پشیمانم. و خیلی ناراحت البته. از اینکه قدر ندانستهام. از اینکه به هر دلیلی همهی دوشنبهشبها را پای روزگار قریب ننشستهام. ناراحتم. و پشیمان و غمگین.
از اینکه به این همه اهمیت اهمیت ندادهام. به این اهمیتی که این همه آدم به شخصیت من دادهاند. و این همه داستانهای مهمی که برایم تعریف کردهاند. دربارهی چیزهای خیلی مهم. و بااهمیت. که امروزه شاید بهنظر بیاهمیت برسند. کمااینکه امروزه واقعاً هم بهنظر بیاهمیت میرسند. امّا مطمئنم بااینکه قدر ندانستم، و از دست دادم، برای من خیلی هم اتفاقاً بهنظر بااهمیت بودند. حیف که نفهمیدم چطور این همه هفته طی شد و سر من بین این همه انسان بیکلاه ماند.
البته خیلی هم وضعام خراب نیست ها. نمیگویم خیلی ندیدم. چرا دیدم. بیشترش را دیدم. امّا این سریالی نبود که بیشترش را ببینی… این سریالی بود که حتی لحظهایاش را از دست ندهی. که حتی دمی از آن نگذری. که هیچ فرصتی را برای دریافتناش از دست ندهی. برای همین است که بااینکه دیگر از کفام رفته، دارم اینجا اینها را برای شما مینویسم تا یادم باشد اگر دوباره قسمت شد روزگار قریب را ببینم، اینطور از کنارش رد نشوم.
امروز خیلی پشیمانم. که این همه محبّت را، و این همه عشق به حقیقت و واقعیت را، قدر ندانستهام. کیانوش عیّاری را، صاحبِ یک ذهن زیبای خارقالعادهی دقیق را، از دست دادهام اینگونه. وای بر من، و بر همهی کسانی که کمتر یا بیشتر از من، چیزی از این روزگار غریبی که با روزگار قریب بودیم، از دست دادهاند.
صاحبِ یک ذهن فوقالعاده زیبایی که حتی در قسمت آخر سریالش هم دست از داستانگویی برنمیدارد. لحظهای حتی، یا دمی… به هیچوجه. ثانیهای را از دست نمیدهد. روزگار قریب به هیچوجه خلوت نیست. خیلی شلوغ است. واقعاً پُر است… بهظاهر آرام و ساکتاش هیچگاه نگاه نکنید. کارگرداناش هیچ فرصتی را برای داستانگفتن، برای خلق موقعیت جدید یا شخصیت جدید، برای گرهافکنی و گرهگشایی، برای شخصیتپردازی و شخصیتسازی، و خلاصه برای داستانگویی و داستانسرایی از دست نداده است.
هرچند چیزهای مهمی که لابهلایاش گذاشته درنظر ما بیاهمیّت بهنظر برسد. هرچند برایمان اهمیّت نداشته باشد که با جلوههای ویژه تکتکِ پلانها را دست زده و برای تکتکِ صحنهها، حتی بعد از تصویربرداری، با استفاده از ذهن مصنوعی رایانهاش، شئ و عنصر گذاشته و روتوش و اصلاح کرده و تا آخرین زمان پخش سریال هم از چیزی که دلش به مغزش دستور داده کوتاه نیامده و همهچیز را آنطور که دلش خواسته و ذهن زیبایاش دستور داده، انجام داده و خوشبختانه جلوی آنها هیچوقت کم نیاورده. و البته جلوی دیگران نیز روسفید شده… وقتی به خودت، وجودت، قلبات، حرفات و ذهنات احترام بگذاری، انگار به خود و وجود و قلب و حرف و ذهن دیگران احترام گذاشتهای. برای همین است که روزگار قریب اینقدر قدر دیده. این همه ستایش شده و این همه انسان را در کلِّ این سرزمین – و شاید در آن سوی مرزها- درگیر خودش کرده. بهخاطر همین احترام به خود و دیگران است که ذرّهای از سریال کم نشده و کمال و تمام پخش شده و با استقبال هم روبهرو شده و میشود.
