«در تلاقی نور»
به صدایت که بی دریغ به فضا میبخشی دل دادهام
به نگاهت بسان پروانهها که در تلاقی نور بیتابند
به تحرک رانهایت که ابدیت را با خود میبرند
خانه از غرور لبریز است
وقتی دیوارها به سایهات تکیه می زنند
تو را چه آفریده خدا !
چگونه آفریده خدا !
سرخرگ و سیاهرگ قلبم نمیدانند که بدون تو زمان میایستد
زمان چه وزنی دارد
وقتی میوزی از فراز پاییزها
و از پشت شانههایت، آسمان خورشید را می زاید
«سیاره»
از لهجۀ صریح نگاههای منزویام
و گیسویم که به این سو و آن سو میپرید دانستند
که سیارهام آن دورها نفس میکشد
و من این سوی ماوراء
در تو تکرار میشوم
تا نفسهای منقلبم در اکسیژن سیارهام بیارامد
11/26/2010, 10:09 ب.ظ
سلام عزیزم در تلاقی نور عاشقانه زیبات خیلی به دلم نشست چون خودم عاشقمواما سیاره زیبا بودودل نشنین ممنون