داستانی از هومن نیک فرد

, , ۲ دیدگاه

 

 

مرد: هه…باورم نمی‌شه. راستشو بگو ببینم از کدوم یکی‌شون خوشت اومده؟ مرگ زورکی؟ شنا با مرگ؟…آههها! فهمیدم…از طرز داخل شدنت مشخص بود: «مرگ در نمی‌زند!»

 

مرگ: می‌دونستم، می‌دونستم تو با این اراجیفات کارمون‌و سخت می‌کنی. چندبار درخواست دادم که به یه بهونه‌ای چیزی زودتر بمیری اما باهاش موافقت نشد. آخه چی تو سرت می‌گذره؟ سال پیش رفته بودم یه نفرو از نردبون پرت کنم پایین می‌دونی یارو چی بهم گفت؟ گفت عزیزم قلقلکم نده…!

 

– مرد خنده‌ای بلند کردو گفت: آآآفرین آآفرین…مشخصه که قدرت تخیل خوبیم داری! تاحالا چیزی‌ام نوشتی؟

 

– مثل اینکه نمی‌خوای زیربار بری نه؟

 

– ببین بذار یه‌پیشنهاد بهت بدم…

 

– وای خدای من تو اصلاً تو باغ نیستی!

 

– با یه شرط‌بندی موافقی؟ ( بعد از گفتن این جمله بازم می‌خنده!)

 

– مرگ بی‌توجه به خنده‌های مرد: نمی‌خوای بدونی قراره چه‌جوری بمیری؟

 

– (مرد ساکت می‌شه‌و فقط به مرگ نگاه می‌کنه)

 

– حتی حدسشم نمی‌تونی بزنی!

 

– سکته؟

 

– نوچ نوچ نوچ

 

– قراره برم حمو‌مو بخورم زمین‌و اون‌وقت…

 

– اوه چه مرگ مسخره‌ای! نه!

 

– گاز گرفتگی؟ خود‌کشی؟! چی آخه؟

 

– دیگه چیزی نمونه…

 

مرد به‌شدت عصبانیه اما سعی می‌کنه خودش‌و بی‌تفاوت نشون بده. قفس پرنده‌ش رو برمی‌داره و به تراس می‌ره؛ سه‌دقیقه‌ی بعد مرگ اون رو به پایین پرت می‌کنه. مرد به‌روی گاری یه دست‌فروش می‌افته‌و زنده می‌مونه. چند  ثانیه تو همون حالت مبهوت می‌مونه‌و با فریاد به مرد می‌گه: لعنتی. چیزی نمونده بود بمیرم، این دیگه چه وضعشه؟!

 

– مرگ، مات زده به مرد نگاه می‌کنه و با تعجب می‌گه: اما…اما تو باید می‌مردی! صب کن ببینم، حتماً یه اشتباهی شده! (به‌سرعت چندتا تیکه کاغذ از جیبش بیرون میاره‌و روی یکی‌شون‌و می‌خونه: ساعت نه صبح از تراس به پایین…

 

در همین حین مرد خودش رو به آپارتمانش رسونده‌ و مرگ، رو به اون می‌کنه و با ترس می‌گه: ایناها، خودشه، نیگا کن، نوشته که…

 

زنگ خونه به صدا در‌میاد و مرگ باتعجب به تراس می‌ره و به پایین نگاه می‌کنه. مرد، مرگ‌و هول می‌ده‌و اون نقش پیاده‌رو می‌شه؛ بعد خیلی خونسرد به‌سمت ساعت دیواریش که خواب مونده می‌ره‌و اون‌و روی دوازده تنظیم می‌کنه.

 

۲ دیدگاه

  1. هستي

    08/08/2010, 11:38 ق.ظ

    هاااااااااااا……..چی شد هومنی؟خودت واسم تعریفش کن.دوست دارم عشقه هستی……

    پاسخ
  2. هما

    11/07/2011, 03:21 ب.ظ

    ذهن خلاقی دارید. نوشته هاتون با بقیه فرق میکنه. من یه نویسندکم(نویسنده ی کوچک!). نوشته هاتون بهم کمک کرد. متشکرم. موفق باشید.

    پاسخ

ارسال دیدگاه

(*) لازم، ایمیل شما منتشر نخواهد شد