
«زندگی بیمعنی است. شما در جهانی تصادفی زندگی میکنید. حیات شما بیمعنی است و هر چه در زندگی خلق میکنید در نهایت ناپدید میشود زمین نابود میشود، خورشید میسوزد و جهان میرود. و همهچیز تمام می شود» این گزیدهای از حرفهای وودی آلن است که چند ماه پیش در کنفرانسی مطبوعاتی در جشنوارهی کن به زبان آورد. چه برایمان خوشایند و چه نباشد این اعتقادات سازندهی بخش عمدهی جهانبینی آلن هستند و دغدغهی همیشگی او. اعتقاداتی که از قضا در کمدی سیاهی مثل جنایت و جنحه نمود بارزی پیدا کردهاند.
جنایت و جنحه با دو روایت مجزا از هم به زندگی دو مرد میانسال میپردازد. یکی جودا (مارتین لاندا) که دندانپزشکی موفق و خوشنام است و در مقابل کلیف (وودی آلن) که مستندسازی گمنام بوده و از سر ناچاری مجبور به کارگردانی فیلمی مستند دربارهی برادر زنش لستر (آلن آلدا) میشود. علیرغم تفاوتهای فاحش دو زندگی (که به نظر دو پاره شدن روایت را هم توجیه میکند) نکتهی مشترک بین جودا و کلیف در زندگی زناشویی فاجعه بارشان است. جودا مرتکب خیانت شده و اکنون مورد تهدید معشوقهاش پلی (آنجلیکا هیوستون) برای افشاسازی این عشق بوده و از آن رقتانگیزتر وضع کلیف است که همسر قانونیاش او را از هم بستر شدن با خود منع کرده!
پرداختن به این دو گرهی عاطفی با دو لحن کاملاً متمایز صورت گرفته و آلن در راستای تفکرات نیهلیستیاش مفهوم عشق را به سخره میگیرد. جودا نهتنها زندگیای سراسر تظاهر را پشت سر میگذارد و خانواده، حرفه و اهداف خیرخواهانهاش را وسیلهی کسب منفعت خود قرار میدهد بلکه حتی نسبت به معشوقهاش هم مسئولیتی به دوش نگرفته و خواهان این است که هرچه زودتر «از شرش خلاص شود» فلاشبکهای متعددی که از آغاز داستان بیانگر سیر شکلگیری این رابطهاند چیزی جز فقدان شور در جودا و رؤیابافی در پلی را نشان نمیدهند. سکانسی را در نظر آورید که پلی در خانه منتظر جودا و احتمالاً بازخواست اوست. فلاشبک و یادآوری یکی از لحظات «عاشقانه»شان چنان جوشش احساساتی را در پلی رقم میزند که حضور جودا با ابراز محبت عجیب و حتی مضحک او پاسخ داده میشود.
جودا که از این رابطه تماموکمال بهره برده و دیگر از آن اشباع شده سرانجام راضی به پاک کردن خود صورت مسئله میشود و اینجاست که عذاب وجدان مثل همهی موارد مشابه به کارزار دل ورود پیدا میکند. ارتکاب جنایت برای او یادآور وجود چیزی به نام مذهب میشود. جودا تا پیش از این معترف بود که علیرغم وجود ریشههای مذهبی اعتقادی به خود مذهب ندارد. اکنون اما همانطور که صدای پدر در گوشش زمزمه میشود «چشمان خدا را بالای سر خود احساس میکند» فلاشبک درخشان فیلم، با قرار گرفتن جودا در خانهی دوران بچگیاش اتفاق میافتد جایی که خاطرهی میز شام و مباحثهی پدر و عمهاش دربارهی مذهب دوباره زنده میشود. عمه، اصول مذهب را انکار میکند و پدر مذهبگرا، سخت در برابر او مقاومت به خرج میدهد. جودا در کنار مرور این خاطره حتی خود را داخل بحث کرده و از پدرش دربارهی عاقبت جنایتش سؤال میپرسد. بهراستی نقش مذهب و اخلاق چهگونه نقشیست؟ قواعد آنها واقعی است یا قراردادی؟ این مسئلهی جودا و البته مسئلهی آلن است. در پایان این بحث، پدر جودا با قاطعیت بیان میکند که حاضر نیست از ایمانش حتی اگر موهوم و غیرواقعی هم باشد، دست بکشد! نقطه، سر خط.
