آمریکای لاتین سرزمین طغیان است. سرزمین پوپولیسم و احساسهای آتشین. این خصوصیات را در تمام ساحتهای حیات فردی و اجتماعی مردم این منطقه میتوان دریافت. تنها در سرزمینی مثل کلمبیاست که گل به خودی زدن یک مدافع میتواند به قیمت به رگبار بسته شدنش و ریختن خونش به کف خیابان منجر شود. تراژدی آندرس اسکوبار امروز دیگر تبدیل به خاطرهای تلخ برای همنسلان من شده است.
تنها در این سرزمین است که سیاستمداری مثل چاوز پیدا میشود و با شعارها و شعائر پر زرق و برق سالها بر کرسی حاکمیت تکیه میزند، به گونهای که انگار تودههای انبوه ملتش را جادو کرده است. تنها در این سرزمین است که مارادونا و مسی میتوانند قواعد سامانیافته و چارچوببندیشدهی فوتبال ماشینی را بر هم بزنند و با پا جادو کنند. آمریکای لاتین سرزمین جادوست.
جادو… رئالیسم جادویی شیوهای در ادبیات است که در آن در قالب روایتی واقعگرایانه عناصری ماوراء محسوسات مادی وارد میشوند و بدون بردن روایت متن به فاز تخیلگرایی و فراواقعگرایانه ساختار رئال را حفظ میکنند. گاه در اوج داستانی امروزین و روتین عنصر خیال آنقدر دقیق وارد میشود که سیمایی حادواقعیتگونه مییابد و در تار و پود درام مینشیند. حتی اگر برخی از مهندسان ادبیات و منتقدان بینالمللی نمایندهی تمام و کمال این سبک را نویسندگانی چون فوئنتس و آستوریاس و… برشمرند و آثار مارکز را همچون جایگاه دون کیشوت در ادبیات حماسی بدانند، باز هم از جادوی قلم گابوی کبیر نمیتوان بهسادگی گذشت.
«روزی که قرار بود سانتیاگو ناصر کشته شود…» این شروع داستان گزارش یک قتل است. مارکز که از روزنامهنگاری پا به عرصهی داستاننویسی نهاد با روایتی ژورنالیستی در ابتدای داستان خبر از قتل قهرمان داستانش میدهد و در پایان و پس از روایتی پرکشش قهرمانش به قتل میرسد؛ بدون اینکه سر سوزنی خدشه به جذابیت درامش وارد شود.
از عاشقانهی سهمگینش عشق سالهای وبا و روایت عاشقانه ای آمیخته با تعارضات تاریخی طبقات اجتماعی گرفته تا روایت از فساد قدرت و آلودگیهای ناشی از آن و تنهاییای که میآفریند در پاییز پدرسالار و مقوله شیوه های متفاوت نهادهای اجتماعی در اداره تودهها در رمان ساعت نحس و دست آخر پرداختن به غرایز ممنوعهی پیرمردی در آستانهی مرگ در داستان خاطرهی دلبرکان غمگین من همه و همه نشان از نگاه عمیق مارکز به انسان و چارچوبهای هستیشناسانهاش و حیات اجتماعی او دارند.
اما از نسل من خیلیها با صد سال تنهایی رمانخوان شدند و پا به جهان ادبیات گذاشتند. رمانی سهمگین که به تنهایی شش نسل از خانوادهی بوئندیا در سرزمینی میپردازد که خود آن را بنا نهادهاند. جهان بکری که در آن هر چیزی را باید با انگشت نشان داد. اما آدمهای داستان در طول نسلهای مداوم تنهایند و گاه آنقدر به بطالت میرسند که باید مانند آئورلینای بوئندیا سکهی طلا را ذوب کنند و ماهی بسازند و به قیمت همان سکه بفروشند. و ماکاندو که نام روستای محل تولد مارکز است در این رمان نمادی است از سرزمین موعودی که مهاجران اروپایی از قارهی جدید ساختهاند. دستآخر هم که پرواز رمدیوس خوشگله جلوی چشم حیرتزدهی ناظران در روز روشن، مانیفستی بیبدیل از سازههای رئالیسم جادویی ارائه میدهد.
در این فرصت اندک نمیتوان به تمام المانهای آثار مارکز پرداخت. حتی نمیتوان به طور مختصر و مفید به تمام آثارش اشاره کرد. تنها این نکته میماند که با درگذشت گابوی کبیر ادبیات جهان یکی از محکمترین و بیتکرارترین ستونهایش را از دست داد. و کمکم جهان ما دارد از ستارهها تهی میشود و باز هم به قول ناشناسی جهان با سرعت تمام دارد به سمت میانمایگی میتازد.
04/19/2014, 07:50 ب.ظ
ممنون و هزار مرسی اما «ماکوندو» نام زادگاه مارکز نیست. مارکز که در آرکاتاکا به دنیا میآمد، بعدها با کار فالکنر آشنا میشد و تحت تاثیر این نویسنده ماکوندو را خلق میکرد. ماکوندو جاییست مثل یوکناپاتافای فالکنر که در هیچ نقشهی جغرافیایی نمیتوان رد و اثری از آن یافت . برخی از منتقدان ادبی هم ماکوندو را تمثیلی می دانند از آمریکای لاتین و «صد سال تنهایی» را فشردهای از تاریخ پر فراز و نشیب و آغشته به خون آمریکای لاتین. مابین نویسندگان ایرانی، اگر اشتباه نکنم، هوشنگ گلشیری به این نکته اشارهای کرده باشد.
04/20/2014, 07:35 ق.ظ
ممنونم از تذکر بجاتون جناب معقولی. می آموزم پس هستم 🙂