دیوارهای تاریک نمناک، خیابانهای خلوت غمناک، کوچههای بنبست ترسناک، تاریکی مرگآمیز، تنهایی حزنانگیز، سرور از دست رفته، عمر به باد رفته، سختیِ قفس، تنگیِ نفس و… اینها چیزهاییست که پس از کشیدن «نفس عمیق» در بند، بندِ تن رسوخ میکند و میماند.
سه جوان رازآمیز جامعهی نفس عمیق چه تفاوتی با سه جوان سرحال جامعهی رؤیابینها/the dreamersدارند؟ «رؤیابینها» در شبهایی روشن پرسه میزنند، بیآنکه به بنبستی برسند، و دربارهی سینما، سیاست، موسیقی، نقد، هنر و… گپ میزنند و در هم میتنند. و در اینسو، در طول «نفس عمیق»، هر کوچه و خیابانی به دیواری بلند و ضخیم میرسد و فشارِ «نفس عمیق» را در شقیقه حبس میگرداند. منصور به فکر سایز موی آیدا و دست دادن با اوست؛ کامران خود را از آیدا پنهان میکند و کتاب پیشنهادی استاد را نمیپذیرد، دانشگاه را رها و ماشین مدل بالای خود را خط خطی میکند. «رؤیابینها» رؤیا میبینند یا سه جوان نفس عمیق با کابوس درگیرند؟
ای آقای استاد دانشگاه، دل خوش سیری چند؟! کامران هیچ کتابی نمیخواهد. او نفساش به سختی بالا میآید و از رنج تغذیه میکند، او تنهایی را زندگی میکند، ناکامی را میمکد، پوچی را نفس میکشد و مرگ را در آغوش میکشد.
حال کامران بد است؛ خیلی بد. او احساس خفگی میکند و به نفسی عمیق و حیاتبخش محتاج است. او از غمناکیِ تاریکی، دلش گرفته و وقتی دل گرفته باشد همان بهتر که ذهن را دود سرد سیگار پر کند. کامران تنهاست و خسته و وقتی تنها باشی و خسته همان بهتر که لحظهی آخر و نفس آخر را با قطره اشکِ تنهای غم شریک شوی. بله، منصور همپای کامران است اما همراه و همدل او نیست؛ این دو کنار هماند اما با هم فاصله دارند. در سرخوشیِ منصور بلاهتی حس میشود و در افسردگی و مرگپذیری کامران بینشی دیده میشود. و آیدا، آیدا امیدوار است و در امید او معصومیت موج میزند.
مرگپذیری کامران او را از تنگیِ نفس و سختیِ قفس میرهاند و سرخوشی (بلاهت) منصور و امید (معصومیت) آیدا، آن دو را به ترک، سفر، جاده و کوهستان میکشاند. منصور و آیدا در پشت کوه گم میشوند و کامران با اشکِ تنهای غماش خلوت میکند، چشم بر پیوستگی تاریکی میبندد، قهرمان میشود و در دل و ذهن میماند.