تبسم غبیشی، فارغالتحصیل گرافیک، دختر ۲۶ ساله سرزنده و شوخطبعی است که مجموعهی داستاناش با عنوان «توپبازی» اواخر سال گذشته توسط انتشارات ققنوس به بازار کتاب عرضه شد. خواندن «توپبازی» شدیدا پیشنهاد میشود. چند تا از داستانهای آن شگفتزدهتان میکند. سخنی و نگاهی است تازه به دنیایی خسته کننده و تکراری. البته قرار نیست چشممان را بر ضعفهای مجموعه ببندیم. شاهد این حرفام گفتوگوی چالشیای است که با نویسنده داشتهام. بحث بر سر کلیت یک مجموعه است. کتاب که تمام می شود مطمئنا نظرتان مثبت خواهد بود. صد در صد، تضمینی!
مصطفی انصافی
م ا: شاید اولین چیزی که در یک مجموعهی داستان، نظر مرا جلب می کند تم مشترک در داستانهای یک مجموعه است؛ اگر وجود داشته باشد یا اگر درونمایهی مشترکی وجود ندارد، حداقل گشتن دنبال دغدغههای نویسنده و رویکردش به آن چیزهایی است که دربارهاش مینویسد. میشود گشت و بر اساس تاویلهای شخصی و با این توجیه که اثر هنری خوب تاویلپذیر است و با استناد به دیالکتیک و این حرفها، باربط و بیربط از این تمهای مشترک توی هر مجموعهی داستانی پیدا کرد. اما در یک مجموعهی خوب، رویکرد نویسنده معلوم و مشخص است. به نظر من بیقراری و عدم تعادل به ویژه در رابطهی زن و شوهر شاید همان تم مشترک بهترین داستانهای مجموعهی «توپ بازی» است. این دغدغه از کجا می آید؟
ت غ: خب دغدغه، دغدغه است دیگر. دغدغه یعنی چیزی که فکر آدم را به خود مشغول کرده.
م ا: خب چرا رابطهی زن و شوهری فکر شما را مشغول میکند و بهترین داستانهای مجموعهی شما، همین داستانها هستند؟
ت غ: خب نمیشود منکر این شد که تجربههای شخصی در کار هر آدم تاثیر میگذارد. به خصوص در هنر که چیز ظریف و حساسی است. هنر از روح آدم سرچشمه میگیرد و اثر هنری، چه نقاشی باشد، چه شعر ، چه داستان یا هر چیز دیگری، ناخودآگاه دغدغهها و تجربههای شخصی خالقاش را بازتاب میدهد.
م ا: پس چرا داستانهای دیگرتان به این قوت و قدرت نیستند؟ میخواهید بگویید داستانهای دیگرتان دغدغههای شما نیستند؟
ت غ: آن ها هم به نوعی دغدغههای من هستند. این مجموعه، تجربهی اول من است و من تمام چیزهایی را که در چند سال اخیر تجربه کردهام در این مجموعه جمع کردهام. نمی توانم ادعا کنم که به سبک خاصی رسیدهام یا آگاهانه موضوع خاصی را انتخاب کرده بودم که از آن به بعد بشود دغدغههایم. داستان است دیگر. میزند به سر آدم و میآید روی کاغذ.
م ا: گفتید که «توپ بازی» تجربهی اول شماست و حاصل تجربههای اولیهی شما در داستاننویسی. به نظر من داستانهای این مجموعه خیلی ناهمگون انتخاب شدهاند. در این مجموعه، داستانهای بسیار خوب وجود دارند، داستانهای ضعیف هم وجود دارند. دلیل این ناهمگونی چیست؟ من فکر میکنم در انتخاب داستانها کمتجربگی کردهاید یا دقت نکردهاید. تجربهی اول نمیتواند توجیه خوبی باشد برای وجود داستانهای ضعیف در یک مجموعه.
ت غ: داستانها را من به تنهایی انتخاب نکردهام. ناشر هم نظر خود را اعمال کرده. به هر حال این داستانها حاصل کار من است و من هم نمیتوانم ادعا کنم که تمام داستانهایم قوی هستند. طبعا در طول این مدت که نوشتهام داستانهای خوب داشتهام و داستانهای بد.
