لحظههای تحویل سال جدید در قسمتی از سریال بیتکرار وضعیت سفید یکی از نمونهایترین و روشنترین تجلی احساسات و رفتارهای چندگانهی خانوادهی گلکار است. کولاژ دلپذیری از عشق و نفرت، قهر و آشتی، ترس و امید و مهربانی و کینهتوزی. نمایشی از پشت چشم نازک کردنها، ابرو در هم کشیدنها، لبخندهایی برای رسیدن به هم که روی لبها میماسد و نگاههای پرغیظی که انگار آتشی سرد است. محترم هزار بار دلش را آشوب کرد و آنقدر خودش را خورد تا آخرین لحظهها راضی شد که دل از مدرسهی مسکونی بکند و به باغ مادر برود. احترام از کاروان لکنتهاش بیرون آمده و بهروز همانجور که مرتب زیر لب غرِ بهزاد را میزند راهی خانهی مادرشده. همهی آن اقوام مفخم به یک بهانه گرد هم آمدهاند. جادوی نوروز تا اینجا کارش را کرده است. اما اینها آن رودررویی احساسات متضاد را فراموش نکردهاند. همهی آنها را پشت شیشهی نازک غرورشان تلنبار کردند و خدا میداند که این شیشه کی خواهد شکست. حالا اما ثانیههای پایانی سال کهنه و حتی دعای تحویل سال نو هم نمیتواند معجزه کند تا کدورتها رنگ ببازد. معجزه باید جای دیگری اتفاق بیفتد. امیر اما لحظهای هم حتی به معجزه فکر نمیکند. به این فکر نمیکند که کاش عمو بهروز با عمو بهزاد آشتی کند یا دلخوری میان عمه احترام و عمه محترم کنار برود. اصلاً چرا باید به اینها فکر کند وقتی در این مدت پوستش کنده شد تا بلکه شیرین اعتنایی به او بکند. چه دلباختنیست. چه فریفتهای شده امیر. میان آنهمه آدم روگردان از هم، میان ملغمهی حرص و طمعها، شیرین برای او مثل یک شخصیت رنگی وسط یک فیلم سیاه و سفید شلوغ است. رسوایی لو رفتن هدیه گرفتن برای شیرین را به جان خرید، دورخودش لامپ پیچید تا برق دود از سرش بلند کند و شیرین را مثل الههای ناز در واقعیت و خیالش احضار کرد تا ببیند یا بشنود که شاید سنگ معشوق اندکی نرم شده. آمیختگی دنیای هرجومرج اطراف امیر و خیالبازیهای او با شیرین آنجا که در دل تا ابدیت رفتهی تصویرها با او حرف میزند، دلشورهها و گلایههایاش را بیرون میریزد کیفیتی مثالزدنی و بیهمتا برای وضعیت سفید است. شاید بههمین دلیل است که خلبازیهای اغراقشده عمو بهروز در کنار این خیالات شیرین کاملاً پذیرفتنی بهنظر میرسد. و اصلاً در همین دنیای خیالی امیر است که تلنگر تصمیماش برای به جبهه رفتن زده میشود. او که مغموم و منقلب از شهادت شهاب به باغ مادربزرگ پناه برده در یکی از همنشینیهای خیالیاش و در حالی که شیرین اینبار کمی همدلتر شده، موقعیتی را میبیند که دشمن متجاوز به خانه حمله کرده و به شیرین صدمه زده. همهی دنیای امیر، همهی نگاه نگرانش پی چیزی است که باطناش را آرام کند. تا حداقل برای یکبار هم که شده شیرین خارج از دنیای خیالی در چشمهایش نگاه کند و بیطعنه و کنایه بگوید: خورشید درخشان شد، معشوقه بهسامان شد، تا باد چنین بادا.
دوباره لحظهی تحویل سال را بهیاد میآورم. در تخدیر هوش آدم میان ثانیههای تازهزاد، کنار فراموشی نوبهنوی ماهی قرمزِ سفرهی هفتسین، میان بوی اسکناس تا نخوردهی مادربزرگ لای کتاب، امیر پشت در جا خوش کرده و شیرین و پدر و مادرش از در وارد میشوند. امیر پشت در حسرتبار نگاه میکند و من فکر میکنم چرا امیر مثل غلامرضا در مادر چادر شیرین را نگرفت؟ چرا نگرفت تا آن را ببوید؟
07/21/2019, 11:30 ب.ظ
عالی بود