برای رومن گاری که یکی از داستانهایش، ایده دهندهی این داستان است.
با احترام
پس از گذشت ِ یک ماه درـ به ـ دری و این درـ وـ آن درـ زدن، تلاشهایم برای یافتن ِ خانهای با قیمت ِ مناسب نتیجه داد. از تعریفهای بنگاهدار و صاحبخانه ـ این خونه رو میبینی؟ اکازیون ِ، ماه. راستش قبل از شما، اینجا خونهی یه خانم دکتر ِ بوده که فقط مریضاشو توش میدیده و با ماشین ِ خوشگلتر از دماغش میرفته یه جای دیگه میخوابیده. ـ که بگذریم؛ خانهی خوبیست. یک خانهی نقلی ِ ۵۰ متری در مرکز ِ شهر. هر چه باشد از خانهی قبلی بهتر است، همین که صاحبخانه بغل ِ گوشم یا بالای آن یا توی آن نیست؛ بس است. صاحبخانهی قبلی، پدرم را درآورده بود و ماه ـ به ـ ماه به کرایهی خانهی زپرتیاش میافزود. یک روز به این نتیجه رسیدم که : اگر همینطور پیش بروم باید تمام ِ دارـ وـ ندارم را که هیچ، باید مقداری هم از این و آن قرض کنم و بریزمش توی حلق ِ آن بیمروت ِ نسناس. شال ـ وـ کلاه همانا و تسویه حساب همانا و اسبابکشی به خانهی جدید همانا. راستش را بگویم؟ اول گشتم خانهام را یافتم و بعد، گذاشتم تو کاسهی آن بیدین.
درست سومین روز ِ پس از اسبابکشیام بود. میخواستم بنشینم و روی مقالهای کار کنم که فکرش مدتها آزارم میداد. قلم و کاغذ آماده روی میز، یک لیوان چای ِ تازه دم و ذهنی تازه نفس. تا قلم را گذاشتم روی کاغذ، زنگ زدند. اه، لعنت، آن زنگ ِ نابههنگام رشتهی افکارم را از هم گسست و مرا از خلوتم با اندیشهام بیرون کشید. برخاستم و به سوی در رفتم. هنگامی که در را گشودم، هیچکس آنجا نبود. در را بستم و داشتم به سوی میزم میرفتم که دوباره زنگ زدند. این بار به سرعت، به سوی در رفتم و آن را گشودم؛ اما، باز هم هیچکس نبود که نبود. ناگهان، صدای قدقدی شنیدم. سرم را پایین انداختم و مرغی را دیدم که مرا مینگریست.
مرغ سرش را بالا آورد و گفت : ” قدقدقدا! اِ وا؟ چرا اینطوری منو نگاه میکنی؟ مگه تا حالا مرغ ندیدی؟ “
دو سیلی به صورت ِ خود زدم و بر خواب ِ سنگینام لعنتی فرستادم و گفتم : ” ببخشید؟ شما چه طوری تونستین زنگ بزنین؟ این زنگ که به قد ِ قدقدی ِ شما نمیرسه! “
مرغ بالبالی زد و جهید و خودش را به زنگ رساند و در یک لحظه آن چنان به سرعت و ناگهانی نوکش را به زنگ فشرد که بر من مسجل شد که : نباید زنگ زدن برای او کار ِ دشواری باشد!
همینطور مات و مبهوت و بهتزده سر جایم خشکیده بودم و او را مینگریستم که نوکش را گشود و گفت : ” خوب، حالا که فهمیدی میتونم زنگ بزنم! میذاری بیام تو یا نه؟ “
به هر ترتیبی، خودم را جمع ـ وـ جور کردم و با صدایی که از ته ِ حلقم به زور درمیآمد جواب دادم : ” بفرمایید…..تو ” همانطور، مثل کوهی که چیزی تکانش نخواهد داد؛ میخکوب شده بودم روی زمین.
