داستانی از فرزانه رحمانی

, , ۳ دیدگاه

 

 

 

لابد وقتی نامه به دستش می‌رسد، شوکه می‌شود. نمی‌تواند بفهمد، چه کسی برایش نامه نوشته است. حق هم دارد، روی پاکت‌ نامه هیچ نشانی از خودم ننوشته‌ام جز صندوق پستی‌ام. نامه را با تردید از پستچی می‌گیرد. می‌آید تو و می‌نشیند روی اولین صندلی، یا شاید بنشیند روی زمین. اصلاً از کجا معلوم است شاید سرپا بایستد و بازش کند. بعد از دیدن عکس خودش حسابی جا می‌خورد، همین عکسی که چسبانده‌ام روبروی میزم. دارد لبخند می‌زند. گونه‌هایش چال افتاده است و شال فیروزه‌ای‌اش به پالتوی سفید و پوست صورتی‌اش آنقدر می‌آید که نمی‌توانم چشم ازش بردارم.

 

«خانم باور کنید خیلی بهتان می‌آید. فوق‌العاده شدید. خودتان نگاه کنید… البته آرایش‌تان هم باید هماهنگ باشد. به رنگ فیروزه‌ای هم آرایش گرم می‌آید هم سرد. … شما نباشید می‌فروشمش به یکی دیگر… اما واقعاً به شما می‌‌آید… همین حالا هم که بیاندازیدش روی سرتان و راه بیافتید توی خیابان…»

 

حتماً حالا راه می‌گیرد و می‌رود توی خیابان، با همان شال فیروزه‌ای و پالتوی سفید. فکر می‌کند باید پیدایش کند. همان کسی که عکسش را گرفته است. دیوارهای شیشه‌ای توی عکس با نئو‌ن‌های قرمز رویش می‌تواند کمکش کند.

 

«کافی‌شاپ سرو. چراغ‌های قرمز داره. درست سر نبش خیابون پایینی» هوا ابری بود که از خانه زدم بیرون. اصلاً فکر نمی‌کردم باران شدید بشود. با این حال بارانی‌ام را پوشیدم. از نانوایی که گذشتم دیدمش. از بن‌بست شقایق آمد بیرون. فکر کردم شاید همانی باشد که هفته‌ی پیش اسباب‌کشی کرده است به این محل. کامیون اثاثیه‌اش را دیده بودم. مادر می‌گفت« طبقه‌ی دوم آپارتمان خالیه‌رو هم فروختند. اگه دیر بجنبی طبقه‌ی سومی‌رو هم می‌فروشن، ها! می‌گن طرف یه زن تنهاست»

 

تنها بود. پالتوی سفید تنش بود با یک شال فیروزه‌ای. رفت آن سمت خیابان. کلاهم را تا چشم‌هام پایین کشیدم. نمی‌خواستم موقعی که می‌بینمش متوجه نگاهم شود. تا رسیدم نزدیکش ناغافل ایستاد، «ببخشید آقا! این دوروبر جایی هست که بشه توش نشست و یه چیزی خورد؟» چشم‌های سیاه عمیقش توی صورتش می‌درخشید. به زن‌های خیابانی نمی‌ماند وگرنه می‌شد ته نگاهش برق خنده‌ای را دید. خنکای باران‌خورده‌ی هوا صورتش را گل انداخته بود. روی چانه‌ی گرد‌ش هم یک خال سیاه بود که زیبا‌ترش می‌کرد. «چرا! کافی‌شاپ سرو. پاتوق خوبیه! نبش خیابان پایینی، همون که چراغ‌های قرمز داره»

 

تا آمد، همه را متوجه خودش کرد. موهایش خیس شده و چسبیده بود به پیشانی‌اش. یک لحظه ایستاد. پشت نزدیک‌ترین میز به در نشست. می‌شد فهمید که زیر نگاه‌های سنگین دیگران اذیت می‌شود، نگاهش را دوخته بود به میز. پرسیدم«چی میل دارید خانووم؟» انگار گفت«توی این سرما چای می‌چسبد یا چیزی مثل لطفاً یه چایی یا…» داشتم برای یکی از مشتری‌هایم، همان که عینک قاب مشکی زده بود و نمی‌شد فهمید دارد به کی نگاه می‌کند، چیز گرمی می‌بردم. شاید شیر‌قهوه یا نسکافه… .

 

نسکافه را تلخ دوست ندارم. قاطی‌اش شکر ریختم. این کار را معمولاً خانمم می‌کند. وقتی با مقار می‌افتم به جان یک تکه سنگ تا چیزی ازش درآورم. تا اولین جرعه را خوردم دیدمش. نیم رخش به من بود. تراش چانه‌اش به قدری زیبا بود که میخ‌کوبم کرد. همانی است که می‌خواهم. می‌توانم مجسمه‌ام را تمام کنم. با این چانه شاهکار می‌شود. «تبارک‌الله و احسن‌الخالقین». نمی‌توانم نگاهم را بدزدم. دلم می‌خواهد سیر ببینمش، اما انگار منتظر کسی‌ست که چشم از در برنمی‌دارد.

