سال که به انتهای تقویم و به جلد چرمی میرسد، همیشه تردید و حسرت و هیجان را لای کاغذ کادو میپیچند و رویش نشانیات را مینویسند و میآورند میگذارند دم در اتاق دلت انگار. سالاد فصل میشوی با برشهایی از کارهای نکرده، آرزوهای در سبد مانده، حرفهای نگفته، هدفهای لای لپتاپ له شده و کمی اشک برای پیازی که هنوز سبز نشده و از زمین در نیامده. با سس امید به فردا و نمک لبخند. انگار دارند با فندقهای کودکیات سمنو میپزند. دارند با کفگیری به پهنای سالیان هم میزنندت.
تیکتاک … و لبخند یکی در میان عقربههایی که گاه شوخیشان می گیرد. گاهی با زمان گذشتهات درمی گذرند و شادروان میشوند و گاه حال زمان حالت را میگیرند و گاه آینده… که البته آینده هنوز نیامده است و این روزها نباید به استقبال رفت. حتی به استقبال کسی که توی چمدان سفرش تکهای ژنو دارد.
چاقویی از جنس نقد در دست گرفتهای و افتادهای به جان چرکنوشتههای نسیهات. سال که به انتهای دمش میرسد و وقتی تمام پوست انتظارت را کندهای و داری تنهایی را شقهشقه میکنی، سرت به اندازهی عمونوروز و ننه سرما و بقیهی اقوام خلوت میشود و پای منقل خلوت میکنی و بعدش میتوانی سفرهای بدون سین بچینی و تنگی بیآب که خیال دریا را خشک شده است و سکهای که سکسکهاش گرفته روی میز و سبزهای که عنکبوت بسته. سیر بشوی با بوی سیر و دلت مثل سیر و سرکه بجوشد.
توپ را که در کردند توپ را برداری و با خودت گل کوچک راه بندازی و گل به خودی بزنی و با خودت چند چند بشوی و تمام گلهای خانه را پرپر کنی و بریزی روی شومینهی خاموش و کاغذپارهای که تنها یک شماره تلفن همراه ناقص رویش نقش بسته است… شمارهای که نه آغاز میشود و نه ادامه مییابد و نه تمام…
سال دارد عوض میشود. آدمها دارند عوضی میشوند. سال نو را دارند تحویل میدهند. تو که سبد کالایت را دیگر گرفتهای و میتوانی کسی را تحویل نگیری.
وقت دارد تمام میشود. ثانیهها دارند توی ساعت دیواری میتپند. عکسی از بی عرضهگیهای سال گذشتهات بگیر و با فتوشاپ به جان بینی کج و کولهات بیفت و بگذار در شبکه اجتماعیات شاید تحویلت بگیرد. شاید سال را که تحویلت دادند تردیدهایت را بردارند و بیندازند توی کامیون حمل زباله و خودشان ببرند. وقت دارد تمام میشود. هیجانت را بریز توی استکان و سر بکش. سال دارد تازه میشود.