روی مبل لم دادهام و با انگشت اشاره شقیقهام را فشار میدهم . سردرد دارم. چند دقیقه دیگر ساعت هشت صبح میشود و من هفت روز و هفت ساعت و پنجاه و چند دقیقه است که سیگار را ترک کردهام. تا صبح بیدار بودهام و خودم را با آرشیو فیلمهای رعنا مشغول کردهام . از اینکه نگذاشتم فیلمها را با خودش ببرد خوشحالم. تصمیم گرفتهام که تا سه هفته دیگر که نوبت دادگاه داریم فیلمها را نگه دارم. این فیلم آخری را چند باری دیدهام. داستان بانکداری است که به اتهام قتل زنش زندانی شده. اسم زندان را یادم هست. گمانم اسمش شاوشنگ باشد، یا چیزی شبیه به آن. از حسن انتخاب خودم متشکرم. سعی میکنم حواسم به فیلم باشد، اما دائما به آخرین نخ سیگاری که هفت شب پیش روی تراس کشیدم فکر میکنم . تصویر کلوزآپ مورگان فریمن در فیلم که سیگار را روی لبش گذاشته با تصویر تراس و آخرین نخ سیگار قاطی میشود . دلم میلرزد. حالا دقیقا هفت روز و هشت ساعت است که سیگار را ترک کردهام .
صبحها پشت میز کارم چرت زدهام، بعد از ظهرها روی مبل سالن خوابیدهام و شبها تا صبح بیدار ماندهام. هفت روز و هشت ساعت و چند دقیقه. سردردم بیشتر شده. شقیقه ام را بیشتر فشار میدهم. امروز، دومین روزی است که اداره نرفتهام. منتظرم هر لحظه باقری از اداره زنگ بزند و تهدید کند که اگر تا ساعت ۹ پشت میزم نباشم، اخراج خواهم شد. باقری رئیس بخش کارگزینی شرکت است. دست کمی از زندانبان زندان شاوشنگ ندارد. طرز راه رفتن و نگاه کردنشان مو نمیزند . باقری مسئول جهنم کردن اداره برای من است. البته کارم در شرکت چندان سخت نیست. باید به صندلی لم بدهم. به مراجعین عصبانی لبخند بزنم و از چیزهایی که هیچ اطلاعی از صحتشان ندارم دفاع کنم. حقوق میگیرم تا مدافع ارشد شرکت باشم. به جز اسفند ماه که کارگران فصلی را برای فرار از بیمه اخراج میکنیم ، بقیه سال را تقریبا بیکارم. در واقع در طول سال حقوق میگیرم تا اسفند ماه جوابگوی شکایتهای کارگران اخراج شده باشم. باید در حالیکه لبخند تلخی به لب دارم با جدیت از سقوط شاخص سهام، بحران اقتصادی از دیدگاه هابرماس، اقتصاد نظری، افزایش قیمت مواد خام و هر موضوع باربط یا بیربط دیگر معجونی بسازم و به خورد شاکی بدهم. و بعد وقتی شاکی در موضع ضعف قرار گرفت آخرین تیر را شلیک کنم: « بنابراین طبق نظر هیت مدیره علیرغم شایستگی که ازتون سراغ داریم، از ادامهی همکاری با شما معذوریم». بعد هم وقتی شاکی بدبخت اتاق را ترک میکند، صندلی را بچرخانم و از پنجره به شهر نگاه کنم.
سالهای اول استخدام کارمند منضبطی بودم . کار بی وقفه. اضافه کاری بی حقوق. نظم و انظباط کامل. اما از وقتی که رعنا ترکم کرده همه چیز عوض شده . اینکه هیچ کس به من حق نمیدهد مهم نیست، مهم این است که خودم میدانم من مقصر نیستم. قدم اول این است که سیگار را ترک کنم. بعد در قدمهای بعدی به همه نشان میدهم که من چیزی کم نگذاشتهام. ثابت میکنم. حواسم به فیلم میرود. تیم رابینز با یکی دیگر که نمیشناسم دست به یقه شده. سعی می کنم به یاد بیاورم که تیم، واقعا زنش را کشته بود یا نه. موبایلم ویبره میرود. شمارهی اداره است. جواب میدهم. باقری نیست. زن جوانی که پشت خط است خودش را خانم معصومی معرفی میکند. سلام و احوال پرسی میکند . سرم سنگین است . میپرسم : این شماره تلفن اتاق من نیست ؟
معصومی محکم جواب می دهد : بله . البته . اتاق شما بود .
بود ! سعی میکنم کلمهی «بود» را تحلیل کنم. چند باری تکرارش میکنم اما برایم هیچ مفهومی ندارد. سلولهای خاکستری مغز برای فعالیت به نیکوتین نیاز دارند؟ نمیدانم. سرم را بلند میکنم و به مبل تکیه میدهم. معصومی یک ریز حرف میزند ، ولی نمیتوانم روی جملههایش تمرکز کنم.
– … راندمان بالا … نیروی انسانی … خروج سرمایه … تعدیل نیرو …
تعدیل نیرو؟ تعدیل نیرو روی صفحه ذهنم حک میشود . بعد تعدیل و نیرو دست و پا در میآورند و دور هم میچرخند. میچرخند و میچرخند. عقم میگیرد. گوشی روی صورتم سر میخورد. نگهش میدارم . صدای معصومی فضای سرم را پر میکند : آقا . گوشتون با منه؟
سعی میکنم بگویم بله ، اما تقریبا ناله میکنم . معصومی تیر آخر را شلیک می کند …
– بنابراین طبق تصمیم هیت مدیره علیرغم شایستگی …
موبایل از دستم سر میخورد و کف اتاق پخش میشود.
