داستانی از مهناز عظیمی

, , ۳ دیدگاه

 

کف زمین خنک اتاق ۱۴ خوابیده‌ام و با این هم کلاسی‌ام پر بازی می‌کنم… فوت او محکم تر از من است، آنقدر قدرتمند که تا مدت‌ها یک پر سبک را می‌تواند معلق توی هوا نگه دارد، طوری که گاهی به جاذبه‌ی زمین این اتاق شک می‌کنم!

 مریض‌های وسواس عصبی  را کنار همین اتاق ۱۴ که محض استراحت دانشجوها ساخته‌اند و پنجره اش به حیاط پشتی بیمارستان باز می‌‌شود و پر از پر کفتر و کلاغ است، می‌خوابانند.  اینجا بخش عمومی بود یک وقتی… خرابش کردند و رفتند و ساختمان جلویی  را ساختند و اینجا را کردند  اورژانس روانپزشکی، چون اینجا بیشتر از هر جایی دنج و ساکت بود.  

وسواسی‌ها را که توی اتاق بغلی می‌خوابانند حال و هواشان عجیب می‌گیرد آدم را. خاص اند، خیلی خاص. سراغشان که می‌روم هیچ وقت تعارفم نمی‌زنند که بنشینم، از بس که نجسم از نظرشان. وقتی برای ویزیت صبحگاهی بچه‌های دستیاری سرشان می‌ریزند از شدت توهم کثافت به نفس تنگی و استفراغ می‌افتند. این مریض‌ها حق ندارند دست بشویند، حتی برای بعضی‌هاشان رفتن به حمام و روشویی ممنوع است. اما گاهی بین‌شان کسی پیدا می‌شود که چهره ی منزجرش مجبورت می‌کند کمکش کنی تا توی دستشویی گوشه‌ی حیاط یا آشپزخانه‌ای خودش را از شر نجاست دور و برش نجات دهد. این شستن‌های پی در پی همه‌ی بدنشان را زخمی کرده و فکرشان را بیشتر از بدن‌شان  و فایده ای هم ندارد انگار. تمیزی بر نمی‌دارد هیچ جا را به قول‌شان ، و هر بار که می‌پرسی می‌گویند یادشان نمی‌آید آخرین بار کی از پاکی بدون شک و قابل اطمینان خودشان لذت واقعی برده‌اند.

گاهی حرف‌هاشان را  که در دفترچه‌ی مخصوصی به نام استفراغ روانی می‌نویسند و تز یکی از رزیدنت‌های تازه وارد اینجاست،  مرور می‌کنم و حیرت می‌کنم از این ذهن عجیب  فعال‌شان و بدبختی این‌که همه‌ی فعالیت این ذهن لعنتی پر است از ترس از کثافتی که در تخیل‌شان بارها تکرار می‌شود و نفرت می‌گیرم وقتی می‌بینم این مرض مثل موریانه به جان‌شان افتاده و از درون همه‌ی ذهنشان را می‌خورد و می‌پوکاند و  تمامی هم ندارد انگار.

 اما لحظاتی هم هست که بتوان کاری کرد برای‌شان تا در آرامشی غیر قابل وصف  فرو روند و من همیشه منتظر این لحظه‌ها هستم.

 وقتی دچار حمله‌های عصبی می‌شوند و این توهمات چرکین توی ذهن‌شان مثل مسلسل تکرار می‌شود و  آن‌ها را  از شدت  بیش فعالی مغز به مرز جنون می‌رساند و حتی در این لحظه‌ها به قوی ترین مسکن‌های خواب آور هم جواب نمی‌دهند و هیچ دارویی قدرت فلج کردن مغزشان را ندارد، آن وقت است که مثل همین حالا می‌توان توی این اتاق ۱۴ منتظر نشست تا بهترین اتفاق ممکن برایشان رخ دهد.

گوشم را مثل همیشه به کف زمین می‌چسبانم تا صدای قرقر چرخ‌های آن دستگاه ماورایی تنم را از انقباض تنش روزانه سست و راحت کند و  بعد صدای پرش کوتاه بدن بیمارهای اتاق بغلی از شوک برقی که به مغزشان وارد می‌شود کرختی لذت بخشی بهم می‌دهد. این جور وقت‌ها ذهن تعطیل شده‌ی این مریض‌ها و سکوت عجیبی که تمام فضا را  در خود فرو می‌برد تو را هم سبک می کند، بدنت می‌شود مثل همین پرهای بازیچه‌ی دست‌های ما که با فوت محکم این هم کلاسی من به هوا می‌رود و دیگر خیال زمین آمدن هم ندارد انگار.

