توضیح: در جملهی تبلیغاتی (تگلاین) فیلم بغض، ساختهی رضا درمیشیان نوشته شده: «فیلمی برای دههی شصتیها». اینکه المان دههی شصت واقعاً تا چه اندازه در پیرنگ و شخصیتپردازی فیلم جلوه داشته که سازندگان بغض را مجاب کرده تا تبلیغات فیلم را بر اساس این ایده بنا نهند، به دریافت و قضاوت مخاطبانش. اما همین موضوع برای من ِ دههی شصتی بهانهای شد تا با دستمایه قرار دادن حال و احوال روزهای کودکی خود، و نیز تلفیق آن با بخشی از پیرنگ فیلم، داستان کوتاهی برای یک دههی شصتی بنویسم. تلاش این بوده که با تلنگرزدن بر «استریوتایپ»های بعضاً گلدرشت این دوران، بر نوستالژی جادویی آن دامن زده شود.
صداهایی گنگ و توهمآمیز شنیده میشود. صدایی بم همچون ناقوس کلیسا که انگار با تیکتاک یک ساعت بزرگ آونگدار ترکیب شده باشد: «امروز شنبه، دوازدهم آبان سال یکهزار و سیصد و هفتاد و پنج شمسی، برابر با بیستم جمادیالثانی سال ۱۴۱۷ قمری، مطابق با دوم نوامبر سال ۱۹۹۶ میلادیست. یکصد و بیست و هفت سال پیش در چنین روزی»… با برخاستن این صدا از رادیوی پدر، چشمان حامد از هم باز میشود؛ درست طبق روال روزهای پیش. بدون آنکه از جایش اندکتکانی بخورد به سقف زل زده است. پلکهایش کوچکترین لرزشی ندارد. بهتزده است اما نه به معنای خمار و خوابآلود. تلاش میکند تا آخرین تصویر شب پیش را مرور کند اما اصلاً بهخاطرش نیست کِی به خواب رفته. بیشتر از این پافشاری نمیکند. از جای بلند میشود تا برای رفتن به مدرسه آماده شود. نخستین گام را که بر روی زمین میگذارد مغز استخوانش تیر میکشد. یادش نمیآید ضربهای به پایش خورده باشد. لنگان لنگان به سمت دستشوئی میرود. روبهروی آینه ایستاده است و به کُرکهای تازهروئیده بر صورتش دستی میکشد. پانزدهساله است و کلاس اول دبیرستان. آبی به صورت میزند، به اصرار لقمهی نان و پنیری از مادر میگیرد، لباس میپوشد و راهی مدرسه میشود.
صف صبحگاهی است. پسرکی کلاهبرسر و شالبهدوش در حال تلاوت قرآن است. صدایش لرزان و تحریرهایش ناشیانه است. آنقدر ناشیانه که بچهها از خجالت سرشان را پائین انداختهاند؛ انگار که خودشان آن بالا، جلوی خیل عظیم بچهها ایستاده باشند. پسرکی از جیب کاپشن خود کیسهای سرممانند درآورده است. دکمهای فلزی درون آن قرار دارد. فشارش که میدهد جریانی گرم و مطبوع سراسر کیسه را فرا میگیرد. صحبتهای ناظم تمام شده است و بچهها آمادهی راهافتادن به سمت کلاسها میشوند. شنبه است و موقع بررسی بهداشت ناخنها. با دیدن نگاه موشکافانهی معاون، پسرکی که ته صف ایستاده بهسرعت شروع میکند به جویدن ناخنهایش.
در کلاس درس، دبیر فیزیک در حال خواندن متنی است و دانش آموزان با سرعت تمام یادداشتبرداری میکنند. گویا حامد مطلبی را اشتباه نوشته. پاککنی از درون کیفش در میآورد؛ یک سر قرمز، یک سر آبی. با ملایمت سر آبی پاککن را روی جوهر خشکشده بر کاغذ میکشد. رشتههای کاغذ مثل چرک کفِ دست بلند میشوند. فایده ندارد. مقوا هم که باشد آخرِ سر سوراخ میشود… زنگ تفریح به صدا درآمده. در گوشهای از حیاط، حامد با یکی از بچهها دستبهیقه شده. چندنفر میخواهند او را جدا کنند. بهسختی دستوپا میزند و فریاد میکشد: «مگه نگفته بودم بهم فحش نده، ها؟!»
دانشآموزان زیادی به سوپرمارکت روبهروی مدرسه هجوم آوردهاند. همیشه هنگامیکه مدرسه تعطیل میشود برای خریدن آدامسهای مورد علاقهشان به اینجا میآیند. شیفتهی عکسهایش هستند. اغلبِ بچهها آدامس «زاگور» میخرند. میگویند اگر آلبوم ۳۶ تائیاش را کامل کنی و به ترکیه بفرستی جایزهی نفیسی برایت میفرستند. هیچکدام از بچههای مدرسه، عکس آخر، یعنی عکس شماره ۳۶ را از نزدیک ندیدهاند. حامد اما آدامس «لاویز» دوست دارد. دیگر پسرها مسخرهاش میکنند. اعتنایی نمیکند.