م ا: خلق شخصیت مرد توسط نویسندهی زن و برعکس به یک معضل بزرگ در ادبیات داستانی و فیلمنامهنویسی ما تبدیل شده. اغلب شخصیتهای زن شما خوشتراش و خوشپرداخت از آب درآمدهاند. نمونهایترینشان شخصیتهای زن داستان «برف». اما راجع به شخصیتهای مرد شما نمیشود این قدر با قاطعیت صحبت کرد. آن ریزهکاریهایی که در شخصیتهای زن داستان شما وجود دارند در شخصیتهای مرد دیده نمیشوند.
ت غ: حرف شما مرا یاد مصاحبهای انداخت با فروغ. در آن مصاحبه، گرگین به عنوان یک نقد به فروغ میگوید: «همه میگویند شعرهای تو زنانه است.» فروغ هم میگوید: «خب این طبیعی است. چون من یک زنام.» من هم همین پاسخ را به سوال شما میدهم. من یک زن هستم و دغدغههای من هم زنانه هستند. طبیعتا جنس زن را بهتر میشناسم. تلاش خودم را هم میکنم که تبعیض آمیز نگاه نکنم. ولی ناخودآگاه به زن بیشتر توجه میکنم. اگر زمانی فکر کردم میتوانم مردی را بشناسم یا به او خوب بپردازم، تا حد توانایی این کار را کردهام. من نخواستهام عمدا زن داستانام را برجسته کنم و مرد داستان ام را کمرنگ. در حد توانایی و شناخت خودم به مردهای داستانام نزدیک شدهام.
م ا: در چینش داستانهای این مجموعه به نظرم سهلانگاری شده. به نظر من چینش داستانها در یک مجموعه دقیقا مثل تدوین یک فیلم است که در آن همه چیز باید سر جای خودش باشد. داستانها میتوانست با ترتیب بهتری چیده شود. طوری که داستانهای با تم مشترک در کنار هم چیده شوند. این طوری داستانها به نظرم بیشتر به چشم میآمدند. داستانهایی مثل «برف»، «نامه»، «دشمن کاغذی»، «مادرخوانده» و «پیادهروی» که درون مایهی مشترکی دارند، باید کنار هم چیده میشدند و داستانهایی که میشود آنها را در گونهی فانتزی قرار داد، مثل «توپبازی» و «اثاث کشی» و «وهم» باید در کنار هم قرار میگرفتند.
ت غ: البته به نظر من «وهم» هم جزو همان داستانهای زن و شوهری است. ولی به هر حال… این داستانها با مشورت با ناشر به این ترتیب چیده شدهاند. در زمان چاپ مجموعه، شاید حواسام به چیزهای دیگری بود. بیشتر دلهرهای بود که مثلا من دارم کتاب چاپ می کنم. کمی خوشحالی، کمی ترس. ولی در چیدن داستانها با نظر ناشر به این ترتیب رسیدیم.
م ا: ناشر یعنی کی؟
ت غ: یعنی آقای سیفالدینی که در مراحل چاپ کتاب مشورتهای لازم را به من دادند. فقط در یک مورد به حرفشان گوش ندادم و آن این بود که ایشان اصرار داشتند داستان «باد» داستان اول مجموعه باشد که من مخالفت کردم. برخی میگویند داستان باد داستان خیلی خوبی است و بعضی میگویند خیلی بیمزه است. من نمیتوانم قاضی خوبی باشم برای داستانهای خودم؛ اما همین که عده ای میگویند «باد» داستان بدی است برای من کافی است که باور نکنم «باد» داستان خوبی است! به همین دلیل دوست نداشتم داستان باد داستان اول مجموعه باشد. الان که فکر می کنم، میبینم شاید بهتر بود «پیادهروی» در ابتدای مجموعه چاپ شود با حتی «وهم». اینها داستانهایی هستند که خودم خیلی دوستشان دارم. به هر حال، من به تجربهی آقای سیفالدینی احترام میگذارم.
