بیدلهره دلدل میکند ساعت دیواری. ماهی را به احترام محیط زیست بیخیال شدهام. سبزه هنوز سبز نیست و تقویم هنوز بوی کاغذ نو میدهد. هنوز دستی هیچ صفحهای را ورق نزده است. سرما هنوز پشت شیشه و لای درزهای پنجرهایست که تکجدارهاند. تک و تنها رو به جعبهای که هنوز از داعش و خواهش و مذاکره میگوید و هر لحظهای تکهای از زمین است که میرود روی هوا. و آسمانی که دلدل میکند که ببارد…نبارد… .
نمیخواهم از هیچ سیاهیای بنویسم که سیاههای خواهد شد. نه از فقر و نه از گرسنگی و نه از شرم و کینه و غم و پدری با دستهای خالی و جنگ… میخواهم بهاری باشم. با حس زندگی. با چشمهایی که برق میزنند. خیال میکنم تو را دیدهام. اصلا انگار دارم تمام این سطرها را برایت میخوانم. انگار اصلا یخبندانی نبوده و زانویی که ورم کند. انگار همیشه بودهای و انگشتهایی که دارند نگاه گرم تو را تایپ میکنند. دلدل میکنم. بنویسم…ننویسم… .
روز نو میشود روزی نو میشود نوروز نو میشود، کفش …شلوار… و زیرپوشی که تنها تنپوش تنی زمستانیست. شیر آب چکه… چکه… روی سینک ظرفشویی و لیوان چای که دارد رقیق و رقیقتر میشود و بالشی و لپتاپی و فیسبوکی که بیخودی باز و دستی که دلدل میکند. کلیک کنم…نکنم… .
بهار چند صفحه آنطرفتر است و من دارم زیر اسم تو در تمام صفحات باقیمانده خط میکشم. تنها تو باقیماندهای و حسی که دارد لای موهایم سپید میشود. سپیدبخت میشود و آدمبرفیای که امسال هم نساختم. با خودکار قرمز ۱۰۰ بار مینویسم آدمبرفی تا لای انگشتانم قرمز شود. کمکم دارم به رنگ دیوار میشوم. شعلهی بخاری را زیاد میکنم و پیراهنی را که تو قرار بود بر تنم کنی بو میکشم و دلدل میکنم. بپوشم…نپوشم… .
هرگز بدبین نبودهام. همیشه نیمهی پر لیوان را دوست داشتم. اما حالا اینجا بی تو نه لیوانی مانده و نه دستی که پیراهن را بگیرد سمتم و نه چای و نه شعر و نه آجیل و نه خندهی اکسپرسیونیستی آقای مجری گوشهی اتاق توی قاب تصویر که انگار بهاری است و با صدایی ریز از پرندهها حرف میزند. و نه کتابی که جاهاییش را برات بخوانم و نه صورتی که جوانه بزند و به وجد بیاید و دستی زیر چانه ستون شود و … لیوان نیمهی چای که توی ظرفشویی دارد پر میشود. دلدل میکنم آب بکشم …آب نکشم… .
دلدل می کنم. سیگار بعدی را زندانی دیوارهای لب بکنم…نکنم… .
تو باز به خواب اندرویدی فرو رفتهای و پیامهایم میرسند و دیده نمیشوند. چند تصویر بهاری برایت فرستادهام. فردا که سال تازه شد ببین حتما. چند لطیفهی قومی میخوانم و نمیخندم و گوشی را پرت میکنم گوشهای تا سادهتر و سنتیتر به تو بیندیشم. این رسانههای دنیای مدرن انبوههای از آدمهای تنها آفریدهاند و اصلا گور پدر هرچه نظریه است. من که جز تو نظری ندارم.
سؤالهای احمقانه از خودم میپرسم و به خودم نیشخند میزنم و به سمفونی معدهای که خالیست گوش میدهم و یادم میآید شام آخر را بی هیچ یهودایی که خیانت کند فراموش کردهام و کسی رمزی از این تابلوی ناکشیده باز نمیکند و ماری که آستین نداشتم تا بپروانم… من مسیح تمام ثانیههای مردهی خویش بودم بیآنکه بتوانم چشم نابینای این اتاق را که در اتصال کوتاه چند شب پیش کور شده است، شفا بدهم. لامپ را عوض کنم….نکنم… .
بهار چند ایستگاه آنطرفتر دارد کولهاش را میبندد. کمی سادگی و چند تکه لباس سبز و یکی دو شیشه عطر. اسم تو را هم لای ابر پیچیده و دلدل میکند بیاید…نه نیاید توی کارش نیست. میآید. حتما با یک سینی نقرهکار که تویش چای دونفره ریخته میآید. فقط برای من و تو. دیر بشود دروغ نمیشود. بهار پر است از شعرهایی که مو بر تن آدم راست می کند. باور کن؛ مرا… بهار را… باران را… .
۰۱/۳۱/۱۳۹۴, ۰۳:۳۷ ب.ظ
پر از دغدغه های انسانی ، پر از دردهای بشری و فوق بشری و بهاری که امیدواریم بیاید مثل پیامی که منتظریم از پس اینهمه نگفته ها ، نیامده پیغام حرف های شیرین “پس از این ” باشد… نمی دانم خوشحال باشم یا نه اما خوش حال هستم…
۰۱/۳۱/۱۳۹۴, ۰۳:۳۹ ب.ظ
مثل همیشه زیبا و عالی
موفق باشید