بازهم به حرف آمد : ” خیلیخب، برو کنار دیگه! ” بعدش زیرلب افزود : ” اه اه.. چه قد گدا گشنه و ندید بدیده، مرتیکهی مرغ ندیده! “
کنار ایستادم تا داخل شود. با هزار عشوه ـ وـ کرشمه، همچون تمامی ِمرغان ِ دیگر گام برمیداشت. با هر قدم، باسن ِ خود را به چپ ـ وـ راست تکان میداد و در عین حال از رصد ِ اطراف هم غافل نبود.
به سوی میز ِ چهارنفرهام رفت و صندلیای را عقب کشید و جستی زد و روی آن نشست. من، حیران ِ از چابکی او، در را بستم و به سوی میز رفتم و نشستم روبرویش.
مرغ گفت : ” ما همسایهی بالایی شما هستیم، اومدم بهتون خیر ِ مقدم بگم “
جواب دادم : ” لطف دارید. ممنونم “
مرغ : ” نه آقا، این حرفا چیه؟ لطف چیه؟ وظیفهاس “
من : ” ممنونم، ممنونم. مرسی. مرسی. ” نمیدانم چرا همینطور کلمات را پشت ِ سر ِ هم میردیفیدم!؟
مرغ : ” خوب بسته حالا! راستی، ببینم تو زن نداری؟ “
یکه خوردم از صراحت و رک بودناش. چه قد زود تعارفتاش را فراموشیده بود! گفتم : ” نع “
مرغ که حسرت در تن ِ صدایش به خوبی شنیده میشد : ” حییییییییییییییییییییییییییف شد “
: ” ببخشید چرا؟ “
: ” آخه پس من با کی حرف بزنم؟ قدقد “
اندوه در صدایش موج میزد. دلم سوخت. : ” من در خدمتم، اگر امری دارید و بتونم انجامش بدم؛ دریغ نمیکنم. “
تا آمد دهانش را بگشاید باز هم زنگ زدند. رنگ از رخسارش پرید و قدقدی زیر سر داد و ترس به چشماناش دوید. آرام، به طوری که صدایش را به زور میشنیدم، گفت : ” یه وقت درو باز نکنیا! اون ِ… خود ِ خودش ِ “
گفتم : ” کیه؟ جریان چیه؟ “
جواب داد : ” شوهرم….. شوهرم حشمت ِ “
تلاشیدم تا آرامش کنم : ” ترس نداره که! شوهرتون ِ دیگه. اتفاقن ازشون میخوام بیان تو تا با ایشون هم آشنا بشم “
مرغ باز هم دهانش را گشود اما، حرفش را خورد ” آخه….. “
من : ” آخه چی؟ چیزی شده؟ “
سرخ شد و سرش را به زیر انداخت : ” آخه یه مرغ با یه آقا…. اونم تنها! پوست از سرم میکنه “
نفس راحتی کشیدم و او را هم به آرامش دعوت کردم ” نه خانم، راحت باشید “
در را گشودم و حشمت را دیدم. خروسی با تاج ِ سرخ و چشمهای سرخ ِ سرخ. پاهایش را یکی در میان روی زمین میکشید. تا چشمش افتاد به من، قوقولی ـ قوقویی سر داد و سپس : ” ببینم نارگل اینجاست؟ ” بدون مقدمه رفته بود سر ِ اصل ِ مطلب.
گفتم : ” بله. بفرمایید تو “
او هم، همچون تمامی ِ خروسهای باغیرت، هنگام راه رفتن سینهاش را جلو داد و آمد داخل ِ خانه. نارگل را که دید، با چانهی لرزان فریاد زد : ” آخه من به تو چی بگم زن؟ آبرو واسم نذاشتی. بلند شدی یهکاره اومدی خونهی غریبه که چی؟ ها؟ چرا جواب نمیدی ضعیفه؟ “
در را بستم تا صدایش در آپارتمان نپیچد. بعد هم : ” لطفن آروم باشید حشمتخان. براتون توضیح میدم. خانم ِ شما که گناهی نداره! ” ای وای از دست ِ این زبان که بیموقع، همینطور بدون فکر دربارهی عاقبت ِ کار، در دهان میچرخد. من چه میدانستم زن ِ او گناهی ندارد!؟
حشمت سرش را چرخاند و کینهاش بر من فرو بارید : ” بله ـ بله؟ شما از کجا میدونی زن ِ من گناهی نداره؟ چند وقت ِ اومده اینجا؟ ها؟ چرا لال شدی؟ پس به موقع رسیدم. “
دست ـ وـ پا گم کرده جواب دادم : ” والله من……من…..اصلن بفرمایید بشینید تا براتون توضیح بدم ” با اشارهی دست و بیرون کشیدن ِ صندلی از او خواستم روی صندلی بشیند.
