دست و دلش به نوشتن نمیرفت. حتی با یک لیوان بزرگ چای در کنارش و چراغهای کمسوی خانه. سبزه به ماهی لبخند میزد و ماهی بوسههای عاشقانه میفرستاد برای سیب. کار و بار سماق هم سکه بود؛ که مدتها بود داشت مکیده میشد. زن شبی چهار ساعت سنجاق میشد به دیش. و بچههای نسل اکسباکس از سر و کول کسی بالا نمیرفتند. قرار شده بود خودش را بپیچد لای دیویدیهای ندیده، کتابهای نخوانده،موسیقیهای گوشنکرده و پیامکهای ارسالنشده.
شمارهی ناشناسی از پسته گفته بود و یکی از همبندهایش خبر واریز شدن حقوق نیمبندش را مژده میداد. «تموم نشد خانوم؟ ما نباید اخبار گوش بدیم توی این خونه؟» و اخباری که از بشار بشارت میداد و از هیجان شب عید در میان میلیونها غریبه.
چند ساعت بیشتر نمانده بود و او موظف بود خوشحال باشد. و چهقدر تلاقی بدی است جایی که احساس وطیفه را توی خیابان بیانتهای متن ملاقات میکنند. یاد کلیپهای ندیده افتاد و معشوقی که چند سانتیمتر مربع فیزیولوژی بود و اشکی که نمیتوانست بهانهی تکیه باشد.
دست و دلش… شاید از تصویر نیمرخ کیم کارداشیان میلرزید یا از لبهای قرمز … استغفرالله… او زن و بچه داشت. وظیفه داشت. احساس داشت و چه تلاقی پر دردسری. آن هم در آستانهی نو شدن…
بهار قرار بود شادی بیاورد. بهارنارنج بیاورد. گل بیاورد. قرار بود سبز شود. شکوفه بزند… زده بود. وقتی الکل چسبید به گلویش و تمام بدنش بیحس شد رفت توی دستشویی و شکوفه زد و گلاب به روی کاسه بالا آورد. سرش سنگین بود. خوابش میآمد و هنوز یادداشت تکاندهندهاش را ننوشته بود. هنوز چیزی تکانش نداده بود…
صدای انفجار میآمد. کسی خوشحالیاش را پرت کرده بود زیر پای پیرزنی که یک پلاستیک پرتقال اضافه توی دستش داشت انگار. تقصیر خودش بود آن وقت شب، یا شاید تقصیر پرتقالهایی که عقب مانده بودند. صدای انفجار بعدی درست رفت توی مغزش و خورد به دکمهای که انگار فحش پخش میکرد. بیچاره …
آمد نشست کنار همسرش. دستهایش را توی دست گرفت. از بهار گفت. از تازه شدن. «توی اولین فرصت باید پردهها رو عوض کنیم. اینا دیگه زهوارشون در رفته…». عشق دوباره داشت برایش گران تمام میشد. بلند شد رفت کنار پنجره. پرده را کنار زد و خیره شد به انتهای کوچهای که طعم بهار نمیداد.
برگشت اتاقش. رایانهای را که با یارانه هدفمند کرده بود خاموش کرد. گوشی را که بهسختی معمولا از جیبش کنده میشد برداشت و نوشت: رضا جان شرمنده. دست و دلم به نوشتن نمیره. امسال بهاریه مهاریه رو بیخیال…
۱۲/۳۰/۱۳۹۱, ۰۴:۵۲ ب.ظ
زیبا و نزدیک.