داستانی از مهناز عظیمی‌

, , ۹ دیدگاه

 

 

خیره می‌‌شم به این همه تابلت سفید سرگردون تو لیوان عرق و منتظر حل شدنش می‌‌مونم. خیلی وقته  که دارم این حالم رو تحمل می‌‌کنم. یه ذهن تاریک که یه چیزی مثله زالو افتاده به جونش و هر چی داره و نداره تو خودش می‌‌مکه. هیچی برام نمی‌‌گذاره جز یه تن سست و کرخت که یه گوشه افتاده و حس تکون دادنش رو ندارم. لیوان عرق رو می‌‌کشم کنار و اون شیشه بزرگه رو برمی‌‌دارم و یه قلپ ازش می‌‌خورم تا یه کم بدنم رو گرم کنه. صدای قیژ باز شدن  در ایوون همه‌ی  اعصابم رو به هم می‌‌ریزه. همی‌نطور این پای خوشگل نازی که مثل همیشه صدای ناله ی در رو بلند می‌‌کنه و می‌اد توی اتاق .

با نوک پا در ایوون رو آروم می‌‌بندم، حسن دیگه بیدار شده. دوباره رفته سراغ اون زهر ماری همی‌شگی. این همه سال گذشت و هر کی برای روان به هم ریخته‌ی حسن یه چیزی تجویز کرد. آقا عطا  راست می‌‌گه  که مرض اعصاب یه لشگر طبیب نفهم و بی شعور داره. این رفقای حسن یه نمونه‌ش. حالا به جای اون تابلت‌های سفید خارجی که عزیز دونه ای هزار تومن پولش رو می‌‌داد،  این عرق سگی رو واسه‌ش میارن که بشه دوای درد بی درمونش. کاش می‌‌شد حسن رو از اینجا می‌‌بردیمش یه جای دور.

 روبه روم نشسته و زل زده تو چشام نازی.  این آبجی کوچیکه رو خیلی دوستش دارم. چشم‌هام رو می‌‌بندم  و سعی می‌‌کنم بچه‌گی هامون یادم بیاد. یه وقتی فکر اون‌وقت‌ها خوشحالم می‌‌کرد. انگاری رس شادی اونوقت‌ها رو از مغزم کشیده باشن بیرون، توی ذهنم همه چی ظلماته.  آخرین ذره ی تابلت های سفید تو لیوان عرق غیب می‌‌شن.

عادت دارم به نگاه کردن تو این چشمای درب و داغون حسن. توی این دو تا گوله‌ی قرمز و آتیشی یه چیز نکبتی هست که این همه وقت سایه انداخته رو سر زندگی مون و خلاص مون نمی‌‌کنه. عزیز می‌گه: حسن رو چشمش کردن،  از همون وقتی که رفت پی درس و کتاب و یه محل حسرت فهم و کمالاتش رو می‌‌خوردن، تو یه چشم به هم زدن یه ابر سیاه اومد بالا سر زندیگمون و نور خوشی رو از این خونه برد. با خودم فکر می‌ کنم کاش می‌شد حسن رو زنش می‌‌دادیم.

از پشت این لیوان عرق هیکل خوشگل نازی تار و روشن می‌شه. پشت پنجره وایستاده و به شر شر لا مصب بارون نگاه می‌کنه که انگاری تمومی‌ نداره. یه چیزی روی سینه م فشار میاره و حالم رو بدتر می‌کنه. عادت دارم به این حال بد، اون‌قدر که یادم نمیاد آخرین بار کی خوب بودم. به این ذهن آشغالی فشار میارم که یادم بیاد. دلم داره می‌ترکه .

اگه می‌شد حسن رو می‌بردیمش یه جایی که دیگه هیشکی نمی‌شناختتمون دیگه کسی خبر نداشت تو این چند سال چی گذشته به ماها. واسه اونها حسن همون آدم چند سال پیش بود، حسن می‌شد گل سر سبدشون عینه اون‌وقت‌ها. دست رو اولین دختر که می‌گذاشتیم بله گفتن رو شاخش بود. یه خونه می‌‌خریدیم حیاطش لنگه‌ی حیاط همین جا…نه از این هم بزرگتر. حسن رو عقدش می‌‌کردیم. ریسه می‌ء بستیم تو حیاط از این سر تا اون سر، لباس دامادی که تنش می‌‌رفت می‌شد مثله یه تیکه ماه..

در ایوون رو باز گذاشته و رفته وسط حیاط. گمونم این نازی هم داره دیوونه می‌شه. با یه بار سر کشیدن، نصفی از عرق این لیوان دسته طلا رو تموم می‌کنم. مزه‌ش با اون همه تابلت تلخ، زهر ماری تر از قبل شده. اون صدای همیشگی بهم می‌گه : یه دستمریزاد به خدا که زندگی تو این دنیا نفرت انگیز ترین نعمت الهی‌ش بوده.

صورتم رو می‌گیرم زیر بارون تا هر چی غصه ست از دلم بشوره. صدای نوار عروسی رو توی ذهنم هزار بار کم و زیادش می‌کنم. جشن می‌گیریم، عروس حسن رو میاریمش تو خونه، اونقدر کل می‌کشیم که  یه محل خبر دار شن از خوشی مون. دود اسفندمون رو اونقدر زیادش می‌ کنیم که کور کنه چشم هر چی آدم بخیل و ناکس و حسوده.

