دو ساعت بعد مهرآباد شاید یکی از مناسبترین فیلمهایی است که به بهانهشان میتوان به مسئلهی مخاطب شناسی در سینمای ایران پرداخت. سینمایی که در سالیان اخیر به واسطهی بسیاری از مشکلات و تهدید از سوی رسانههای عصر مدرن پیوسته در تهدید به سر برده و تعطیلی سالنهای سینما که در این اواخر متاسفانه شتاب بیشتری گرفته، همه و همه بیش از پیش خبر از وخامت اوضاع سینمای ایران میدهند. سینما با مخاطب است که هویتاش را اثبات میکند. بدون آنکه قصد ارزشگذاری داشته باشم باید به این نکته اشاره کنم که حتی نامگذاری برخی گونههای فیلم در ایران چون “سینمای بدنه” از همین زاویه است که معنی و مفهوم درستش را پیدا میکند. طبعاً بر خلاف این جریان، آثاری هم هستند که به مخاطب خاص خودشان را دارند و بسیاری از فیلمهای به اصطلاح “کالت” گاهاً از همین جریان سر بر میآورند. پس شاید در یک ارزیابی کلی بتوان هم سینمای بدنه و هم سینمای مخاطب خاص را برای ادامه حیات سینما لازم دانست.
اما جدای از این دو طیف، فیلمهایی هم هستند که در هیچ گروهی قرار نمیگیرند. یعنی نه از شرایط لازم برای جلب عموم تماشاگران برخوردارند و نه واجد ویژگیهای خاص فنی و هنری هستند که بتوانند با گروهی خاص ارتباط برقرار کنند. دوساعت بعد مهرآباد در همین گروه قرار میگیرد. فیلمی که به هیچ وجه معلوم نیست برای چه گروهی از تماشاگران ساخته شدهاست. نه قصهاش را خوب تعریف میکند و نه شخصیتهایش را به عنوان برگ برندهی اثر به کار میگیرد. داستان فیلم قرار است ماجرای زنی به نام شعله را روایت کند که پس از مرگ شوهرش و در پی پیداکردن عکس دختری در وسایل او، میخواهد راز این عکس را کشف کند، اما پس از طی مسیری طاقت فرسا (به لحاظ روایت فیلم) درست در لحظهی کشف ماجرا، آن را رها میکند و به خانهاش باز میگردد و در همین اثنا متوجه بارداریاش میشود و تمام. فیلمساز حتی از اندک مایهی جذابیت داستانش هم به سادگی هرچه تمامتر عبور میکند و به اصطلاح . فیلم از دو زاویه لطمهی اساسی دیده: اول این که از سکانسهای کشدار و نصفه نیمهای تشکیل شده که نه در سیر داستان و نه در دادن اطلاعات دراماتیک به تماشاگر موفق هستند؛ نه از شخصیت پردازی خبری است و نه از ایجاد کشمکشهای لازم برای خلق یک داستان. برای همیناست که مهمترین اتفاق کل داستان یعنی خودداری شعله از رویارویی با سلمه تا این اندازه عجیب و نپذیرفتنی از کار درآمده. اینکه برای نزدیک شدن به یک کاراکتر، مدام از او کلوزآپ بگیریم و دیگری را مجبور کنیم که برای ابراز دردهایش دائم سیگاری آتش بزند، دردی از فیلم دوا نکردهایم. اینکه برای نشان دادن اندوه یک زن تنها به خیره شدن او به عکس همسر مرحومش اکتفا کنیم و تازه به دلیل بلاتکلیفی فیلمنامه، تدوینگر مجبور شود در بین همین پلان یک اینسرت بی ربط از خیابان و اتومبیل زن عزادار را قرار دهد نشان دهندهی این است که روند تولید فیلم چه روند طاقت فرسایی بوده! ایراد دوم به این برمیگردد که سکانسهای فیلم اساساً با کمترین بار اطلاعاتی طراحی شدهاند و برای همین بسیار طولانی و خسته کننده به نظر میرسند. نمونهی مهمش را شاید بتوان در سکانس قطار و آن پیرمرد و پیرزن جستجو کرد. سکانسی حدوداً ده دقیقهای که تنها قرار است به تماشاگر بگوید که شوهر زن چگونه کشته شده که با توجه زمان کوتاه فیلم (بزرگترین حُسن فیلم) عجیب مینماید. تمام سکانسهای فیلم با همین اندازه از ساده انگاری و رفع تکلیفی ساخته شدهاند و متاسفانه این وسط برای مخاطبی که قرار است مبلغی را بپردازد و فیلم را در سالن سینما تماشا کند هیچ حسابی باز نشده و این رویکرد تیر خلاصی است بر پیکرهی نحیف و رو به اضمحلال سینمای ایران.