تو یک غریبهی… یک فیلم وودیآلنی تمامعیار است. فیلمیست که واجد تمام خصوصیات و ویژگیهای عمدهی آثار استاد است. مهمترین ویژگی و یا به عبارت بهتر : تفاوتی که بین این فیلم و دیگر آثار اینچنینی استاد میتوان مشاهده کرد، تعداد زیاد شخصیتها و خردهروایتهای مربوط به هرکدام است. در هیچکدام از آثار قبلی استاد چنین ازدحام کاراکتری را به یاد نمیآوریم. هنر اصلی وودی آلن در تو یک غریبهی… در این است که توانسته تعادل ظریفی بین میزان نمایش آدمهای پرشمار فیلمش ایجاد کند و بدون بزرگنمایی برای نمایش وجوه مختلف شخصیتها، بهاندازه راجع بهشان به تماشاگر اطلاعات بدهد و در موقع لزوم از آن اطلاعات استفاده کند. مثلا وقتی هلنا(جما جونس) در چندجای فیلم که وارد خانهای میشود و اول تقاضای نوشیدنی میکند، توجه به اینکه به قول روی دوست دارد در توهم زندگی کند، اهمیتی مضاعف مییابد. و یا اینکه وقتی تکیهی فیلمساز بر اهمیت لباس قرمزرنگ دیا(فریدا پینتو) را میبینیم، تازه متوجه میشویم که لباسهای عمدتاً خاکستری رنگ سالی(نائومی واتس) قرار است چه نقشی را ایفا کنند. همچنین لباس پوشیدن روی(جاش برولین) که شلختهبودنش در مقابل لباس پوشیدن همواره مرتب کرگ(آنتونیو باندراس) در تضادی معنادار است.
فیلم با یک نقلقول از شکسپیر با این مضمون آغاز میشود: زندگی پر از صدا و خشم است. در پایان هم چیزی نیست. و همانند آنیهال که خود استاد آن جوک بامزه را تعریف کرد، پا به دنیای شخصیتها میگذاریم. هلنا پیرزنی که همسرش پس از ۴۰ سال زندگی مشترک ترکش کرده، به خانهی کریستال میرود تا او که ادعای پیشگویی دارد، راجع به آیندهی او و زندگی دخترش سالی پیشگویی کند. در طول فیلم دو بار خود کریستال را میبینیم که در هر دو بار به شیوهای مضحک قصد دارد به هلنا انرژی مثبت دهد و همانند نام فیلم سعی دارد امید او به آینده را زنده نگه دارد. اما کمکم همین حرفهای کلیشهای که از سوی سالی(دخترهلنا) و روی(همسرسالی) توهم نامیده میشوند، رنگوبوی واقعیت به خود میگیرند! روی، همانطور که هلنا به او گفته بود، موفق نمیشود نظرِ ناشرِ خود را جلب کند و هلنا که ظاهراً از متارکه با همسرش ضربهی روحی سختی خورده، با یک غریبه آشنا میشود! منتها اشکال اینجاست که غریبه قدبلند نیست! تمام اینها با روایت خاص استاد و به کمک نریشنهای بهجا و بامزهی فیلم، پیکربندی فیلمی را تشکیل میدهند که اتفاقاً زندگیهای تلخی را روایت میکند. انگار که استاد تنها راه چاره برای رهایی آدمهایش از مخمصهای را که در آن گیر افتادهاند، زندگی در دنیای توهم و خیال میداند. آدمهای فیلم مشغول دور زدن باطل در فضایی هستند که خودشان ساختهاند. صحنهای که روی پس از جدایی از سالی و زندگی در کنار دیا، از خانهی دیا سالی را پشت پنجره میبیند، در تقارن با چشمچرانی او در برابر دیا نمایانگر همین دور باطل است.
