بنای کلمه بر آن بود که منظور آدمیزاد را منتقل کند. دیگر کلمه پلی از آدمیزا تا آدمیزاد نیست. امروز کلمه پرتگاه است
(بهمن فرسی- با شما نبودم)
مقدمهای شاید مهمتر از «متن» اینکه صحبت دربارهی اجرایی که در داوری و سنجش کلیت تئاتری آن با بیشترین میزان کژفهمی از جانب دوستانِ پیگیر تئاتریام روبرو شدهام کمی دشوار است؛ اینکه چطور میتوانم دو مطلبِ جداگانهی «نتیجهی نهاییِ گروه اجرایی» را از بحث دربارهی میزان دخل و تصرف و «میزان اصالت و خلاقیت» کارگردانش تفکیک کنم، کارم را در این نوشته دشوار می کند. گرچه بیشک تاثیر این دو مطلب را در سنجش نهاییام بیتأثیر نمیدانم ولی ناچارم از واژههای صریح و گویاتری استفاده کنم تا اصل حرفم درباره ی ویتسکِ رضا ثروتی بیش از این قربانی سوء تفاهم و سوء تعبیر نشود.
ویتسک، کولاژی بینظیر از استعارات
ویتسکی که امروز در سالن حافظ در حال اجراست نه تنها بهترین و کاملترین دستاورد گرایشِ ثروتی در جهان تئاتریاش، بلکه بیشک از بهترینهای این سالهاست و با شمایل هذیانی اثر قبلیاش فاصلهای نجومی دارد. در نوشتهی کوتاهم بعد از دیدن نمایش اشارهای داشتم به اینکه خلق چنین شکلی از اجرا تا چه حد وابسته به تلاش شبانهروزی و خالصانهی گروهی برای هماهنگی تمامی عناصر صحنهایست. تلاش بسیار برای القای رعب و هراس باسمهای و نامتجانس عجایب المخلوقات این بار در برخورد با شاهکار مینیمالیستی گئورگ بوشنر به میزان شگفتآوری به ثمر نشسته. آنطور که از متن (با ترجمهی ناصرحسینی مهر) برمیآید، «ویتسک» دربارهی آدم عجیبوغریبی ست که از رابطهی نامشروع با ماری صاحب یک فرزند است، دوستی دارد به نام آندرس که با او ترسهایش را درمیان میگذارد، برای سروان هیزم میشکند و ریشاش را میتراشد و از دکتر برای هراسهایش کمک میخواهد. ماری با سردستهی طبلزنها رابطه برقرار میکند، ویتسک خبردار میشود، جنوناش اوج میگیرد، ماری را میکشد و خود با احساس گناه و ترس میآمیزد. پایان، مرگ و تباهی محتوم است…
اگر مکبث، اثر قبلی همین کارگردان، و تلاش (به زعمِ نگارنده) ناموفق در معدود تصاویر نامنسجم در عجایب المخلوقات را (که بیشتر به سمتِ تعاریف سیرک و ژانگولر می رفت تا تئاتر) در پسزمینه داشته باشیم، دریافت این نکته آسان است که مفهوم «شقاوت انسانی» و خشونت، تا چه میزان تم جاری و پرداختشده در این سهگانه است (که البته همچنان تاکید میکنم از نظر من عجایب المخلوقات مطلقا حلقهی واسطِ مرتبطی بین مکبث و ویتسک نیست). کارگردان با تکیه بر شخصیتهای ستوان، دکتر، مرد اغواگر، ماریا، ویتسک و همزادش بهخوبی ساحت تغزلی و استعاریِ متن را بیرون کشیده و مقابل دیدگان تماشاگر قرار میدهد و از آن بهتر، نشان دادنِ این نکته است که در مواجهه با این اثر آنچه اهمیت دارد نه روایت دراماتیک نمایشنامه، که تمرکز بر روی نمادها، استعارات، آدمهای نمایش، روابط آنها و دوگانگیهای شخصیتی و روان آشفتهی شخصیت اصلی یعنی فرانتس ویتسک است که اجرا را از وجود یک روایت خطی کلاسیک مبری میکند. درواقع استعارات و نشانهها آنقدر پررنگ و شاعرانه پرداخت میشوند که ذهن تماشاگر را از کنکاش برای پیدا کردن گرهافکنی و گرهگشایی آزاد میکند. کافیست آرام گرفتن ویتسک در آن حجم کروی ماهگونه را با تکگویی ماری برای فرزندش (فرزندی که آگاهانه شکل فیزیکیِ ملموسی ندارد و سطل آب با آن جایگزین میشود) در ابتدای نمایش به یاد بیاورید تا متوجه منظورم شوید. یا تقارنِ عجیب همزاد ویتسک، شیب کروی صحنه در شکلدهی و دراماتیزه کردن بسیاری از میزانسنهای حرکتی بازیگران، چشمهای کور سروان، عدسی دهشتناک جلوی دهان دکتر، گوشوارههای ماری و دهها المان بصری و موسیقیایی دیگر که ترکیب اعلا و بیسابقهای از تصاویر را به معرض نمایش میگذارد.