م ا: در خیلی از داستانهای مجموعه، دیالوگها به صورت معیار نوشته شدهاند: «باد» و «پروانگی» و چند تای دیگر. چه اصراری دارید که دیالوگها را معیار بنویسید؟ فکر نمیکنید این کار مانع برقراری ارتباط و همذاتپنداری مخاطب با داستانها و شخصیتهای شما میشود؟
ت غ: در جایی که احساس کردم دیالوگهای معیار با لحن داستان بیشتر همخوانی دارد و به داستان لطمه نمیزند دیالوگها را معیار نوشتهام. من معتقد نیستم که قوت دیالوگها در محاوره یا معیار نوشته شدنشان است.
م ا: نگاه کنید به دیالوگهای «اثاثکشی» و ببینید چه قدر زنده و جاندارند. چه قدر ارتباط با داستان را سهل میکنند. به نظر من دیالوگی که به صورت معیار نوشته میشود، به نوعی سدی میشود برای ارتباط من مخاطب با داستان تو. وقتی شخصیتهای تو دارند حرف میزنند من باید این آدمها را باور کنم و وقتی تو دیالوگهای این آدمها را معیار مینویسی، نمیتوانم باورشان کنم؛ چون آدمهای دور و بر من این جوری حرف نمیزنند.
ت غ: شاید حق با شما باشد؛ ولی بیشتر تجربهی ما برای نوشتن برمیگردد به خواندههای ما. خیلی وقت پیش آقای بینیاز به من گفتند که صد تا کتاب بخوان و یک داستان بنویس. نمی توانم بگویم که من تبسم غبیشی هستم که در سال ۸۸ یک مجموعه داستان چاپ کردم. من یک پیشینهی کتابخوانی دارم. دیالوگهای خیلی از کتابهایی که ما خواندیم معیار بوده و من هیچ وقت با این مساله احساس بیگانگی نداشتم. نه با آن دیالوگهایی که خواندهام و نه با دیالوگهایی که نوشتهام. در جایی احساس کرده ام زبان محاوره برای دیالوگها مناسب است و در جای دیگر معیار.
م ا: میدانید چرا این سوال را پرسیدم؟ یکی ازمهمترین ویژگیهای مثبت داستانهای شما فضای صمیمی و گرمی است که در داستانهایتان خلق میکنید و به نظرم این دیالوگها ضربه میزند به آن فضا و حس و حال. اصلا بیایید راجع به این فضاها صحبت کنیم. این فضای گرم و صمیمی چه طور به وجود آمده؟ من فکر میکنم بخش مهمی از آن به دلیل ریزهکاری در توصیفات است.
ت غ: من تعجب میکنم از این حرف. چون فکر نمیکنم زیاد توصیف داشته باشم. یعنی خیلی اعتقادی به توصیف در داستان کوتاه ندارم. چون موقع خواندن داستان هم توصیف حوصلهی مرا سر میبرد.
م ا: منظورم از توصیف این است که ما رنگ مبل و رنگ لباس و ساعت لنگری بزرگ و لحاف پر از قلبهای صورتی و چیزهایی از این دست در داستانهای شما زیاد میبینیم. حالا به نظر خودتان چرا مخاطب با داستانهایتان احساس راحتی و نزدیکی می کند. البته با بیشترشان.
ت غ: من که خودم با همه داستانهام راحتام! (میخندد) ولی اگر خوانندهای این حس را دارد او باید بگوید چرا به نظرش داستانها گرم و صمیمی هستند. گفتم که. من نمیتوانم قاضی خوبی برای داستانهای خودم باشم. چیزهایی که شما گفتید به نظرم بیشتر نشانهگذاری است تا توصیف.
م ا: بسیاری از شخصیتهای داستانهای شما مثل شخصیتهای «نامه» و «مادرخوانده» و «باد» و «وهم» و … اسم ندارند. اسمشان این است: شوهرم، همسرم، خواهرم، شوهرخواهرم! این یکی دیگر از مسائلی است که به نظرم مانع برقراری ارتباط درست و عمیق مخاطب با داستان میشود.
ت غ: به نظرم در داستان کوتاه همین که نسبت شخصیتها را بدانیم کافی است. هر جا هم که برای شخصیتها اسم گذاشتهام به نظرم غریبه میآیند. برای من مهم است که آن شخصیت لمس شود. همین. نسبت آدمها با یکدیگر برای من مهمتر از اسم آنهاست. اسم یک رویه است. یک پوشش است.
