چند روزی میشه که حالم خوب نیست. از همه چی حالم به هم میخوره. حالت عجیبی دارم. بالاخره با آزمایشی که انجام دادم میدونم که دوباره حاملهام. برگهی آزمایش رو مچاله میکنم، میزارم ته کیفم. ناراحت و عصبی، بغض آلود به طرف خونه میرم. تصمیم میگیرم هر طور شده از شرش خلاص شم. آخه توی این بدبختی با یه مرد معتاد بچه برای چه بدبختی میخوام. هنوز ١٨ سالمه یه بچه ٣ ساله دارم که همیشه شاهد دعوا و بدبختیهامونه، این یکی رو چه کار کنم؟ به خونه میرسم. رنگم زرد کهربایی شده. حمید به محض دیدنم میگه تو چرا این شکلی شدی من خمارم تو چی؟ چته زن؟ و بعد غرولند کنان میگه اینم از بدبختی ماس. دیگه خانوم تحویل نمیگیره بخشکه شانس.
من با تنفر بهش نگاه می کنم و میگم میخواستی چه کار کنم؟ تو این زندگی را برای من درست کردی. تازه طلبکارم هستی؟ بالاخره مجبور میشم بهش بگم که چه خاکی به سرم شده. بدون اینکه ناراحت بشه میگه خوب باشه دوتاییشونو با هم بزرگ کن من که نمیذارم تو بری سر کار خونهداری و بچه داری و السلام. میگم کور خوندی، نه این که به حرفت گوش کردم و درسمو نیمه کاره ول کردم .دیدی که بدون این که آب از آب تکون بخوره مثل همه هم کلاسیهام درسمو تموم کردم. سر کار هم میرم. آخه خیلی به فکر زن وبچه بودی! نگاهی به سر تاپام میاندازه و میگه والا روتو برم، نونت نیس، آبت نیس. چی کم گذاشتم واست؟ میگم آخه روت میشه تو چشم من و این بچه نگاه کنی؟ تو زندگیمونو داری میریزی رو زرورق و میگی نونت نیس، آبت نیس. نه فکر آبرویی و نه شرف داری که بری ترک کنی .
افشین نازم با صدای ما بیدار میشه. دستای کوچولوشو به چشمش میماله. من اونو میبوسم. افشین تنها و بی کسام، امید زندگیم که همپای من مسیر تلخ زندگی رو طی میکنه. فکری به خاطرم میرسه هر طور شده باید از بین ببرمش. میرم کپسول گاز رو از سر حیاط تا ته حیاط ده بار میبرم و برمیگردونم .عرق سرد به تنم میشینه. نفسم تنگ میشه. کمی آب میخورم، دوباره شروع میکنم. لرز عجیبی رو تنم نشسته. حمید متوجه میشه، داد میزنه بی رحم! قاتل! اینکارا چیه میکنی؟ بگو نمی خوام زندگی کنم، بگو دیگه؟! بگو زیر سرم بلند شده. میرم گوشه حیاط شروع میکنم به گریه. افشین میاد کنارم میشینه. حمید میگه بیا اینور بشین پسرم، اگه بتونه تو رو هم میکشه. دیگه به سرش زده. بعد از جا بلند میشه طبق معمول شمع و قاشق و موادش رو میاره و داد میزنه پس این کش لامصب کجاس؟ میخوام برم عالم خودم تا این روزا رو نبینم. جلو چشمم داره بچه مو می کشه.
