یک
در سراسر فیلم شاهد حضور نماهایی این چنین هستیم که انگار در حکم میاننویس عمل میکنند. این نماها که اغلب بسیار کوتاه بوده و کاملاً آنی ظاهر میشوند، گویی نقطهاتصالی میان خردهپیرنگهای متعدد فیلم برقرار میکنند. در عین حال رویکرد اصلی فیلم نیز در همین تصاویر خلاصه شده است. عنوان فیلم (Biutiful) را میتوان استعارهای از نوعی «زیبا»یی دانست که دستخوش تغییر شده؛ غروب آفتابی که اکنون در حصار دکلهای برافراشته قرار گرفته، و پسزمینههای زیبایی که روح چرکین شهرنشینی بر قامت آنها سایه انداخته است. اما تأویل دیگری نیز از این معناشناسی برمیآید که همنشینی نزدیکتری با مضمون فیلم دارد. دختر از پدر میپرسد که “Beautiful” چگونه نوشته میشود و او پاسخ میدهد: «همانگونه که خوانده میشود»؛ یعنی زیبایی را همانطور که هست ببینید. به همان شکل سادهاش. در همین تصاویر دلمرده نیز میتوان زیباییهای سرشاری یافت. فیلم انگار میخواهد به بیننده گوشزد کند که حتی در هنگام سخنگفتن از پلشتیهای روزگار، نباید بینش زیباییشناسانهی خود را از دست داد و خود در دام این آلودگیها گرفتار شد. با اینکه فیلم تماماً دربارهی نگونبختیهای انسان امروزیست و لوکیشنها اغلب شبیه زاغههای حومهشهری هستند، اما نماها شلخته و آشفته نیستند؛ برعکس، کارگردان با نشاندن فیلتری از رنگ آبی-خاکستری به روی فیلم، به آفرینش فضایی دلنشین و موقر کمک کرده است.
دو
جهان ایناریتو، جهان تلاقی سرنوشتهاست؛ جهانی که تقدیرهای ازپیشنوشته زندگی انسانهایش را به یکدیگر گره میزند. سکانس پیش روی چکیدهای از همین نگاه انساندوستانه و فراملیتی کارگردان/نویسنده را دربر دارد. ایگه، در غیاب پدر ناخوشاحوال و مادر مسئولیتگریز دو کودک، ناگهان خود را در جایگاه مادر آنها مییابد. در ابتدا آن حس غریبانگی وجود دارد و دوربین با فاصلهگذاری میان آنها، به نامأنوس بودن موقعیت جاری اشاره میکند. اما مگر از سرنوشت گریزی هست؟… مسیرها در نهایت محکوم به همگراشدن هستند. دست مادری باید بر سر این دو کودک به نوازش در آید؛ همانگونه که نگاههای مادرانهی او پیش از این، دلهاشان را تسخیر کرده بود.
سه
درست مانند مجموعه عکسهای بخش اول، نماهایی گذرا از حیوانات گوناگون بهشکلی غافلگیرانه در لابهلای فیلم گنجانده شده و انگارهای نمادین به فیلم بخشیده است؛ تصویر هولناکی از یک کوسهی غولپیکر که پیکر اسکناسیاش کنایهای بر آسیبهای نظام سرمایهداری است، ماهی قرمزی که بیجان روی زمین آرام گرفته، کبوترانی که در پسزمینهی نقاشیشدهی یک دیوار بال میگشایند، رژهی مورچهها زیر رقص چشمنواز نور، مانور یک کرم درختی از میان دو مجسمهی گوتیک و در نهایت بیقراری انبوه نهنگها در ساحل دریا، آلبوم موجزی از وارونگی دنیای معاصر و زوال تدریجی سیر طبیعی آن ارائه میدهد که در معنای نمادین نیز میتواند بیانگر سردرگمیها و آشفتگیهای انسان امروزی باشد.