آدمهای فیلمهای استاد را همواره به عنوان آدمهایی ایدهالگرا شناختهایم که برای بهبود اوضاع روحی و روانی خود دست به هر کاری میزنند و در تو یک غریبهی… هم با انبوهی از همین آدمها طرفیم. الفی به خاطر این از هلنا جدا شده که در هفتاد سالگی میخواهد مثل جوانی ۲۰ ساله زندگی کند و تازه به خاطر از دست دادن پسرش قصد دارد تجدیدفراش کند و بچهدار شود! غافل از اینکه دختری بدکاره را انتخاب کرده و دختر غیر از خالی کردن جیب الفی کار دیگری نمیکند و همین قضیه باعث میشود که با پشیمانی نزد هلنا برگردد؛ اما نمیداند که دیر شده و هلنا رابطهای تازه را با جاناتان آغاز کرده است. از طرفی روی مجذوب دختری هندیتبار میشود و علیرغم وضع نامناسب مالی که روی ارتباطش با سالی هم تاثیر گذاشته، به سراغ معشوقهی جدیدی میرود که در گیرودار ازدواج است و زندگی او را هم درهم میریزد. خود سالی هم که عاشق کارفرمایش (کرگ) شده و پس از جدایی از روی و رویایی که از رابطهی خود و کرگ در آینده ساخته، متوجه میشود که کرگ با دوست سالی رابطهی تازهای را شروع کرده است. نکتهی جالب نگاه تلخ استاد به همین ایدهآلخواهیست و برای هیچکدام از این رابطهها نمیتوان آیندهای خوب را متصور بود. حتی رابطهی هلنا و جاناتان که ظاهرا مانعی بر سر راهشان نیست، هم بعید به نظر میرسد که به جایی برسد.
وجه دیگری از فیلم که باید به آن اشاره کرد، کارگردانی پختهی استاد و میزانسنهای سیال اوست. دوربین او چنان در محیطهای بسته حرکت میکند که حتی سکانسهای طولانی فیلم هم خستهکننده به نظر نمیرسند. البته بخش مهمی از این جذابیت را باید در شیوهی گفتوگونویسی آلن جستجو کرد. وقتی شخصیتها باهم در اتاق هستند، دوربین کاملاً وارد اطاق نمیشود تا از یکسو حضور یک راوی نامرئی را هرچه بهتر حس کنیم و از طرفی محصور بودن آدمها در دنیاهای کوچک رویاهایشان بهتر جلوهگر شود. برخی سکانسها زودتر از آنچه انتظار داریم به سکانس بعدی کات میخورند تا عمر کوتاه روابط آدمهای داستان را بیشتر باور کنیم. حاشیهی صوتی مناسبی که برای فیلم در نظر گرفته شده و ترکیبیست از موسیقی جاز و کلاسیک، بهخوبی فضای قدیمی و لوکس لندن را همراهی میکند و به این ترتیب آلن پلی میان گذشته و حال میزند تا مشکل مطرح شده در فیلم را صرفاً متعلق به زمان حال ندانیم. جدای از این، طنز ظریف و نیشدار استاد در جایجای فیلم خودنمایی میکند. از دروغ الفی به سالی و روی و شیوهی افشای آن بگیرید تا توضیحات گاهوبیگاه راوی دربارهی شخصیتهای فیلم. تلفیق نگاه تلخ و در عین حال بامزهی آلن با درونمایهی بهشدت ملموس فیلم، همان چیزیست که باید آن را روح فیلم قلمداد کرد؛ و تجربه نشان داده هیچچیزی مثل روحی که خالق یک اثر در آن میدمد، کیفیت و تاثیرگذاری یک فیلم را تضمین نمیکند. البته تمام اینها به معنای بینقص بودن فیلم نیست. مثلاً اینکه بازی هاپکینز ـ باتجربه با توجه به شخصیت پرشر و شوری که دارد ـ کمی بیحسوحال است، نکتهایست که نمیتوان از آن بیتفاوت گذشت. و یا اینکه شخصیت کرگ و رابطهی او با دوست سالی جای پرداخت بیشتری داشت، از جملهی نکاتیست که در صورت پرداخت پررنگتر الان با فیلم درخشانتری روبرو بودیم. اما در همین شکل فعلی هم تو یک غریبهی… فیلمی قابل تامل و دیدنی از کار درآمده که اگرچه به پای شاهکارهای پرتعداد استاد نمیرسد اما انتظارهایمان را از او برآورده میکند.