یک بشقاب سیبزمینی سرخ شده جلویم روی میز است. هنوز بخارش فروکش نکرده. استیک را که برایم میآورند ظرف سالاد را کنار میزنم تا جا برای بشقاب باز شود. روی میز سهجور سُس هست. سُس خردل که نمیخورم. پس سُس سفید را روی سالادم میریزم. چنگال را برمیدارم و دو تکهی حلقه شدهی گوجه و یک کاهو گیرم میآید. دو تا مشتری، دو تا سایه را از پشت شیشه میبینم که به رستوران نزدیک میشوند. دستهای هم را گرفتهاند. اعتنایی نمیکنم و چندتا پیاز و چند تکه خیار از سالاد میخورم. صندلی رو به رویی من خالیست. کمی نمک به سیبزمینیهایم میزنم و با سُس قرمز بینشان جاده میکشم. از بوی سُس قرمز و سیبزمینی قند توی دلم آب میشود. بعد از هشت ساعت کار و گرسنگی مدام و حرف زدن با آدمهای عصبانی افسرده (مگر آدم افسرده عصبانی هم میشود؟) نشستن پشت این میز و انتظار برای خنک شدن غذا به شکنجه میماند. سایهها وارد رستوران شدهاند؛ یک زوج جواناند که باران خیابانها خیسشان کرده، اما برخلاف مردم دیگر لبخند میزنند. از دیدن لبخند روی لب آن دو نفر تعجب میکنم. خیلی وقت است لبخند کسی را ندیدهام؟ توجهم جلب حلقههای زرین توی انگشتشان میشود. مرد قد بلند و عضلانی است و زن خوشترکیب و ظریف، با سالادم ور میروم… در هر حال هر دو شیکاند. سفارش میدهند؟ فعلاً که به منوی روی دیوار زل زدهاند. مرد از زن نظر میپرسد و صندوقدار سفارش را یادداشت میکند. همینطور که به پخت بد استیکم فکر میکنم مرد پول را به صندوقدار میدهد و به سوی میزها میروند. مرد صندلی را بیرون میکشد و به زن کرنش میکند. چه اتفاقات عجیبی میافتد در این رستوران. راستی، یادم باشد آدرس دقیق اینجا را یادداشت کنم تا برای دیدن اتفاقات غیرمعمول بهش سر بزنم. هر دو نشستهاند. چهرهی زن را خوب تشخیص میدهم، اما از مرد تنها پشت سرش را میبینم. صندلی مقابل من، به نظر کثیف میآید. شاید خیلیوقت است کسی رویش نشسته. استیکام را با کارد میبُرم. به سُس قرمز روی سیبزمینی نگاه میکنم که وارفته، یا انگار خشک شده است. زن با لبهایی که به یک خندهی زیبای سحرانگیز باز شدهاند به مرد خیره شده. مرد دارد حرف میزند؟ من که صدایی نمیشنوم. پس آنها حتما به هم خیره شدهاند. یعنی ممکن است؟ لبخند و تعارف و حالا هم زل زدن… برای این که تمرکزم را از دست ندهم کیف را باز میکنم و کاغذی بیرون میکشم و با خودکار، البته با یک ژست جدی، چند تا خط بیهدف ترسیم میکنم. به زن نگاه میکنم. او انگار توی یک دنیای دیگر است. با خودم فکر کردم اگر حتی خودم را از این پنجرهی بسیار تمیز و قشنگ به پیادهرو پرت کنم زوج خوشحال متوجه نخواهند شد. تصمیم گرفتم دیگر به صندلی رو به رویم نگاه نکنم. که چی؟ مثلاً جای خالی کسیست؟ اصلاً هم اینطور نیست. من به کسی نیاز ندار… زن به آرامی سمت مرد خم شد تا چیزی در گوشش بگوید. شاید زمان زیادی میگذرد که من جُز صدای کوبههای درام و نعرهی خوانندهگان زیرزمینی چیز دیگری نشنیدهام. زمزمه کردن باید اتفاق قشنگی باشد، نه؟ یعنی کسی هست که نداند مزهی شنیدن یک زمزمه از کسی که دوستش داری چهجوریست؟ سالادم را تند تند هم زدم و سعی کردم از احمقانهترین اتفاق ممکن، یعنی اشک ریختن پای میز شام، جلوگیری کنم. میخواستم با صدای بلند از گارسن بخواهم یک نوشابه بهم بدهد که قوطی کوکاکولا را کنار دستم، نزدیک سالاد دیدم. چند عدد سیبزمینی خوردم و چند بُرش بیجهت به استیک اضافه کردم. غذای میز رو به رویی را آوردند. آنها ساندویچ کالباس سفارش داده بودند. جدی؟ یعنی تمام آن شوق اولشان موقع سفارش… با خودم فکر کردم کالباس حتما از استیک و سیبزمینی غذای بهتریست. چون انرژی زیادی به آدم میدهد که آنطور خوشحال و خندان منتظرش باشی. از کجا معلوم؟ شاید به همین دلیل است که من دارم تنهایی غذا میخورم. اصلاً من دارم غذا میخورم؟ یاد کار دشوار روز و گشنگیام افتادم بلکه غذایم را بخورم و از آنجا بروم. اما گرسنهام نبود. زن بخشی از ساندویچ را از مشمایش درآورد و به مرد داد. بعد، در کمال وحشت فهمیدم که دارد به من نگاه میکند! رویم را برگرداندم. حتما با خودش میگوید یکی از این مردهای بیمار است که به مردم خیره میشوند و… گوشی تلفنام را از توی جیب درآوردم و دکمهی سبز را زدم و صحبت کردم:
الو، سلام بهزاد جان. چطوری؟ منم خوبم. قربونت برم. یه مدته… چی؟ ممنون، همه سلام دارن. آره. داشتم میگفتم یه مدته تو فکرم بزنم بیرون. سفری چیزی برم. یه بریک بدم به خودم به قول معروف. آره، حتما با فرنوش میریم. صد در صد. آره فرنوش رو همین نیمساعت پیش دیدم. خوب خوب بود. تو چطوری؟ خوش میگذره؟ ئه؟ جدی؟ جون من؟ نه بابا… ای ول. حال کردم. خوب گفتی..
همین جا بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد. چشمهایم گرد شده بود. صدای زنگاش در تمام سالن پیچید. سمت چپم را نگاه کردم و گارسن را دیدم که دارد قایمکی میخندد. داشتم از خجالت میمردم. به زن و مرد نگاه کردم. آنها مشغول غذایشان بودند. فرنوش را از کجا آورده بودم؟ الان با خودشان میگویند… یک مگس نزدیک بشقاب استیکم نشست. مگس را پراندم و دست به قوطی نوشابه خورد که افتاد روی میز. میز و سیبزمینیها خیس شدند. دکمهی سبز را زدم:
الو، جانم؟
گارسن که با دستمال به سراغ میز آمده بود زیر لب میخندید.
شما؟
زن و مرد برگشته بودند و به مرد خرابکار ته سالن نگاه میکردند.
به به. حال شما؟ خوب هستید؟ عرض ادب دارم.
گارسن رفت. مگس، توی بشقاب استیک اسکیتسواری میکرد.
ممنونم. خوبم. به لطف شما. خانواده همه خوب هستن؟
به صندلی رو به رویم نگاه کردم که حالا با قطرات نوشابه خیس شده بود. اگر جای کسی بود، حالا طرف…
حتماً. در خدمتم. بله من امشب آزادم. فردا ظهر؟ بله اون موقع هم آزادم.
کاغذ و قلم را توی کیف ریختم و کیف را برداشتم. بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم.
نه، من روزهای تعطیل هم کار میکنم. بله، تو این تعطیلات هم کار میکنم.
در را باز کردم. بیرون باران میآمد و من چتر نداشتم.
من الان یهمدتی هست که توی یه مُتل سکونت دارم. بله. هتل نه، مُتل. بله بله مُتل. اونجا زندگی میکنم. درسته.
پا بیرون گذاشتم و در را پشت سرم بستم. برگشتم که از پشت شیشه به زوج خوشحال نگاه کنم.
همین الان اجرا دارید؟ آها. من فقط سازم همرام نیست و باید برگردم مُتل و برش دارم. چشم. چشم خودم رو تا ۹ میرسونم. چشم میام. قربون شما. مخلصم. آدرس رو برام SMS کنید. ممنونتونم. خداحافظ.
باران همچنان، در کوچههای خلوت شهر میبارید. از پیادهرو، کیف را روی سرم گرفتم و دویدم. دلم درد میکرد.
07/13/2010, 12:22 ق.ظ
خیلی جالب بود واسم، از نثرت خیلی بیشتر خوشم اومد،
ادامه بده..
جمله ی طلاییه داستانتم…
یعنی کسی هست که نداند مزهی شنیدن یک زمزمه از کسی که دوستش داری چهجوریست؟!!
08/06/2012, 10:05 ب.ظ
گامی کوچک در راه احیای مکتب رومانتیسم بود.موفق باشی