چهار
«پدر، میدونستی وقتی جغدها میمیرن، یک گلولهی پرمانند از دهانشون خارج میشه؟»… این سؤالیست که متئــو، پسر کوچک اوکسبال در اواسط فیلم از او میپرسد؛ سؤالی که لابد چندان اهمیتی نباید داشته باشد اما میبینیم که در افتتاحیهی فیلم بار دیگر از زبان پدربزرگش، پدر اوکسبال، تکرار میشود… ولی چرا اینگونه است؟… چرا اوکسبال باید به هنگام رؤیاپردازیهایش در بستر مرگ، خاطرهی سؤال پرسیدن پسرک را به یاد بیاورد؟ پاسخ به این سؤال میتواند یکی از ظرافتکاریهای دقیق افتتاحیه/پایانبندی فیلم را آشکار سازد… زمانی که این سؤال از اوکسبال پرسیده میشود، او در حال تماشای عکسی از پدرش است؛ عکسی در یک پسزمینهی برفی که انگار آخرین تصویر بهجای مانده پیش از جوانمرگ شدن او بوده است. احتمالاً اوکسبال خود نمیدانسته که در آن لحظه تا چه حد غرق رؤیاپردازی شده و چقدر باحسرت آرزوی دیدار پدر را در سر میگذرانده که کوچکترین جزئیات پیرامونش (مثل همین سؤال نابهجای متئـــو) نیز در ضمیر ناخودآگاه او ثبت شده و بعدها در بستر مرگ، به بخشی از این بازآفرینی رؤیاگونه بدل گشته است. کمی که به رؤیاهای شبانهروزی خود نیز بنگریم، میتوانیم ردپای این قبیل جزئیات بهظاهر بیاهمیت را بهوفور در آنها بیابیم و اغلب هم با خود به گمانهزنی میپردایم که چنین جزئیات روزمرهای چگونه در ناخودآگاهمان نفوذ کردهاند؟
نکتهی حسابشدهی دیگری که از کنار هم نشاندن فصل آغازین و پایانی فیلم بهدست میآید، تصویر دقیقی است که از لحظهی مرگ اوکسبال و ورود به دنیای ذهنی او ارائه میشود. نخستین نمای برفی در ابتدای فیلم، که به شروع فانتزیهای دم مرگ اوکسبال اشاره دارد، با نشستن این دیالوگ بر روی تصویر همراه میشود: «مادرت هیچگاه صدای اقیانوس را نشنید». در پایان فیلم نیز نخستین تصویری که از چهرهی بیجان اوکسبال پس از آرمیدنش میبینیم، با همین زمزمه همراه است… مسلماً از کارگردان جزئینگری چون ایناریتو همین میزان از دقت و وسواس در ایجاد تقارنها انتظار میرود.
و اما بیشک بهیادماندنیترین سکانس فیلم، همنشینی خیالگونهی پدر و پسر است. اوکسبال که خود بهرهای از سایهی پرمهر پدر نبرده و درد یتیمی را بسیار خوب میفهمد، حالا خیلی زود زندگی را وداع گفته و به سرنوشتی مشابه پدر دچار شده است. حالا در برزخ مرگ، چه چیز جز آرزوی دیدار او میتواند داشته باشد؟… در دنیایی که گوئی نامیرائی زمان بر آن حکفرماست و هرکس با شمایل دنیایی خود ظاهر میشود، پدرِ جوان، برای پسر سیگاری میگیراند و هر دو، با آرامش، رهسپار آن «سوی دیگر» میشوند.
08/16/2012, 01:51 ق.ظ
مطلب بسیار خوبی بود. خصوصن استفاده ی استادانه از تصاویر فیلم برای نقد. سپاس آقای طاهری.
08/17/2012, 12:04 ق.ظ
عالیییییییییی بود موفق باشید 🙂
10/24/2012, 09:59 ب.ظ
بسیار مفید بود.
با تشکر از منتقد.
چگونه می توان مطالب بیشتر در مورد این فیلم یافت؟