اخمی بر چهره آورد و نشست.
نارگل از همان نخستین لحظهی ورود ِ حشمت سرش را انداخته بود پایین. نشستم و این زوج را، یکی مظلوم و دیگری زورگو، نگریستم. نارگل سرش را آورد بالا و گفت : ” آخه شما بگید! نه شما بگید. من که بچه ندارم باید دلمو به چی خوش کنم؟ این آقا ( با لحنی شماتتبار ) از صدقه سر ِ تخمهای طلایی که من میذارم یه طلا فروشی باز کرده و صبح تا شب هم نیست. صد بار بهش گفتم : «مرد، بذار یکی از این تخمها جوجه بشه تا صبح تا شب تو این چهاردیواری تنها نباشم» اما گوش نمیده که نمیده “
حشمت قوقولی ـ قوقویی سر داد و گفت : ” تو چرا نمیتونی جلو دهنتو بگیری؟ چرا جلوی هر کس و ناکسی قفل ِ دلتو وا میکنی و سیر تا پیاز زندگیتو میریزی جلوش؟ “
حشمت، هنگامی که « هر کسی و ناکسی» را بر زبان آورد نگاهی سرسری هم به من انداخت. ولی باز هم به سوی نارگل نگریست.
نارگل گفت : ” این آقا هیچم غریبه نیست. ناسلامتی همسایهس! بیچاره به عمرش مرغ هم ندیده “
حشمت با افسوس گفت : ” دیگه بدتر! دیگه بدتر! “
دیگر خونام به جوش آمده بود. گفتم : ” حشمتخان واسه خاطر ِ همسایگی ِ که چیزی بهتون نمیگما. از وقتی پاتونو گذاشتین تو خونه، مدام به من توهین میکنید. “
حشمت خود را جمع ـ وـ جور کرد و با صدایی شرمزده گفت : ” باید به من حق بدید آقا. تو این دوره زمونه به خروسا هم رحم نمیکنن و سرشونو میبرن؛ چه برسه به یه مرغ ِ خونهدار ِ ساده. “
گفتم : ” بله! فرمایش شما درست ِ، اما خوب، استثنا هم هست، نیست؟ “
سرش را انداخت پایین. نارگل نوک ِ خود را به نوک ِ او مالید و به نجوا چیزی در گوشاش گفت. حشمت سرـاش را آورد بالا و گفت : ” بله. استثنا هم هست، اما خوب، خودتون دارین میگین استثنا. ببینید آقای همسایه، من باید واسه بچهای که این خانم دلش واسش پر میکشه، یه اتاق فراهم کنم. دلم نمیخواد بچهم تو یه آلونک ِ کوچولوی پنچاه متری بزرگ شه. واسه همین، صبح تا شب، سگدو میزنم تا بچهم هیچ کم و کسری نداشته باشه. بد میگم؟ اگه بد میگم بگو بد میگی. “
گفتم : ” فرمایش ِ شما کاملن درسته “
داشتم میگفتم که نارگل پرید وسط ِ حرفم : ” چی چی رو فرمایش شما ِ درسته؟ این همه که پسانداز کردیم بس نیس؟ شما پاشو بیا خونهی ما و ببین چه قد پول واسه بچهای که این آقا نمیذاره به دنیا بیاد و بدو بدو میبره میفروشتش پسانداز کردیم. آخه اون کاکل زری چه گناهی داره که باید انقد صبر کنه؟ گناه ِ من چیه؟ “
: ” شما گناهی ندارید خانم. اما خوب…. “
: ” خوب چی آقای همسایه؟ “
