صبحِ شنبهی بیستوسه اسفند را با هراس و استرس استارت میزنم. باید به دلِ کاری بزنم که بیش از یک سال، حجمِ انبوهی از توان و انرژیام را بی هیچ نتیجهای به خود اختصاص داده؛ کاری اداری؛ کاری توانفرسا؛ کاری بیانتها…
صبح را با خستگی شروع میکنم و از این سوی شهر به سوی دیگرش میروم تا بیهوده منرا بدوانند و نفسام را بگیرند. در ادارهها برخی کارمندان جوابی نمیدهند؛ بعضی آشکارا کار را میپیچانند؛ برخی اخم میکنند و رو برمیگردانند؛ و اندکشماری نیز با خوشرویی پاسخ میدهند و راهنمایی میکنند اما در نهایت به آنچه که نمیرسم نتیجه و فرجامیست که بیش از یک سال در پیاش میدَوَم ومیدوانَندم… صبحِ سرد به ظهر گرم میرسد و من با خود فکر میکنم به اندازه گامِ ناتمامِ مورچهای شاید، کار را پیش برده باشم…
بیستوسه اسفند است. هفتهی آخر سال نود و سه. همدانشگاهیها و همکلاسیها و هماتاقیها رفتهاند و پراکنده شدهاند. من ماندهام؛ بابتِ تعهدِ شغلی/کاری؛ و یک تعهدِ خانوادگی. من ماندهام، چون مجبورم به ماندن ـ و راستاش چندان میلی هم ندارم به رفتن. با خود برنامه ریختهام تا وسط هفته کارها را سر و سامان دهم و وسط هفته بعد از مدتی طولانی به زادگاهِ کوچکام بازگردم…
ظهر شده و من خستهام اما نه خستهتر از صبح. با خود از قبل قرار گذاشتهام، پیش از بازگشت به زادگاه و ترک پایتخت، برای دوستی، کتابهای نویسندهی محبوبام را تهیه کنم و به دستاش برسانم. در گرما خود را به وسط شهر میرسانم. تن را میاندازم در انقلاب؛ به دنبال کارهای «جعفر مدرسصادقی» هستم. رمان آخرش (خاطرات اردیبهشت) همه جا هست؛ من تا صبح بیدارم همه جا هست؛ اما آب و خاک هیچجا نیست. انقلاب را، در دود و گرد و خاک، زیر و رو میکنم، بالا و پایین میکنم؛ مغازه به مغازه؛ گوشه به گوشه؛ نیست که نیست. در کنجی متروک، پیرمردی بساط پهن کرده. در گوشهای از بساطاش چشمام به رنگ سفید آشنایی میخورد؛ آری درست دیدهام؛ جلد آب و خاک مدرسصادقیست. جلد را برانداز میکنم. نه؛ آنگونه که میخواهم نیست… اگر کتاب را برای خودم میخواستم، مشکلی نبود اما ناسلامتی کتاب را برای «دوست» میخواهماش؛ نه، این جلد دودهاندود، راضیام نمیکند. پیرمرد را پس از «سه» ساعت جستوجو پیدا کردهام پس آسوده از دستاش نمیدهم؛ به او میگویم: «چون کتاب رو میخوام هدیه بدم تا کریمخان هم میرم ببینم میتونم تمیزش رو پیدا کنم یا نه. عیبی نداره که؟ شما هستی تا یه ساعت دیگه؟» پیرمرد میگوید هست و مشکلی نیست.