به ماجرای کلیف برگردیم و مسئلهی عشق. او در زندگی زناشوییاش یک ناکام واقعی است و در حیطهی شغلی هم ناموفق. با این حال نگاهش به زندگی و عشق نگاهی آرمانی است. وی مجبور به ساخت مستندی دربارهی برادر زنش لستر شده. خودشیفتگی لستر و زنبارگی افراطیاش، در نقطهی مقابل ویژگیهای کلیف قرار دارد. رویارویی این دو نگاه، در یک رقابت عاشقانه بر سر تصاحب هالی رید (میا فارو) لحظات بامزهی فیلم را رقم میزند.
مرشد کلیف پروفسور لوی (مارتین برگمن) است که موضوع مستند نیمهکاره او هم قرار گرفته (مارتین برگمن اگرچه در عالم واقعیت یک روانشناس برجسته بوده اما در این فیلم صرفاً به عنوان بازیگر حضور دارد و وودی آلن تصاویر او را به شیوهی مستندنما mockumentary ضبط کرده است). حرفهای لوی همهی آن چیزی است که کلیف در پی آن میگردد هالی رید آشکارا به تماشای مستند کلیف و در نتیجه خود کلیف گرایش پیدا میکند به نظر در این مورد خاص، عشق به معنای رؤیاییاش تحقق خواهد یافت. شوک فیلم درست همینجا وارد میشود: خودکشی پروفسور لوی. کسی که پیر طریقت عالم عشق و شور است دست به انتحار زده و همهی آن حرفهای قشنگ و همهی آن بنای باشکوه عشق را بر سر مرید خود ویران میکند. نهایتاً کلیف، هالی رید را از دست داده و او را به لستر میبازد. همان حریف از پیشباختهای که هیچچیز از عشق نمیفهمید. کلیف در انتها به هالی رید اعتراف میکند که نامههای عاشقانهاش، رونوشتی از آثار جیمز جویس بودهاند. یعنی حتی این عاشقپیشه دوستداشتنی هم از اولش داشت بازی در میآورد؟
کارل مارکس جملهی معروفی دارد: «تاریخ خودش را تکرار میکند نخست به صورت تراژدی و بار دوم به صورت کمدی» لستر در جایی از فیلم ظاهراً با اتکا به همین جمله کمدی را تعریف میکند. او میگوید: «کمدی یعنی تراژدی بهعلاوهی زمان» در دنیای فیلم وودی آلن اما، به نظر حضور عنصر زمان در معادلهی مزبور زاید جلوه میکند. خیلی ساده: هر واقعه همانقدر کمیک است که تراژیک. مثل همان بلایی که بر سر خواهر کلیف آمد، مثل ناکامی عاطفی کلیف و مثل غلبهی جودا بر عذاب وجدانش. در اینجا عشق، اخلاق و مذهب مفاهیمی نسبیاند و عاشق شدن (ادا در آوردن) آدمها به یک دور باطل میماند. فقط بن (سام واترستون) خاخام یهودی داستان آدمی جدا از دنیای این آدمهاست کسی که با اعتقادی راسخ به نیکنفسی و خودسازی انسانها خوشبین است البته او نابینا شده و به نظر نمیتواند آنچه را که در پیرامونش رخ میدهد بهدرستی مشاهده کند! مرور دوبارهی حرفهای آلن که در ابتدای این نوشته آمده توصیه میشود.
09/18/2015, 01:09 ب.ظ
عالی امین جان…به امید موفقیت های بیشتر…
08/25/2019, 10:10 ق.ظ
نقدتون ساختار خوبی داشت. می شد کمی شاخ وبرگ بیشتری بهش داد و نقد بلندتری هم داشت. موفق باشید.