پس از گذر غرب از قرون وسطی و ورود به مدرنیته یک ایده بطور کلی و به عنوان تئوری اصلی مدرنیته از سوی دکارت مطرح شد و آن ایده این بود که بر خلاف قرون وسطی که سنت عامل اصلی و شناساننده جهان به انسان بود از این پس خود انسان با محوریت عقل و منطق شناساننده ی جهان و طبیعت و مفاهیم پیرامون جامعهی غربی قرار گرفت. این ایده پس زمینهی تمام تحولات این عصر در غرب قرار گرفت.
پس از گذشت چندی از رنسانس کانت ـ فیلسوف تاثیر گذار این دوره ـ با نظریه ی نقد خرد ناب خود عقل و پشتوانهی مدرنیته را به چالش کشید و این ایده را مطرح کرد که تصوری که انسان از جهان پیرامون به واسطهی عقل دارد با واقعیت ذات جهان دقیقا منطبق نیست. چون انسان به وسیلهی حواس پنج گانه از جهان آگاهی مییابد اما تمام خصوصیات جهان بسی فراتر از احساسات پنجگانه و تجربی انسان است به علاوه تصوری که ما از یک جسم یا مفهوم داریم یک چیز است و حقیقت ذات آن چیز دیگر.
اما این تنها ضربه به اندیشه ی مدرنیته نبود بلکه چندی بعد واقعیتهای جهان و نگاه مدرنیستی و عقل گرا به جهان توسط مارکس هم به چالش کشیده شد. مارکس این مسئله را مطرح کرد که نظم، کلمه و مفهوم کوچکی است برای بیان آنچه که بر جهان حاکم است یعنی از یک سو کل جهان بر پایهی نظم استوار است و از سوی دیگر شروع جهان (آن چنانی که در فیزیک به اثیات رسیده بود) از یک انفجار بزرگ- big bang– آغاز شده یعنی از یک حادثه که به هیچ عنوان بر پایهی نظم استوار نیست. به تعبیر خود مارکس”جهان از بیرون منظم است و از درون بی نظم.”
با این همه باید گفت ضربهی نهایی را نیچه بر پیکرهی مدرنیته وارد کرد و اعلام نمود آگاهی انسان نسبت به جهان آگاهی کاذب است چون انسان تجربی است اما جهان فرا تجربی است و فراتر از انسان .
بنابراین کلیهی دستاوردهای بشر از جمله علم و فلسفه به چالش کشیده شد و اعلام شد هیچ تضمینی برای قطعی بودن و صحیح بودن دانش وجود ندارد و انسان در تمام ابعاد با عدم قطعیتی شگرف روبرو گردید .
اما به موازات تعاریف و نظریههایی که فلاسفه برای توضیح جهان و نقد نگاه مدرنیتی به آن ارائه دادند دانشمندان هم بیکار ننشسته و به نظریه پردازی پرداختند. انیشتین نظریه نسبیت را منتشر کرد و اعلام نمود که «تمام اجزاء و عوامل طبیعت به تناسب جرمشان بر هم اثر میگذارند و در تعامل و تعادل با یکدیگرند» حتی آنها که از دید ما پنهان اند و ما به وجودشان نا آگاهیم یعنی حتی کوچکترین کرات در دورترین کهکشانها بر زمین و تمام جهان اثر میگذارند بنابراین دانش ما به هیچ وجه قطعی نبوده و جهان بر پایهی نسبیت استوار است و هیچ تعریف ارائه شده در بارهی حقایق عالم به هیچ رو قطعی نیست.
مشکل به همین جا ختم نمیشود هر آزمایشی که انجام میشود باید در تمام شرایط ممکن سنجیده شود تا به عنوان قانون پذیرفته شود اما سنجیدن آن در تمام شرایط ممکن مقدور نیست ما نمیتوانیم به آن سوی کهکشانها برویم و هزاران مورد دیگر که انسان نمیتواند در مورد آنها نظری قطعی دهد. نتیجه آنکه انسان مدرن نمیتواند به واسطهی پشتوانهی تفکرش یعنی عقل نظری قطعی راجع به هیچ چیز ابراز کند و همانطور که آقای احمد تابعی در کتاب رابطهی میان پست مدرنیته و عدم تعیین میگوید «عقلانیت دیگر یک ذات نیست بلکه یک ترکیب و وضعیت است که دگرگون میشود. »
البته باید توجه داشت که مدرنیته جدایی از عقل نبوده بلکه کاربرد آنرا در بستری انعطاف پذیرتر و بی تعصبتر ممکن ساخته است و از این راه بر امکانات خود افزوده است.
از مهمترین اشاعه دهندگان و دفاع کنندگان از اندیشهی پست مدرن می توان به لیوتار، چارلز جنکز و دریدا اشاره کرد. در انتها میتوان در یک جمله گفت که اندیشه ی پست مدرن به عینیت داشتن حقیقی بودن و قطعی بودن باورهای عقلانی مثل دانش و فلسفه و همینطور پدیدارها و معناها باور ندارد.