به سر کوچهی خودشان که میرسد کامیونی را میبیند که کمی آنطرفتر از خانهشان ایستاده و پر از اسباب و وسایل خانگی است. گویا همسایهی جدیدی خواهند داشت. نزدیکتر میشود. در میان ازدحام وسایل و تکاپوی کارگرها، دختری همسنوسال خودش را میبیند که گلدانی در دست گرفته و به سمت خانه میبرد. صورت گرد و لپهای بانمکش شیرینی خاصی به چهرهاش بخشیده. یک روسری سرخرنگ بر سر دارد. درست رنگ چهرهی کنونی حامد. همیشه واکنشش در برابر دیدن زیباییها، جهیدن خون به صورت بوده است… با سراسیمگی زنگ در را میزند و وارد خانه میشود. بیآنکه درستوحسابی به مادر سلام کند، از حیاط پشتی به سمت پشت بام میرود. با دقت و احتیاط فراوان به خانهی روبهرو چشم دوخته است. دخترک از دور نیز همان زیبایی و جلوه را دارد. مادرش او را ژاله صدا میکرد. حامد تصمیمش را گرفته. میخواهد عاشق شود
یک هفته گذشته. حامد برای خریدهای روزانهی مادرش به بقالی محله آمده. مطمئن که میشود همهی اقلام را خریده، یک بستنی دوقلو هم برای خودش میگیرد. میخواهد از بقالی خارج شود که ناگهان ژاله بههمراه مادرش وارد میشود. بار دیگر چهرهی سرخ حامد. این بار طرحی از خجالت نیز در این سرخی نهفته است. حامد با دمپایی و شلوار ورزشی برای خرید آمده. با خود فکر میکند چه حکمتیست که اینگونه مواجهات عاشقانه همواره در بدترین شرایط ظاهری برایش رخ میدهد. برعکس، هنگامیکه حسابی به سر و وضعش رسیده باشد، پرنده در خیابان پر نمیزند.
حامد عصرها تکچرخ زدن با دوچرخه را تمرین میکند. میخواهد به هر نحو که شده دختر را تحت تأثیر قرار دهد. پیشرفت قابل ملاحظهای داشته. عصرِ یک روز به هنگام تمرین، کنترل دوچرخه را از دست میدهد و به زمین میافتد. پوست دستش بلند شده است. اندکی با خود فکر میکند: «آیا اصلاً چنین کاری برای ژاله جذابیت دارد؟!»
نوروز نزدیک است. کوچه پر شده از بچههای بیدرسومشق. گروهی از بچهها کارتهای فوتبالی را روی کاشی تلنبار کرده و از دور با دمپائی نشانه میگیرند. عدهای میخواهند دستهجمعی به ویدئوکلوپ سر کوچه بروند تا «کُمبات» بازی کنند. دوتا از بچهها سر اینکه سندی خوانندهی بهتریست یا اندی مشاجره میکنند. اصلان و دارودسته طبق معمول به پاچهی این و آن میپیچند. حامد هم برای فرارسیدن چهارشنبهسوری لحظهشماری میکند؛ بلکه بتواند ژاله را هنگام جشن و پایکوبی همگانی در کوچه ببیند.
موعد امتحانات آخر سال است. ژاله بهندرت در کوچه دیده میشود. حامد آرشیو عکسهای «لاویز»اش را در یک پاکت نامه قرار میدهد و یک صبح خیلی زود، وقتی که کسی در کوچه نیست آن را از لابهلای در، داخل خانهی ژاله میاندازد. نمیخواهد جز او کس دیگری صاحب این عکسها باشد.
اوایل تیرماه است. ساعت ۸ صبح حامد با صدای زنگ خانه بیدار میشود. با چشمان نیمهبسته به سمت درِ حیاط میرود. در را که باز میکند رنگ از رخسارش میپرد. ژاله است با یک ظرف شلهزرد. اربعین حسینی است. حامد مات و مبهوت مانده. ظرف شلهزرد را میگیرد و به سمت خانه میآید. در بازگشت تنها گل سرخ موجود در باغچه را میچیند و درون کاسه میگذارد. ژاله لبخند زیبایی میزند. انگار دنیا را به حامد دادهاند.
تابستان آن سال خیلی معمولی میگذرد. اندک برخوردهای ژاله بیش از اندازه خنثی هستند. حامد نخستین درس مهم زندگیاش را میگیرد: «خندههای زنانه را زیاد جدی نگیر؛ ویرانگرند».
دوازده آبان ۱۳۷۶٫ حامد از مدرسه به سمت خانه برمیگردد. به نزدیکیهای منزل که میرسد، دربهای کاملاً باز خانهی روبهرویی توجهاش را جلب میکند. کمی جلوتر میرود و متوجه میشود که هیچ اسباب و اثاثیهای در خانه نیست. ژاله رفته است… بدن حامد گر گرفته. دکمههای بالایی پیراهنش را باز کرده و روی کاشیهای لبهی خانه نشسته است. آسمان فضای عجیبی به خود گرفته. ابرهای سیاهرنگی که هر لحظه بر تیرگیشان افزوده میشود. گوئی آخرالزمان فرارسیده باشد. صداهایی گنگ و توهمآمیز شنیده میشود. صدایی بم همچون ناقوس کلیسا که انگار با تیکتاک یک ساعت بزرگ آونگدار ترکیب شده باشد. مثل اینکه فرشتهها در فراسوی ابرها با صدای بلند موسیقی گوش میکنند. صدای غرش مهیبی میآید و بارش باران آغاز میشود.
***
نخستین قطرهی باران که بر صورت حامد مینشیند از خواب میپرد. به پهلو روی زمین قرار گرفته است. نیمی از گسترهی دیدش را سنگ قبر مادرش پوشانده و در نیمی دیگر جز خط افق چیزی دیده نمیشود. سرش هنوز سنگین است. میخواهد از روی زمین بلند شود که احساس میکند جریانی برقآسا از پا به سمت تنهاش در حرکت است. درد شدیدی دارد. سرش را دوباره بر مزار مادر میگذارد. کمی بالاتر از او پیرمردی نشسته و به آهنگ Time «پینک فلوید» گوش میدهد. حامد این آهنگ را خیلی خوب میشناسد.