به عادت این چند سال مىخواهم براى رفتن زمستان چیزى بنویسم، نوشتن از رفتنْ سخت است؛ این را تو خوب مىدانى که چیزى ننوشته رفتهاى…
باید بپذیرم و در پذیرفتنْ آرامشى هست که از اندوه بىحاصل رهایم کند. بپذیرم که چهقدر از آرمانهاى جوانى دورترم با این همه جهان چهقدر دورتر از آرمانهاى انسانى در حال نزول است. بپذیرم که رفتهاى… مگر قرار نبود سال خوب من باشى؟ فکر مىکردم یالهایم را پشت گوشم مىاندازم و در پریدن از موانع سال، اسب خواهم بود ولى… کندتر از تمام سالهایى که به یاد دارم گذشتهاى؛ مگر نه اینکه اسب بودى؟مگر نه که اسب قرابتى دیرین با نجابت دارد ولى تو لجاجت کردى، در دقایق برزخى ایستادى و به جاى پریدن از موانع، مقابلم ایستادى با این همه من از رفتنت دلتنگم.
ایمیل رضا را که براى نوشتن یک بهاریهی دیگر گرفتم تازه یادم آمد این قدمهاى آخر تو است که بر سینهام سُم مىکوبى، یادم آمد به اندازهی یک سررسید پیرتر شدهام ولى رضا از من شکوائیه نخواسته، بهاریه خواسته است و چه از این بهتر؟ مگر مىشود نوشتن بهاریه را رد کرد؟ از بهار زیباتر براى نوشتن چه چیزى؟
من به امیدى که در پس هر شروع دوباره است مشتاقم. بگذار «سایه» گفته باشد که «گذشت عمر و به دل عشوه مىخریم هنوز/ که هست در پس شام سیاه، صبح سپید» چه بهتر که خریدار عشوهى امید باشم تا زبانِ مکرر نومیدى.
بهار و سال نو، بگذار کهنگى از ما دور باشد و در یک لحظهى معین با زیباترین صورتمان لبخند به لب داشته باشیم. بگذار براى یک ساعت هم که شده بازار بوسه داغتر از هیاهوى جنگ و فقر باشد. همهى اینها را بهار ممکن مىکند و ما که امکان بهارى بودن را از خود دریغ نکنیم.
شما دوستان من، خوانندگان این سطور پریشان، بیایید کودکانهتر به سمت سال نو بدویم، سین به سین این سفرهى زیبا را با اشتیاق بچینیم و با وسواس مادرانه به تُنگ ماهى و سبزه بپردازیم. باید به خلق لحظههاى حتى کوتاه از شادمانى دل ببندیم، جمعِ شادیهاى کوچک ما دنیایى از شادى خواهد بود؛ آمین