 

۳ دیدگاه

  1. عاشق او

    07/18/2010, 01:26 ب.ظ

    مهناز عزیز نوشته ی زیباست را خواندم
    موضوع انتخابی ات بی نظیر بود. و چه زیبا حس یک بیمار وسواسی و افکار درهم اش را به تصویر کشیدی

    طرح داستان و زاویه دید آن از نظر من عالی بود. تنها نگارش آن , می توانست بهتر باشه.

    کاربرد کلمات ظریف تر و احساسی تر و کمی رعایت نظم
    طولانی تر بودنش…. نمی دونم… اما من دوست داشتم داستانش ادامه پیدا می کرد
    اون قدری که برای غرق شدنم کافی باشد

    شاید جذاب بود داستان در همین بی نظمی اش باشد
    البته نظر شخصی ام این است که بی نظمی داستان رو دوست دارم
    و البته زبانی نزدیک به زبان محاوره
    یاد داستان های مصطفی مستور می افتم.
    شباهت زیادی با کتاب ” استخوان خوک و دست های جذامی ” دارد.
    یک جور غیر عادی بودن

    کاش طولانی تر بود…. نمی دونم… اما من دوست داشتم داستانش ادامه پیدا می کرد
    اون قدری که برای غرق شدنم در داستان کافی باشد

    منتظر کارهای بعدی ات هستم
    موفق باشید عزیز

    پاسخ
  2. مهناز عظیمی

    07/25/2010, 10:56 ب.ظ

    سلام عاشق او عزیز:
    ممنون از نظر خوبت. چشم به نکته هایی که گفتی حتما توجه می کنم.نمی دونم چرا حین نگارش اصلا به قابلیت طولانی تر شدن داستان توجه نکردم و فقط نوشتم تا اونجایی که حس داستان تمام شد و انگار باید در همون نقطه تمام می شد. این همه ی تصور من بود. بازم ممنون از نظر و تذکر خوبت .

    پاسخ
  3. آناهیتا اوستایی

    02/19/2011, 02:38 ق.ظ

    سلام:

    از داستانتون لذت بردم.

    گرچه اتفاق افتادن یه داستان توی یه آسایشگاه خیلی نو نیست اما موضوع وسواس موضوع نوییه.

    این متن شبیه یه گزارش از یه آسایشگاه بود با یه فرم نیمه دایره ای.

    جزییات خیلی جذابی درباره ی بیمارای وسواسی توش داشت اما داستان شیرازه ای نداشت که این جزییات رو به هم وصل کنه.

    مگر که این بی شیرازگی دلیل خاصی داشته باشه که من تعمد خاصی ندیدم.

    یه سوال اساسی دارم: درون مایه ی این داستان چی یود؟

    موضوعش چی بود؟

    من تو تموم داستان دنبال شبکه ای از نماد ها می گشتم که پیداش نکردم.

    مثل اون پر. به کجای داستان وصل بود و چرا داستان با اون شروع و با اون تموم میشد؟ احتیاج به کلید بیشتری داره.

    این داستان می تونست فصلی از یه رمان باشه.

    یه چیزی تو داستان پیدا کردم که اونم احساس لذتی بود که راوی از شنیدن فریاد کسایی که شوک می گیرن داشت که می تونست اشاره ای به اختلالات خودش داشته باشه.

    اما چون شخصیت پردازی عمیقی درباره ی راوی انجام نشده بود این هم دست آدم رو به جایی وصل نمی کرد.

    تو کامنت شما برای آقا یا خانم قبلی دیدم که گفتین نوشتین تا حس داستان تموم شد.

    البته نظرات و روش ها متفاوته اما روش من اینه که برای نوشتن هر داستانی صفحه ها نوت دارم تا بفهمم دقیقا می خوام چی بنویسم داستان کجا شروع و کجا تموم می شه.

    البته نسبت به شوژه هم متفاوته کسی واسه ی کار سورریال مثلا چنین کاری نمی کنه.

    در هر صورت ممنون.

    به منم سر بزنین

    پاسخ

ارسال دیدگاه

(*) لازم، ایمیل شما منتشر نخواهد شد