خود را به کریمخان میرسانم. هر چه از صبح فاصله میگیرم، خستگی را بیشتر فراموش میکنم. در کتابفروشی هستم. آنجا نیز کتاب را ندارند. صدای آهستهای در شلوغی کتابفروشی منرا به سمت خود میخواند؛ برمیگردم… جعفرخانِ مدرسصادقیست… باورم نمیشود؛ ساکن و ساکت بر جا میمانم… پیرتر و خستهتر از عکسهایش است. ماندهام چه کنم… عادت ندارم مثل جوانان ذوقمرگ و نچسب خود را به کسی بچسبانم… خلقوخوی مدرسصادقی را هم کموبیش میدانم، شبیه خودم است (یعنی من شبیه او هستم)، حوصلهی لاسزنی و لفاظی را ندارد… مکث میکنم… نمیتوانم بر این حُسنِ تصادف چشم ببندم. از فروشگاه بیرون میرود. پس از لحظهای من نیز به دنبالاش میروم. در اوج «عادی» بودن و «خود» بودن، تنها و رها و سربهزیر راه میرود… خود را به او میرسانم، بیآنکه مجالاش دهم میگویم: «سلام آقای مدرسصادقی. ببخشید اصلا نمیخوام مزاحمتون بشم، فقط دوست داشتم سلامی عرض کنم. خیلی نوشتههاتون رو دوست دارم. الان هم دارم دنبال آب و خاک میگردم تا به یه دوست اهدا کنم، اما هیج جا نیست». مدرسصادقی با صدای آرام و کشدارِ دوستداشتنیاش میگوید:«آره… اون کتاب ممنوعالچاپ شده… خیلی وقته…» من بهش میگویم همیشه از مقایسه فضای من تا صبح بیدارم با آب و خاک لذت بردهام و او میگوید: «ممنون» بدون مکث میگویم: «بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم؛ امیدوارم سلامت باشین و بنویسید تا ما بخونیم و لذت ببریم.» دوستانه به من دست میدهد. میرود… میروم…
با اشتیاقِ بیش از پیش به انقلاب برمیگردم. هر چه از صبح فاصله میگیرم، بیشتر خستگی را از یاد میبرم… پیرمرد هنوز هست. کتاب را ازش میگیرم و با خود میگویم که احمقانه است «چیز» خاص و معرکهی درون کتاب را فدای جلد دودهاندودش کنم. کتاب را میخرم.
برمیگردم به خانه، خانه که نه؛ خوابگاهی خلوت و متروک. شب شده… من به عکسِ صبح و ظهر، خسته نیستم. در اتاقِ کمنور تن را بر تخت میاندازم. استرسِ صبح به اشتیاق و آرامشِ شب ختم شده: اشتیاقِ رساندنِ کتابها به دستِ دوست؛ و آرامشِ دیدارِ ناگهانی با نویسندهی محبوب؛ نویسندهای که «خود» بود و اصالتی بیحد و اعلاء داشت؛ اصالتی که در نوشتههای هوشمندانهاش موج میزند؛ نویسندهای که آرام و بیسر و صدا از درون، به پیرامونِ خویش مینگرد و بهنیکی، زمانهی خود و ناجوانمردیهایش را میشناسد. به یاد «بهمن اسفندیار» آب و خاک میافتم، که با تنی خسته و گامهایی لرزان، تنها و غریب در زادگاهِ خود مجبور بود از اداره به اداره برود و آخرش هم کارش به هیچ نرسید و مجبور شد آن وضعیت را به حال خودش رها کند و برود به جایی دیگر؛ جایی آرامتر. بین خودم و «بهمن اسفندیار» تشابهی میبینم. غمگین میشوم. دَهِ شب شده. بیقید و تنها، تن را در خیابان رها میکنم. بهعکسِ صبح و ظهر و عصر، شب همهجا تخته است و خلوت. پرنده پر نمیزند؛ ملت به خانههاشان رفتهاند… به یاد جوانِ بدشانسِ من تا صبح بیدارم میافتم؛ به یاد بیقراریهایش؛ به یاد تنهاییهایش… .
برمیگردم به خانه؛ خانه که نه… برق را خاموش میکنم و تن را در تخت میاندازم و باخ میگذارم. اصالتِ سباستین، منرا و اتاق تاریک را در برمیگیرد. گوش میکنم… استرسِ صبح را فراموش میکنم… غرق در اشتیاقِ رساندنِ کتابها به دستِ دوست، «من» تا صبح بیدار میمانم…