 

هوا آن‌قدر سرد بود که تا دیدم کافی‌شاپ باز است، زدم تو. یک طرف بارانی‌ام حسابی خیس شده بود. «این رفیق‌بازی هم که ته نداره، لامصب! می‌بینینن بارون میاد یه چیز درست نمی‌پوشن که آویزوون آدم نشن» بارانی‌ام را انداختم روی دسته‌ی صندلی. نگاهم را چرخاندم تو ی کافی‌شاپ ، برای دیدن دوستی شاید. زیر این باران، کنار خوردن چایی و کشیدن سیگار یک گپ ادبیاتی می‌چسبید. توی دود سیگار و تاریکی ته کافی‌شاپ چیزی جز سایه‌های محوی از آدم‌هایی که پشت میزها تکی یا دوتایی نشسته بودند دیده نمی‌شد . کنار در ورودی نشسته بود. معذب بود. داشت روی دستمال زیر فنجانش با خودکار چیزی می‌نوشت. بیشتر نگاهش کردم. انگار توی یکی از قصه‌هایم نوشته بودمش، قبلاً. کدام یکی بود، یادم نمی‌آمد. فهمید، دارم نگاهش می‌کنم. بلند شدم و رفتم پشت پیش‌خوان. چایی و کیک سفارش دادم. وقتی برگشتم. داشت نگاهم می‌کرد. لبخند زدم. دلم می‌خواست به بهانه‌ای بروم سر میزش. سیگارم را روشن کردم.

 

دود سیگار را فرستادم توی صورت زری. تنها چیزی که ازش می‌دانستم همین اسمش بود. دست‌هایم را گرفته بود توی دستش و نخودی می‌خندید. دلم به هم می‌خورد. خودم هم نمی‌دانستم اینجا با این زن چه می‌کنم. عطر تندی که زده بود با عرق تنش قاطی شده و حالم را بد می‌کرد. نمی‌شد از پشت صورت پر از آرایشش فهمید واقعاً چه شکلی‌ست. سیگارم را گرفت و گذاشت روی لبش. طوری آنها را جمع کرده بود که هوس کردم ببوسمش. از زیر میز پایش را چسبانده بود به پایم و آن را بالا، پایین می‌کرد. حالم داشت بد می‌شد. گفت سرت‌رو بیار جلو. بردم.همان موقع دیدمش . چند میز آن طرف‌تر نشسته بود. داشت نگاه‌مان می‌کرد. ته نگاهش چندش را احساس کردم. خیلی متین و موقر به نظر می‌رسید. گفت«دوست دارم، جوونی». خودم را عقب کشیدم. نمی‌توانستم چشم ازش بردارم. رویش را برگرداند. شیشه‌ی پشت سرش را با انگشت به اندازه‌ی قاب صورتش از بخار پاک کرد. بیرون باران می‌بارید.

 

«معلوم نیست کی می‌خواد بند بیاد». اسفند را ریختم توی منقل. میزها را یکی‌یکی دور زدم و پول‌های خردشان را جمع کردم. یکی داد زد«دود راه ننداز، راه تو بکش برو بیرون» کنار در دیدمش. اشاره کرد بروم طرفش. تمام کیسه‌ِی اسفندم را هم که برایش می‌ریختم روی آتش باز هم کم بود. لبخند زد و زیر لب چیزی گفت. یک اسکناس نو داد دستم. «نذر نگاتون. خیلی خانوومی» اخم شیرینی کرد«دستت درد نکنه فقط زود ببرش، اشکم در اومد»

 

اشک افتاده بود توی چشم‌هام. از وقتی آمده بودیم بچه‌ها یک‌بند سیگار کشیده بودند یکی نیست به اینها بگوید مگر می‌شود با نشستن گوشه‌ِی یک کافی‌شاپ مشکل دنیا را حل کرد؟! «به قول آقا جوونم ما جوجه دانشجوها‌ رو چه به این حرف‌ها! ما همون درسمون‌رو را بخونیم گل کاشتیم، بریم دیگه». تا بلند شدیم دیدمش. وسط آن همه دود مثل فرشته‌ها به نظر می‌رسید. انگار دیده بودمش، قبلاً. جلوتر که رفتم به نظرم آشنا آمد. «بچه‌ها! طرفو» رفتم جلو. «ببخشد خانم، شما من‌رو نمی‌شناسید؟» با تعجب گفت«چطور؟». «انگار قبلاً دیدم‌تون». «نه خیر آقا! بفرمایید» زدیم بیرون.

حالا حتماً به من و همه‌ی آدم‌هایی که آن روز دیده بود شک داشت که آمده بود اینجا و هی صندلی‌اش را عوض می‌کرد. تمام این روزها فقط نشسته‌ام و عکسش را نگاه کرده‌ام. حالا هم که روبرویم است و نگاهش می‌کنم، باز هم نمی‌توانم بفهمم چرا تنها زندگی می‌کند. از اینکه ابروهایش را برنداشته است و لباس‌‌های اسپورت می‌پوشد می‌شود فکر کرد مجرد است یا شاید یک زن مطلقه که دلش نمی‌خواهد کسی چیزی از گذشته‌اش بداند. کاش می‌شد بیشتر بشناسمش.

هوا حسابی تاریک شده است. دارد می‌رود بیرون. باید خودم را برسانم به او و تا خیابان تمام نشده است، چترم را بگیرم بالای سرش.

 

 

۳ دیدگاه

  1. maedeh

    08/01/2012, 09:31 ب.ظ

    من تا حالا کتاب زیاد خوانده ام ولی این متن واقعا جالب بود خیلی قشنگ بود

    پاسخ

ارسال دیدگاه

(*) لازم، ایمیل شما منتشر نخواهد شد