دکتر و سروان؛ تکنولوژی و قدرت از یک حفره
اما دو کاراکتر کلیدی در فهم نظام معنایی اثر بوشنر و البته اجرای ثروتی تأمل بر قرینگی و حضور و غیاب سروان (با بازیِ مهدی کوشکی) و دکتر (با بازی اصغر پیران) است که شاید زیر سایهی چند نقش دیگر از دایرهی تمرکز تماشاگر بیرون بیفتد. دکتر به عنوان مرجع تشخیص رفتار هنجار و ناهنجار ویتسک و عنوان الگوی نظام پزشکی، از تشخیص انواع بیماریهای روانی ویتسک لذت میبرد و از او همچون موش آزمایشگاهی بهره میبرد و با افزودن حقوق او سعی میکند مشروعیت خود را مدام یادآوری کند اما کنشهای او همچون عطسههای پیاپی و خشونت سادیسمیاش، بیماریی خود او را بهراحتی افشا میکند. انگار دکتر هم دستش از کلیت سیستم معیوب کوتاه است و مهره یا چرخدندهای در آن است که فقط به وظیفهاش عمل میکند. او نیز انگار نمیتواند از این نظام خارج شود.
از طرفی سروان با کفشهای قرمز و شلاقی که در دستش قرار دارد، نظام قدرت را نمایندگی میکند. بازی بامزه و در جایی طنزآمیز مهدی کوشکی مشخصا آنجایی که تماشاگر را خطاب قرار میدهد تواناییاش را علاوه بر حرفهی اصلیاش، در بازی کنایی و ظریف که انگار مختصِ ذهنیت شوخوشنگِ خود اوست تایید میکند.
جایی از نمایش دکتر و سروان سر از یک حفره بیرون میآورند و ویتسک را بازخواست میکنند و با طعنهزنی او را به سخره میگیرند (تمهید فست فوروارد که البته تازگی ندارد ولی در آن چند ثانیه به بار نشسته) و مفهوم استعاریِ «دانش و قدرت در کنار هم بر ضد بشریت» را به روشنی بیان میکند؛ خصوصا آنجا که با رفتن دکتر سروان نگران و بیمناک می گوید: «کجایی دکتر؟ من بدون تو نمیتوانم ادامه بدهم»
ناکارآمدی جهانِ اسطورهای
راهیابی به جهانی معناشناسی و اسطورهای متن بوشنر موضوع نوشته نیست اما سعی میکنم اشارهی گذرایی بر آن داشته باشم تا توضیح دهم علیرغم داعیهی کارگردان مبنی بر الگوگیری از جهان اسطورهای (چنانکه در بروشور اجرای قبلیاش یادداشتی بر دغدغهی ذهنیاش درباره اسطوره سیزیف را به شکلی تاکیدی مینویسد) ناکارآمد است و در حد یک ادعا باقی میماند. آنچه از «ویتسک» نقل شد و مشخصا اشارهی صریح در صحنهی اول (بریدن دستهای انسان مصلوب) نشاندهندهی زمینهی مناسب این نمایش برای بررسی اسطورهای است. بوشنر این متن را بر اساس مستندات تاریخی و اجتماعی نوشته است. از اینرو با وجود این مفاهیم تاریخی در متن، کارگردان به مسئلهی تاریخ و مصادیق اجتماعی آن توجهی نمیکند و همچنان غرق در زیبایی و جهان ایدهآلیستی و انتزاعی خود میشود. کافیست به فصل پایانی نمایش یعنی انتقام ویستک از ماری دقت کنیم. کارگردان تمام مقدمهچینیهای دوساعتهی نمایش را به جای معطوف کردن به عمق وضعیت تراژیک، صرف تکرار بازیها و افکتهای نمایشی جذاب کرده تا تماشاگر را مفتون ایدهی خود کند حال آنکه ویتسک اگر ماه را به عنوان جایگاه امن و ایدهآلی داشت پس این همه اضطراب برای چه بود؟ اگر کاری زیباست بدین معنا نیست که دغدغههایش را بهدرستی نشان داده است. واضح است بوشنر اسطوره را بدرستی در کارش تجلی داده اما ثروتی در تزریق این رهیافت (حداقل در مورد شخصیت ماری با اشاره های آشکار به کتاب مقدس در متن) نتوانسته آن تجلی اسطورهای را به درستی و منطبق با واقعیت اسطوره بیان کند.