میدوم دهانش رو میگیرم، میگم آبروریزی نکن نامرد! بسه. هرچی میگردم کش رو پیدا نمی کنم بالاخره یه لنگه جوراب بهش میدم تا دیگه صداشو ببره. قاشق را از مواد پر میکنه روش آب می ریزه، بعد با شمع آماده میکنه و سرنگ را پر میکنه. میرم بیرون سطل سطل آب حوض رو میکشم شاید از شر بچه خلاص بشم. ماهیها یه جوری نگام میکنن مثل اینکه اونام میدونن میخوام چکار کنم. ده دقیقهای بیرونم از صدای کفر و فحش حمید. میدوم میام تو اتاق، کش را بسته اما سرنگ دیگه زرد نیست از بس که نتونسته رگش رو پیدا کنه سرنگ خون خالی شده. کفری میشه. لامصبهای بی دین. معلوم نیس که با کیه که فحشش میده . افشین چشماشو گرفته و میلرزه. من داد میزنم بی غیرت، تو که رگ نداری، مگه معتاد با رگم هست. برو خودتو بکش ما رو هم خلاص کن. بر اون پدرت لعنت برای ارثی که واسه تو گذاشت که همش شد نذر دم و دستگاه و موادت.. افشین گریه میکنه؛ میترسه. بغلش میکنم. با دستش چشماشو گرفته، اما از لای انگشتای قشنگش داره میبینه. بالاخره موفق میشه و تزریق تموم میشه. کش رو باز میکنه میگه آخ راحت شدم. به حدی خوشحاله که سر از پا نمیشناسه. میخنده. میگم بخند بدبخت، آخه قله اورست رو فتح کردی. میگه اگه بدونی چه عالمی داره اینو نمیگی. خون از دستش سرازیر شده. افشین میدوه براش پنبه میاره و با همون زبون بچگیش میگه دیدی برات پنبه آوردم؟ برام آدم آهنی میخری بابا؟ حمید میگه آره جون بابا. حالا که خودم آدم آهنیم اگه نبودم اجازه نمیدادم هرکی هر کاری دلش میخواد بکنه. میگم وای که چه پر رویی تا بود هرویین میکشیدی بعدشم یه دوره فشرده دیدی و حالا تزریق میکنی. در حال دعوا هستیم که احساس می کنم پام داغ شده. افشین جیغ میکشه متوجه می شم که حمید از بدنش خون میکشه وب ه طرف من میریزه. جنون عجیبی گرفته دیوار غرق خون شده، لباس صورتی من و بلوز لیمویی افشین همه خون آلود شده. میلرزم و میگم خدا ازت نگذره مرد، این بود قولی که به پدرم دادی. با زور و بدبختی سر سفرهی عقدت نشستم که اینجوری زجرم بدی؟ هرچی میگم جواب نمی ده، متوجه میشم که سرشو گذاشته رو دیوار و خوابیده. لباس افشین رو عوض میکنم. دست وصورتشو میشورم و نوازشش میکنم. افشین دست کوچولوشو دور گردنم میآندازه و میگه صدات نمید مامانی جونم. بابا بیدار میشه بازم خون میریزه رو لباسامون. اونو به سینهام می فشارم و میبوسم و میگم باشه عزیزدلم . شب سختی رو سپری میکنیم. صبح زود حمید میره بیرون تا دوباره مواد بگیره. چند دقیقهای نیست که رفته بچه همسایه میدوه و میگه رویا خانم مامورا آقا حمید رو گرفتن. نفس راحتی میکشم و میگم خدا رو شکر که چند ماهی راحتیم.
09/22/2010, 08:47 ب.ظ
داستان قشنگی بود و البته غم انگیز . خیلی راحت شرایط تحمیلی سنت و نگرش مردانه بر زن ایرانی را نشانه رفته .
تبریک می گم
09/23/2010, 05:29 ب.ظ
جالب بود.ممنون
09/26/2010, 01:30 ب.ظ
با تشکر
موضوع قصه قدیمی و تکراری بود. اگر قرار باشه راجع به یه موضوع کلیشه ای بنویسیم باید یا دیدگاه متفاوتی داشته باشیم یا حرف خاشی برای گفتن.
10/08/2010, 01:08 ب.ظ
جالب و غم انگیز.حال وهوای اون خونه لعنتی رو خوب به تصویر کشیدین
02/20/2011, 02:33 ق.ظ
سلام:
لحن راوی خوب در اومده.
و شخصیتش.
اما شوهرش به تیپ نزدیک شده که این چیز خوبی نیست تو داستان
چون همه تصویر یه مرد معتاد رو همینطوری تو ذهنشون دارن و این داستان رو به میان پرده ها تبلیغاتی نزدیک می کنه.
من اگه جاتون بودم مثلا عشق اون مرد معتاد به بچه شو نشون می دادم که باعث می شد شخصیتش به انسان های عادی بیشتر نزدیک بشه.
مسئله ی بعدی اینه که داستان شما پر از روایات فرعی جزییاتیه که در پیشبرد داستان نقشی ایفا نمی کنن.
در حالی که توی یه داستان کوتاه مثل این باید از هر المانی حداکثر استفاده کشیده بشه.
مثلا اون مسئله ی خون پاشی چه تاثیری روی کلیت داستان داشت؟
به صورت کلی داستان شما احتیاج به یه شیرازه ی محکم تر داره که کلیه ی حوادث و جزئیات رو ساماندهی کنه.
بعلاوه واسه ی بهتر شدن داستان هتون پیشنهاد می کنم که روی نماد پردازی تو داستانتون بیشتر کار کنین.
ممنون در هر صورت از داستانتون.
به منم سر بزنین.