به انتظار پاسخی مرا مینگریست، بیتاب. نگاهی به حشمت انداختم و نیمنگاهی هم به نارگل. عاقبت به حشمت گفتم : ” اینطور که خانم ِ شما میگن، گویا به اندازهی کافی برای بچهدار شدن پول دارین. ” نارگل لبخندی زد. سپس به نارگل گفتم : ” از طرفی شوهر ِ شما هم راست میگه خانم. شما نباید همینطوری دوره بیفتین این ور و اونور و سفرهی دلتونو پیش ِ هر کس و ناکسی باز کنین. “
جفتشان متعجب و خاموش مرا مینگریستند. نگاهم میان ِ آن دو در نوسان بود. : ” لازم نیست هردوتونم انقد سخت بگیرین. باید بچهدار شین تا هم شما از تنهایی دربیایی هم وقتی شما اومدی خونه، یکی باشه که بپره تو پرات. “
لبخند زدند. از جای خود برخاستم. : ” خوب حالا واسه خاطر ِ آشتیکنون شما یه چایی و………شیرنی بخوریم ” هنگامی که جملهی آخر را بر زبان میآوردم، بیدرنگ یادم آمد که یکی از دوستانم یک جعبه شیرینی خریده و شب ِ گذشته برایم آورده بود.
داشتم چایی میریختم که صدای مهیبی آمد. صدای برخورد ِ دو فلز. درست پشت ِ در خانهام. گفتم چی بود؟ از آن دو فقط صدای قوقولی ـ قوقو و قدقد ِ آرامی به گوش میرسید؛ گویی زبانشان را بریده بودند.
در را که گشودم چشمم افتاد به یک کاسهی مسی که چند سکه دروناش بود.
ذوقزده گفتم : ” آخ جون. یه سکهی پنجاه تومنی. “
رهگذری که سکه را برایم انداخته بود، صدایم را نشنید و به راهش رفت.
ورسیون ِ اول : اسفند ِ ۸۷
نسخهی بازنویسی شده : شهریور ۸۸
08/08/2010, 11:36 ق.ظ
داستان قشنگی بود امیر جان! لذت بردم ازش. کلیت کارو خیلی دوست داشتم. من سررشته ای در ادبیات ندارم و فقط حسمو میگم. یه جاییشو درک نکردم. اگه مرغه هر روز تخم طلا می کنه چرا پس انداز کردن واسشون این قدر سخته؟ یعنی با روزی یه تخم طلا نمیشه زود پس انداز قابل توجهی جمع کرد؟ یا منظورت اینه که اینقدر زندگی سخته که با یه تخم طلا در هر روز هم نمیشه یه بچه بزرگ کرد؟ منطق این قسمت یه خورده می لنگه به نظرم. اگه خروسه یه شغل عادی داشت به نظرم باور پذیر تر بود.
11/19/2010, 03:32 ق.ظ
همچون قطرات بارانی که آرام آرام جویی را تشکیل میدهند و سرازیر میشوند این داستان نیز با همه ی کوتاه بودنش آرام آرام در دل جا میکند و عشقش فوران میزند.
با وجود عدم موافقت نویسنده باز هم گمان میکنم داستان نوعی مایه های سورآلی دارد و نماد گرایی همچون چتری بر پیکره ی داستان چنبره زده.
عاشقانه دست های این نویسنده ی نازنین را دورادور میبوسم.
11/01/2011, 06:15 ب.ظ
سلام
شروع داستان و آمدن مرغ ، به زیبائی باز کردن یک پنجره بود ولی ادامه داستان منظره ای تهی
پیشنهاد می کنم، گوگول بخوانید
موفق باشید
11/02/2011, 04:35 ب.ظ
سلام امیر
ممنونم از پیشنهادتان اما در پرانتز اضافه کنیم که قصد من در این داستان ساختن فضایی وهمانگیز (همچون آثار گوگول) نبود.
سبز باشید