م ا: داستان «اثاثکشی» به نظرم بهترین داستان مجموعه است. ایدهی منحصر به فرد و طرح جذاب و طنز موقعیت داستان خیلی خوب در آمده. ایدهی داستان از کجا آمد؟ چه طور به سرت زد؟
ت غ: (حسابی فکر می کند) دوستی داشتم که میگفت چند تا فرشته همیشه با او زندگی میکنند. خیلی کمکاش میکنند و اگر با او چپ بیفتند، خیلی اذیتاش میکنند. من این مساله را خیلی اتفاقی با یک ستارهشناس مطرح کردم و ایشان با دلایل علمی ثابت کردند که بعضی از آدمها توانایی ارتباط با موجودات ماورای طبیعت را دارند. البته من ترجیح می دهم که این قسمت از مصاحبه کاملا حذف شود! (میخندد) فکرم مشغول شد و حتی میترسیدم! مدتی به دوستام اصرار میکردم که اگر اینها واقعیاند بفرستشان من هم ببینم. ولی همان موقع هم تنام میلرزید. هنوز هم می ترسم یک روز بالاخره بیایند سراغام!
م ا: ساکوبا و ژیلسه و زارخین و جیکی انگار بدجوری با آرش چپ افتادهاند! این اسمها را از کجا آوردی؟
ت غ: آن قدر اصوات عجیب و غریب را تکرار کردم تا بالاخره این اسمها از تویشان درآمد!
م ا: طنز در بعضی از داستانهای شما خیلی خوب کار میکند. البته منظورم از طنز، صرفا موقعیتی است که از همنشینی عناصر متناقض و گاه عجیب و غریب در کنار عناصر عادی به وجود آمده. یعنی قرار نبوده داستان کمدی و خندهداری نوشته شود. موقعیت به خودی خود، کمیک است. مثل «اثاثکشی» و «مادرخوانده». همین عنصر طنز بخشی از جذابیتهای داستانهای شما را تشکیل میدهد. چه طور به این لحن میرسید؟
ت غ: من در داستان های خودم هیچ طنزی نمی بینم! «اثاثکشی» بیش از آن که طنز باشد یک داستان اعصابخردکن است. مرا بیشتر عصبی میکند تا اینکه بخواهد به خنده بیندازد.
م ا: موافقام. اما عنصر طنز در داستان هست و مخاطب در جاهایی از داستان به خنده می افتد. حداقل من که خندیدم.
ت غ: خب خدا را شکر!
م ا: در داستان «مادرخوانده» هم همین اتفاق میافتد. آن موقعیت اصلا یک موقعیت طنز است.
ت غ: داستان «مادرخوانده» به نظر من یک داستان ناراحتکننده است. (با خنده) من نمیدانم چرا شما به داستان اعصابخردکن «اثاثکشی» خندیدهاید یا از مسالهی ناراحتکنندهی «مادرخوانده» این قدر مشعوف شدهاید!
م ا: داستان «پناه» یک جورهایی شبیه داستانهای پرویز دوایی است. داستانهایی که کاملا ریشه در گذشته دارند و حاصل یک خاطرهی نوستالژیک هستند. آیا داستان «پناه» هم از این نوع داستانهاست؟
ت غ: داستان «پناه» ممکن است یک خاطره- داستان به نظر بیاید. این حرف را از خیلیها شنیدم. ولی واقعیت این است که خاطرهی این چنینی نداشتهام.
م ا: یعنی هیچ ارتباطی به گذشته و ارتباط شما با پدر بزرگتان و احتمالا گنجشکها ندارد؟
نه. من هیچ وقت با پدربزرگام ارتباط نزدیکی نداشتهام. البته خانهی پدربزرگ من در شیراز هست و در به تصویر کشیدن فضای آن خانه و حوض ماهی وسط حیاط اش از آن تاثیر گرفتهام. ولی فقط تاثیر گرفتهام. همین.