فضای اتاق کارم را مجسم میکند. حتما معصومی گوشی را گذاشته، صندلی را چرخانده و از پنجرهی بزرگ اتاق به شهر نگاه می کند.
پاکت سیگار را از زیر میز عسلی بر میدارم و سیگاری میگیرانم . چشمم را میبندم و عمیقترین پک زندگیام را می زنم. زانوهایم شل میشوند . سرم را به مبل تکیه میدهم و سعی میکنم به یاد بیاورم چه بلایی سر رئیس زندان شاوشنگ آمد.
11/27/2010, 06:35 ب.ظ
عالی بود پسر
11/27/2010, 10:59 ب.ظ
کامل مثل رستگاری در شاوشنگ
11/27/2010, 11:12 ب.ظ
واقعا نثر زیبایی داشت لذت بردم
خسته نباشی
11/27/2010, 11:28 ب.ظ
حمایت!نخوندما ولی…وقت شد چشم میخونم
11/27/2010, 11:41 ب.ظ
yani u sigari hastin!ajab!!!!!!!rastesho bekhayin aslan az dastan khosham naumad kheili…rastiyatesh abaki bud..ishala sokhan khutah shavado bar matlab afzaiid!khundam ama…moafagh bashido sarboland
12/02/2010, 09:05 ق.ظ
من از داستان لذت بردم البته به جز قسمتهای زندان و فیلم شائوشنگ!
12/06/2010, 09:48 ق.ظ
سلام
نثر داستان خوب بود و پرسوناژهای درگیر کننده ای داشت یعنی مخاطب وسوسه میشد که تا آخر داستان را بخواند ولی داستان همین جوری که احساس میشد پایان یافت یعنی سیگار کشیدن و وسوسه هایی که فیلم باعث میشد کاراکتر داستان به سمت سیگار برود در کل پایان داستان خیلی ضعیف بود.
12/14/2010, 04:19 ب.ظ
عالی بود… بسیار لذت بردم
12/25/2010, 08:31 ق.ظ
قشنگ بود،حق داری به نوبل فکر کنی
01/03/2011, 04:35 ب.ظ
فضا سازی عالی و پرشهای فوق العاده زیبا به فیلم شاوشنگ تبریک میگم بهت من عاشق این جمله شدم
اینکه هیچ کس به من حق نمیدهد مهم نیست، مهم این است که خودم میدانم من مقصر نیستم.
این جمله رو توی صفحه فیسبوکم میذارم
بازم بنویس
01/09/2011, 01:11 ب.ظ
زیباست میشه همه جوره حسش کرد
02/19/2011, 02:10 ق.ظ
سلام:
از داستانتون لذت بردم.
نقاط قوت زیادی داشت.
شخصیت پردازیش عمیق و خوب بود.
لحن راوی خوب در اومده بود.
فرم هماهنگ با محتوا.
اما داستان دچار ضعف نماد پردازی بود به نظر من.
چون تا اینجا می تونیم به سوال زندگی من برسیم.
یه یارویی نیمه روشنفکر زنش ترکش کرده و داره سعی می کنه سیگارو ترک کنه و …. تا به همه ثابت کنه و غیره و ذالک اما تهش اخراج می شه و ….
خوب که چی؟!
من توی این داستان دنیال یه لایه ی زیرین می گشتم
دنیال سر نخ هایی که نماد ها و موتیف های متن رو واسم معنی کنه یا حداقل بهم برسونه که اون ها واقعا نماد بودن!
موتیفی مثل سیگار و اون زندون و اینا.
چون این داستان روایت محور نیست چندان و صد در صد از همون اول پایان بندیش قابل حدسه بنابراین باید چیز دیگه ای داشته باشه داستان.
تنها کلید هایی که من دارم حرف زدن رو به مخاطب راویه.
که قبول کنین روش زمختیه!
توضیحات در مورد فیلم هم به نظر من یه کمی زیادی زیاد بود.
با تمام این حرفای جزیی من از داستان خوشم اومد.
داستان قابل قبولی بود.
ممنون.
به منم سر بزنین.
07/20/2011, 02:18 ب.ظ
سلام .. داستان خیلی زیبایی بود … عالی …..
11/07/2011, 03:10 ب.ظ
سلام. داستان زیبایی بود . نقاط قوت زیادی داشت. البته داستان جذاب شما تلفیق ترک شدن توسط همسر و درگیری ذهنی در مورد کار در جاهایی از داستان کمی ضعف داشت. طبق داستان مرد به خاطر همسرش حاضر به ترک سیگار شده، بهتر بود پیش از اینکه درگیری ذهنی مرد را در مورد کارش بیان کنید، به دغدغه ی وی درباره ی همسرش و جداشدن از او می پرداختید. در این صورت هم ابتدای داستان هدف کاراکتر از ترک سیگار معلوم می شود و همچنین خواننده به محض رسیدن به قسمتی از داستان که هدف مرد را از ترک سیگار بیان میکند، غافلگیر نمی شود.با این حال لذت بردم. موفق باشید دوست من.