بیحوصلهام و خسته و عصبی. حس بهار ندارم و برایم به قول روزنامهای، نه بوی عیدی به مشام میرسد و نه بوی توپ. پیش و بیش از آنکه طالب بهار باشم، «بهار لازم» شدهام؛ بهار دیدار محبوب گمشده؛ بهار روحم؛ همان بهاری که آنقدر پرطراوت و پرمهر، پرضیافت و پربرکت و گرم و روحبخش باشد تا غم آب شدن برفها و آدمبرفی را در خود مفقود کند؛ تا نوای فرهاد مهراد، دوباره شنیده شود و بوی عیدی به مشام برسد. در این میان البته شاید آدمبرفی آب شود اما «آدمبرفیها» هرگز آب نمیشوند.
با «آدمبرفیها» از اردیبهشت ماه آشنا شدهام. سادهاند؛ درست همانگونه که باید باشند؛ کما اینکه آدمبرفی نیز در بیتکلفی آدمبرفی است؛ هر چه بیآلایشتر، دلنشینتر. از میان نویسندگان «آدمبرفیها» تنها با دامون قنبرزاده در ارتباطم؛ آن هم محدود. ارتباط با رضا کاظمی به عنوان سردبیر و مدیرمسئول «آدمبرفیها» از این نیز محدودتر است؛ خلاصه و منحصر در هر یکی دو ماه، یک ایمیل و گاها یکیدو ایمیل در هر ماه. با این همه اما در محاصرهی زمان که قاتل اوقات دور هم بودن آدمهاست، خاصه در این عصر تنهایی آدمها و گریزپذیریشان نسبت به یکدیگر، همین هم غنیمتی است؛ شکر؛ چرا که از تنهاترین تنهاها که تنهاتر نیستیم؛ هستیم؟
برای ایدهی این بهاریه یا عیدانه، اگر نخواهم به خاطرهگویی و از خویشتن گفتن روی آورم، چیزی جز ارجاع به سینما به ذهنم نمیآید؛ سینمایی که سالهاست مأمن و سرپناه بیبدیل تنهاییهایم شده. هم عشق دارد و هم فراق، هم شادی دارد و هم غم، هم مرگ دارد و هم زندگی، هم پیروزی دارد و هم شکست، هم دوستی دارد و هم دشمنی و هم جنگ دارد و هم صلح، و بسیاری مفاهیم دیگر، جملگی در قاب فراواقعیت، تحت عنوان واقعیت سینمایی که خواهناخواه، همواره به حقیقت زندگی پهلو زده.
حتی با رجوع به نفس و درونمایهی بهار که ناظر بر همان تجدید و نو شدن و بازیابی درونی است نیز درمییابیم که این هنر لایزال، مملو از بهار است؛ مملو از تولد فصولی نو و جهانهایی پرجاذبه که بارها و بارها، پیوسته و بیمرز و بی انتها در آن زیست کردهایم و در جادویش گم شدهایم؛ از امید و خوشبینی و نگاه انسانی و مخاطبمحور آکیرا کوروساوا و جهان تعلیق خاص آلفرد هیچکاک و فیلمنامهنگاریهای بدیع وودی آلن و فضاسازیهای منحصربهفرد اینگمار برگمان، تا لانگشاتهای جادویی جان فورد و تنوعگرایی مارتین اسکورسیزی و سورئالیسم بونوئل و زندگیمحور بودن ریچارد لینکلیتر؛ از سرزندگی و معصومیت و زیبایی و بازیگوشی آدری هیپبورن و کاریزما و شخصیت هنری فاندا تا هوشمندی و بلدی اینگرید برگمن و دانش و غریزهی توأمان مارلون براندو؛ از خدایان قصهگویی، همچون ریشقرمز و فانی و الکساندر تا ضدقصهی بی بدیلی همچون پرسونا؛ از پایهگذار و مؤلف و پیشرو بودن پیشروانی همچون وایلر و وایلدر و آیزنشتاین تا تکنیک کوآرون و فانتزی جلابخش میازاکی.
تمام آنچه خالص و بیلکنت، نه در کلمات به عنوان زندان احساس و نه در قلم به عنوان غربالگر زندانیان همان زندان، که تنها در گسترهی نامحدود ذهن سیال، قابل عیان و بیان است؛ درست همانند همان سیر و سیاحت اسرارآمیزی که گویی هر چه بیشتر در آن مشاهده میکنی و میآموزی و آزموده میشوی، درمییابی که کمتر مشاهده کردهای و آموختی و آزموده شدی؛ همان سیر و سیاحتی که شرحاش آنقدر مفصل و زائدالوصف و گسترهاش آنقدر نامتناهی و بیمرز و مسافرش آنقدر بیتاب و بیقرار است که به قول شاعر: «سخن بسیار است و مجال اندک. پس چه بهتر که سخن کوتاه کنیم و پای در ره نهیم؛ که دراز است ره مقصد و من نوسفرم».
و بهار، بهترین فرصت است برای تجربهی هر چه بیشتر این سیر و سیاحت؛ تجربهی بهاریترین سفر بهاری.