م ا: به نظرم در داستان «باد» با یک داستان سانتیمانتال روبهرو هستیم و داستان «باد» اگر چه شروعی به شدت داستانی و جذاب دارد و فضای کافه با آن رنگها و هالهی دود پیپ و … خیلی خوب به تصویر کشیده شده، اما داستان از سانتیمانتالیسم ضربه میخورد. این احساساتگرایی هم از جایی وارد داستان میشود که مرد و دختر با هم شروع میکنند به حرف زدن. خود من وقتی به دیالوگها رسیدم از دنیای داستان کاملا پرت شدم بیرون. به چند دلیل نمی شود با دیالوگهای داستان ارتباط برقرار کرد: دیالوگها معیارند، احساساتیاند و بیشتر شبیه جملهی قصارند تا دیالوگ.
ت غ: راجع به داستان «باد»، خودم سرشار از تناقضام. تنها چیزی که میتوانم راجع به آن بگویم این است که خیلی تلاش کردم که آن حرفی را که میخواهم، در آن بزنم.
م ا: وقتی داستان «باد» را خودتان میخوانید فکر نمیکنید بعضی از دیالوگهای این داستان واقعا لوساند؟
ت غ: چرا… شاید دیالوگها لوس باشند ولی غیرواقعی نیستند.
م ا: واقعیت بیرونی ربطی به واقعیت داستانی ندارد.
ت غ: «باد» داستانی نیست که خودم از آن راضی باشم. شاید اگر اصرار آنها که معتقدند باد داستان خیلی خوبی است نبود، داستان را حذف میکردم. شاید دلیل این عدم ارتباط، زبان ثقیل داستان باشد. شاید دیالوگها از معیار هم معیارتر شدهاند و اگر دیالوگها محاورهای بود راحتتر میشد با آن ارتباط برقرار کرد.
م ا: در نقدی که عباس معروفی بر داستان «وهم» نوشت، بزرگترین نقدی را که به داستان وارد دانست این بود که تبسم غبیشی می خواهد مخاطباش را شیرفهم کند و همین به داستان او لطمه زده است. در صورتی که در داستان «اثاثکشی» که شاید نسبت به «وهم» حساستر هم بوده سعی نکردی مخاطبات را شیرفهم کنی. چرا در «وهم» این اتفاق افتاده ولی در «اثاثکشی» نه؟
ت غ: من برای آقای معروفی احترام بسیاری قائلام و بعد از نقدشان با خودشان هم صحبت کردم و به نظرم حرفشان کاملا درست بود. ولی آن چه که در کتاب چاپ شد دقیقا همانی نیست که برای قلم زرین زمانه ارسال شد. «وهم» ویرایش و بازنویسی شد و فکر میکنم از شدت این مساله، کم شد.
م ا: در حال حاضر مشغول چه کاری هستید؟
ت غ: یک مجموعهی داستان و یک رمان در دست دارم. نمیدانم کدام زودتر آماده شود. اما بعد از «توپبازی» سختگیرتر شدهام. اتفاقاتی که فکر میکردم با چاپ این کتاب برای من میافتد، نیفتاد.
م ا: منتظر چه اتفاقاتی بودید؟
ت غ: من هنوز بازخورد جدی از مجموعهی داستانام ندیدهام. شاید کمی زود باشد. بازخوردی که من دریافت کردم از اطرافیانام بوده. کسانی که مرا میشناسند. استادانی که قبلا مشوقام بودند. آقای بینیاز، آقای معروفی، آقای سیفالدینی و چند نفر دیگر که هنوز هم پشتیبانام هستند. نمیتوانم بگویم با این مجموعه راهام را پیدا کردهام. این مجموعه برای من تجربهی بزرگی بود. حالا با وسواس و سختگیری بیشتر دارم کار میکنم. اما متوقف نشدهام. دارم کار میکنم.
م ا: و سوال آخر این که اگر قرار باشد مثل شخصیت زن «دشمن کاغذی» توی یکی از کتابهای محبوبات گم و گور شوی آن کتاب چیست؟
ت غ: فکر کنم غرور و تعصب.
10/01/2011, 01:09 ب.ظ
تا توانی با خلایق یک دل و یک رنگ باش
قالی از صد رنگی زیر پا افتاده است…
10/10/2012, 10:08 ب.ظ
دوستان عزیزی که داستان مینویسند در صورت تمایل به همکاری با گاهنامه الکترونیکی شقایق می توانند آثار خود را به همراه یک قطعه عکس به salman.bayat@yahoo.com ارسال نمایند.