 

 اون بیرون هوا خیلی سرده، همه چی سیاهه غیر پیرهن سفید نازی که بارون موش آب کشیده‌ش کرده. نازی رو به زور می‌بینم  این پلک‌های لعنتیم بدجوری سنگین شده. لیوان عرق رو تا ته سر می‌‌کشم گرماش بدنم رو به آتیش می‌‌کشه.

باد میاد و این نم بارون رو تگرگش می‌کنه. چشمام رو می‌بندم و دستام رو باز می‌کنم عینه وقت بچه‌گی‌ها. دونه‌های تگرگ به کف دستم نرسیده آب می‌شن.

از بیرون آب داره می‌زنه تو اتاق. یه موج راه می‌افته و منو با خودش میاره بالا. چشمام بسته ست و پشت این چشم‌ها همه چی تاریکه. دلم می‌‌گه بالاخره این آب تن سنگین منو تو خودش فرو می‌‌بره.

اون بالا توی اتاق انگاری حسن زودتر از همیشه به خواب مستی فرو رفته، پیش خودم می‌گم حتی اگه از آسمون سنگ هم بباره، هیشکی نمی‌تونه این جشن عروسی رو خراب کنه. چشمام رو می‌بندم و دست حسن و عروسش رو می‌گیرم و می‌‌کشم وسط حیاط. همه‌مون جمع می‌‌شیم تا می‌تونیم می‌رقصیم زیر بارون. شر این آسمون سیاه لعنتی رو بالاخره از سرمون کم می‌کنیم.

 

 

۹ دیدگاه

  1. امیررضا تجویدی

    05/29/2010, 07:14 ب.ظ

    سلام و عرض ادب خانم عظیمی عزیز
    داستانک بسیار خوبی بود…شخصیت حسن از کاریزمای جالبی برخوردار بود،در ضمن قابلیت مبدل شدن به یک فیلم کوتاه درجه یک را هم داره این داستان
    مرسی

    پاسخ
  2. وحید فرازان

    05/29/2010, 08:27 ب.ظ

    سلام. داستان کوتاه خوبی بود، ولی من به داستانهایی که به این تلخی هستند چندان علاقه ای ندارم.البته از فضاسازی که صورت گرفته انگار با داستان کوتاهی همراه نیستیم، بلکه با قسمتی از یک داستان بلند همراه هستیم که ابتدا و انتهای آن می تواند هنوز داستانک های دیگری باشد. دست مریزاد 🙂

    پاسخ
  3. مهناز عظیمی

    05/31/2010, 06:59 ب.ظ

    سلام به جناب وحید فرازان عزیز:
    ممنون از نقد خوبتون. دقیقا همین طوره. این نگاه موشکافانه ی شما به هنر و ادبیات اصیل است که بسیار ارزشمنده. بنده فقط خواستم جسارتا از این واویلای پست مدرنیستی اندکی بهره ببرم.آنجا که به شما اجازه می دهند بخشی از یک رمان را بدون شروع و پایان به داستانک یا فیلم تبدیل کنی و باقی را به عهده ی تخیل خواننده بگذاری. باز هم سپاس.

    پاسخ
  4. رحيم

    05/31/2010, 11:20 ب.ظ

    سلام و خسته نباشید
    همه نوشته ها شاهکار نمیشن ولی داستانک بالا خیلی قشنگ بود ولی خوندن این داستانک توی یک کتاب خیلی بیشتر می چسبید انگار این صفحات وب نمیتونه مثل کاغذ با آدم ارتباط برقرار کنه همه اینه را گفتم تا بگویم داستانک آخرین لیوان چند بخش شده بود و خطی که این بخشهای داستان را به هم وصل کند زیاد محکم و قوی نیست بخصوص که این طور پاراگرافها باهم فاصله دارند ولی تلخی داستان دلنشین است ولی حیف یکنواخت نیست و یا در جایی کوبنده نیست البته در انتها کمی به این نقطه نزدیک میشود
    باز هم خسته نباشید منتظر داستانهای دیگر شما هستم

    پاسخ
  5. مریم

    06/02/2010, 01:45 ق.ظ

    سلام عزیز
    خسته نباشی ،داستان قشنگی بود و همه ی مشخصه های لازم برای مواجه شدن با یک داستان کوتاه را داشت.لذت بردم، بیشتر از درست بودن چهار چوب داستان .
    موفق باشی

    پاسخ
  6. مهناز عظیمی

    06/29/2010, 07:36 ب.ظ

    جناب آقای رحیم عزیز:
    بسیار ممنون از نظر خوبتون . منم دوست داشتم فرصتی پیش می آمد و روزی تمامی داستان کوتاه های سایت ادم برفی ها در یک مجموعه کتاب جمع می شد. و اینکه یادتون باشه بودن شماها در کنار نویسندگان و مدیر سایت ادم برفی ها همیشه باعث دلگرمی شان بوده و هست.
    سپاس

    پاسخ
  7. مهناز عظیمی

    06/29/2010, 07:41 ب.ظ

    خانم مریم عزیز:
    بسیار ممنونم از لطف و حضورتون و اینکه وقت می گذارید و داستان ها و مطالب را می خوانید .
    این نظر شما باعث شادی مضاعف منه.

    پاسخ

ارسال دیدگاه

(*) لازم، ایمیل شما منتشر نخواهد شد