب به اندیشمندانی مثل بارت، ژیژک، فوکو، حسن و… است. این کتابی است دربارهی سینما که با افتخار آکادمیسینهای سینما را دور میزند و حتی به آنها سلام نمیکند. قصدم بیاحترامی نیست. کاری به هم نداریم.
فیلمهای مورد علاقهتان را که در هر دو کتابتان معرفی کردید. از نویسندههای مورد علاقهتان بگویید.
اتفاقاً به نویسندههای مورد علاقهام هم اشاره کردهام. همینگوی یک اوج است آن هم در داستانهای کوتاهش. فرانک اوکانر و جان آپدایک و کارل چاپک هم برای من حلاوتی خاص دارند. از ایرانیها بهرام صادقی با فاصلهی زیاد از دیگران بهترین داستاننویس ماست و حقیقتاً مایهی افتخار است که او نیز یک پزشک بود. برای من چند تا از داستانهای کوتاه جلال آلاحمد در اوج ادبیات داستانی ایران قرار دارند. هوشنگ گلشیری در هر حال بینظیر بود. و از نویسندگان زنده بدون کمترین تردیدی جعفر مدرسصادقی را از هر حیث تواناترین و بهترین داستاننویس ایران میدانم. در کل شیفتهی داستانهای معماگونه هستم همانطور که در سینما فیلمهای معمایی و جنایی و تریلر و نوآر را دوست دارم. من دلبسته اضطرابم. از نگاه فرهیختگان اینها محصولاتی درجه دو یا سه هستند و اصالت را باید به درامهای خرسوزن و رمانهای کلفت یا پرطمطراق داد. اما من عادت دارم به این سنتها بی اعتنا باشم و لذت خودم را ببرم.
بازخوردها نسبت به کتابهایتان چهطور بود؟
بازخورد در تیراژ هزار نسخه اصلاً موضوعیت ندارد. آن هم در یک کشور هشتاد میلیونی که مردمش مدام دم از فرهنگ میزنند. در چنین وضعیتی من حتی اگر نخواهم دارم برای دل خودم مینویسم و این البته احمقانهترین کار جهان است. شاید در آینده یا پس از مرگم کارهایم بیشتر خوانده شوند اما هیچ اهمیتی ندارد. مهم همین امروز است که زندهام و با کتابهایم نیم کیلو باقالی هم نمیتوانم بخرم.
و هر صحبتی که خودتان لازم میدانید دربارهی آثارتان بفرمایید.
نوشتههایم اگر فقط به چند نفر حال خوبی داده باشند (که گویا دادهاند) برای من بس است.
منبع: روزنامه سپید
09/22/2015, 12:00 ب.ظ
صحبت های شما واقعا عرف و واقعیت جامعه ی ما رو نشون میده ..
09/30/2015, 01:13 ب.ظ
سلام جناب کاظمی
لذت بردم از حرف هایتان …
10/01/2015, 08:46 ب.ظ
درود.
من یه بار برای این وبسایت نقدی در مورد فیلم بابادوگ فرستاده بودم (هرچند شاید با قلم و نظری نه اونقدر پخته.)… همیشه دنبال میکردم مطالب اینجا رو…
اما واقعاً عجیبه چه طور اینقدر سادهلوحانه نفهمیده بودم مدیر آدم برفیها رضا کاظمیه. من جنابِ کاظمی رو به شعرهاشون میشناسم.
مصاحبهی ارزشمندی بود.
سوالاتی هم پیش اومد… که خب، بعد به وقت و سرِ جاش خواهم پرسید.
ممنون.