این بار برخلاف قسمتهای آخر تمام سریالهایی که دوستشان داشتم، اصلاً گریه نکردم. چون قسمت آخری درکار نبود درواقع. کدام قسمت آخری را سراغ دارید که هنوز چند تا کارگردان مثل او در قمست آخر سریالشان هم دست از گسترش داستان و شخصیت جدید و اتفاق بزرگ و کوچک و گره و کلید و قفل و معما و حرکت و نور و تصویر و صدا و افکت و تأثیر و وزن و وقار و اعتبار و ایمان و عشق و وجود و حقیقت و رؤیا و صلابت و متانت و صبر و سکوت و مرگ و زندگی و تولد و وداع و بزرگ و کوچک و بچه و پیر و جوان و سیاستمدار و دکتر و پرستار و منشی و دختر و پسر و زن و مادر و پدر و پلیس و آتشنشان و مردم و سرزمین نمیکشند و کار خودشان را میکنند؛ بیهیچ حرفِ اضافهای، شعرخواندنای، وقتتلفکردنای، صحنهی اشکآلودی، مراسم تشییع جنازهای (که انصافاً برای این یکی خیلی برنامهها داشتیم!) ، آهنگِ سوزناکای، غم بیدلیلی که واقعاً گاهی نیاز نیست بیخودی باشد، چون واقعاً همینجوریاش هم هست… هان؟ چند تا مثل او سراغ دارید این چنین کارگردانانی که از آخرین سکانس و آخرین پلان و آخرین ثانیهی سریالشان نگذرند و به کمک آواز و ساز و نوای اضافی بیخودی سوزناکاش نکنند و بهجای این کار بیخود، بنشینند و توی ذهنشان در صفحهی جدیدی، داستان تازهای بنویسند، بگذارند توی همان سکانس و پلان و ثانیه؟ شما واقعاً چند نفر را سراغ دارید؟ نه! واقعاً سراغ دارید چند تا دیگر مثل عیاری که سریال روزگار قریب را ساخته و اتفاقاً برای هر قسمتاش بهاندازهی یک فیلم سینمایی وقت گذاشته و نتیجهاش را هم گرفته و هر قسمتاش و مجموعهاش ارزشی والاتر از سینمای همهی جهانهای امروز یافته و همهی اینها از تلویزیون دولتی و رسانهی ملی صداوسیمای ایران پخش شده؟ چنین چیزی ممکن است؟ من درست فهمیدهام؟ اینجا ایران است؟ من در این کشور زندگی میکنم و دوشنبهها سریال روزگار قریب را از تلویزیون این کشور دارم میبینم؟
هرچند دیگر نمیبینم و بهفکر جایگزین هم نیستم. چون روزگار قریب برایم تمام نشده…
فقط همان حرکت دوربین از بین جمعیتی که جلوی در اتاق قریب بعد از مرگش ایستادهاند (چقدر دلم میخواهد فکر کنم اینها همان آدمهایی هستند که روزگاری پُستشان به قریب خورده و او برایشان کاری کرده و حالا سالم و سرزنده برای وداع با او آمدهاند.) و درپایان رسیدن به اتاق قریب؛
به همراه سکانس پایانی که پسرک همراه پدرش در برف (این برفها بوی زندگی میدادند؛ نمیدانم چرا…) از پلههای بیمارستان پایین میآید و بعد دستش را روی پلهها میکشد و آرامآرام از آنجا دور میشود؛
کافی بودند تا به این باور برسم که محمّد قریب فقط یکی از این آدمها و یکی از همهی ما بوده که داستان پرفراز و نشیب زندگیاش را دیدیم… (بهنوعی کتابِ زندگیاش را ورق زدیم؛ تیتراژ پایانی روزگار قریب را که یادتان نرفته!) آن پسرک هم در آخر سریال میتواند (میدانم نتیجهگیری خیلی سادهلوحانهای است!) قریبای دیگر باشد (چقدر کنجکاویها و سرککشیدنهایش در قسمت آخر شبیه کودکی خود محمّد است!) که آشناتر از همیشه در برف دستاش را روی دیوار میکشد. (و گفتم که آن برفها بوی زندگی میدادند…)
هر داستانی بالاخره یکجایی تمام میشود. اینها را الآن دارم میگویم… وگرنه فکر میکردم روزگار قریب هیچوقت تمام نمیشود که غصّهی از دستدادنِ قسمتهای مختلفش را نمیخوردم.
روزگار قریب ساخته شد، پخش شد و تمام نشد. چه فهمیدیم؟ این را که اگر به دیگران احترام بگذاریم آنها هم بهمان احترام میگذارند. اگر به آنها اهمیت بدهیم، آنها هم به ما اهمیت میدهند. فهمیدیم اگر برای رسیدن به حقمان تلاش کنیم بهمان میدهند و اگر با احترام بگوییم میرسیم و اگر مثل پدر محمد و پدر عقیل و احتمالاً خود عقیل و… خوب حرف بزنیم و زبان داشته باشیم و نترسیم و جلو برویم؛ پیشرفت میکنیم. مگر میشود ما دلمان برای خودمان نسوزد و دیگری برایمان دلسوزی کند؟ همه که دکتر قریب نیستند به پُست ما بخورند و به فکر سلامتیمان باشند.
پینوشت: اگر روی تیتراژ ابتدایی روزگار قریب دقت کرده باشید، ابتدای آن جملات مهمی که در هر قسمت گفته میشود را میکس کرده و بعد با زیادشدن صدای موسیقی آن صداها هم فید میشود. روز آخر جایی میان همین جملهها قریب گفت: «بچه تو شکمته…» که در سریال خطاب به مادر شادن میگوید. آنجا واقعاً لرزیدم. از ته دل هم لرزیدم. همیشه وقتی چنین شکوهی را میبینم؛ تمام تن و بدنم میلرزد. یک جملهی دیگر هم بود که نلرزیدم ولی خیلی حال کردم باهاش. جایی که قریب و عقیل تنها ماندهاند و همه رفتهاند پشت بام. قریب میخواهد سـِـرُم را از دستش جدا کند که عقیل میگوید بگذارید دکتر بیاید. و قریب که بهاش برخورده میگوید: «خودم بلدم؛ خودم بلدم؛ خودم دکترم.» خیلی موقعیّت جذابیست.
08/26/2010, 01:33 ق.ظ
ممنون از وبسایت خوبتون من یه سوال داشتم شما نام واقعی بازیگران نقش داماد های دکتر قریب را نمی دانید می خوام بدونم اسم بازیگرانی که توی فیلم روزگارقریب نقش داماد های دکتر قریب را بازی کردند چیه ؟لطفا ………..ممنون می شم برام میل کنید اگر میشه