حرف آخر
حواشی و جنجالهای پیش آمده حول ماجرای حذف نام نازنین دیهیمی بستری شد تا مشکلی که از خیلی پیشتر متوجه آن بودم جنبه علنی پیدا کند و در صف مخالفان رفتار صورتگرفته بایستم. مشکلِ اول اختلاف نظرم با آن دسته از منتقدان و صاحب نظرانِ تئاتریست که با شیفتگیِ عجیبی سعی میکنند اینطور القا کنند که معجزهای در تئاتر ایران رخ داده. به این دوستان عزیز توصیه میکنم گشتی در ویدئوهای اجراهای خارجی بزنند و بعد از واژه «خلاقیت» و «بدعت» استفاه کنند. کافیست طراحی صحنهی اجرای ساندرا استرانز آلمانی را از ویتسک ببینید؛ مشت نمونهی خروار. شکل طراحیِ مدور و شیبدار صحنه عینا کپی شده است. دهها نمونهی دیگر را میتوانم شاهد بیاورم که نشان دهد ابداعی در کار نبوده است. تنها مونتاژ این ایدههای تصویریست که قابل ستایش است و نه چیز دیگر. همینطور در دو اجرای قبلی بسیاری از ایدههای تصویری وامدار نمونههای خارجیست که دوستان را چنان شیفته و مدهوش کرد که ثروتی را گرتفسکیِِ زمان خطاب میکنند! اینها را فقط میشود من باب شوخی پنداشت… آنچه مسلم است تلاش گروه اجرایی برای شکل دادن به حرکات و میزانسنهاییست که در تئاتر ایران کمتر دیده شده و یک استاندارد حرفهای و بینالمللی را با خود به همراه دارند. اما مشکل دوم منشِ شخصی ثروتیست. ماجرای نازنین دیهیمی و نامه حسام منظور (بازیگر کنار گذاشته شدهی مکبث) بسیاری از مسائل را روشن کرد که در این باره اگر بخواهم توضیح دهم باید بار دیگر وارد جزئیاتی شوم که مایل به ورود به آن نیستم. جزئیاتی که ممکن است کسانی را آزرده خاطر کند. اینکه از پلهی اطرافیان برای تسریع شهرت و اعتبار خود استفاده شود غیر اخلاقیست و امر غیر اخلاقی هم با بیانیهها و یادداشتهای احساسی اطرافیان لاپوشانی نخواهد شد. در اینباره نامهی محمد رضاییراد به ثروتی بسیار گویا و صادقانه است و حق مطلب را ادا میکند. تبلیغات برای دیده شدن یک گروه باید شرافتمندانه باشد که متاسفانه درباره گروه تئاتر مکث همواره این چنین نبوده است.
به مقدمه برمیگردم. حالا فکر میکنم مقصودم کاملا روشن شده باشد. هر چقدر که با منش و خلقیات ثروتی و گروهش مخالف باشم دلیلی بر آن نمیبینم که چشم از واقعیت ببندم. گروه تئاتر مکث با اثر اخیرش خود را در بین بهترین گروههای تئاتر ایران جای داده است و میتواند بهتر از این هم باشد اگر که با همین عشق و پشتکار به مسیرش ادامه دهد.