از حمام که بیرون آمد صورتش خالی شده بود. سیاه نبود. مثل این چند سال سیاه نبود. مثل چند سالی که یا خیلی سیاه بود یا کمی. ایندفعه صورتی بود. مایل به زرد. میانگین رنگ صورت مردهای ایرانی. پوستش زیر ریش شاداب و جوان مانده بود. زن با لیوان شیری که هر صبح ساعت هفت و نیم ـ یا یکی دو دقیقه این طرف و آن طرف تر ـ توی دستش بود، نگاهش کرد. صورت مرد را دید. مرد از چند ماه بعد از ازدواجشان ریشش را از ته نمیزد«برای شغلم این مناسبتره». وقتی رو تخت دو نفره شان دراز میکشیدند و مرد صورتش را میآورد سمت صورت زن و گونه اش را میبوسید، زن نمیتوانست پوست او را لمس کند. چندشش میآمد وقتی ریش بلند شوهرش میخورد به پوست لطیفش ولی حالا او را بدون ریش میدید. موی خیسش ریخته بود روی شقیقهها و صورتش تر بود. زن میخواست دستش را رو صورت او بکشد و لبش را آرام بگذارد رو گونه اش. مرد در حالی که با حوله مویش را خشک میکرد آمد سمت او و لیوان شیر را از دستش گرفت«خیلی ممنون». رفت توی اتاقش. زن نتوانسته بود لبش را به صورت شوهرش نزدیک کند یا حتی دستش را دور گردن او بیندازد، عطر مردانه ی صورت بی موی او را حس کند. رفت توی آشپزخانه. . . بشقابهای چرب و چیلی شب. . . لکههای قهوه ای اطراف قوری که شب زیر نور چراغ و حالا زیر نوری که از پنجره میآمد تو، به او چشمک میزدند. دستش را مالید به هم. زود آنها را از خودش دور کرده، توی هوا تکاند، مثل چیزی که بخواهد بیندازدش دور. نه. این دستهای خودش نبود. دستهایی که نرم بود و صورت شوهرش را نوازش میکرد. حالا پوستش مثل کاغذ دفتر کاهی شده بود که بچگیؤها مشقهایش را توی آن مینوشت و چه قدر خطش روی آن بد دیده میشد. در اتاق مرد باز شد و او آمد بیرون. زن جلوی شیر آب ظرف شویی، او را مجسم کرد:شلوار پوشیده، کیف توی دست ، با موی مرتب. تنها صورتش با روزهای قبل فرق داشت. آماده بود تا زن برود و کتش را از رخت آویز کنار در بردارد و بدهد دستش. زن راه افتاد سمت در. کت را برداشت و گرفت سمت مرد. مرد دستش را دراز کرد. یعنی تنم کن. تنش کرد. پشتش گچی شده بود. آستینش را کشید روی دستش و پشت کت شوهرش را پاک کرد. مرد در را باز کرده، در حالی که پشتش به زن بود گفت:((خداحافظ”. رفت بیرون . صدای پایش که روی پلهها کوبیده میشد رفته رفته کم شد. زن در را بست. تکیه داد به در. دو دستش بین در و پشتش قرار داشت. اتاق را دید که بوی مرد را میداد. بوی سیگار مرد، بوی جوراب مرد، بوی حوله ی خیس مرد. هرکدام یک طرف:روی مبل، بالای در، کنار گلدان بزرگ کنار پنجره. لیوان شیرش روی میز بود. خالی و سفید. رفت نشست روی یکی از مبلها:«چه قدر سفت شدن». جهیزیه اش بودند. اولش خیلی راحت بودند. سفت نبودند. دوتایی مینشستند رویش. دوتایی. ی ادش افتاد که مویش بلند بود و آن را از پشت میبست. ولی وقتی اینجا مینشستند مرد همیشه گله میکرد که چرا مویش را میبندد و بعد گیره ی آن را باز میکرد و میریخت روی شانه ی زنش. شانه ی لخت زنش. آن موقعها پوست شانه اش صاف و نرم بود. ولی زیر بند نازک سینه بندش همیشه سرخ بود. حالا نمیدانست پوستش چه قدر صاف است و یا اینکه جوشهای ریز روی آن به چشم میزند یا نه. چشمش افتاد به بسته ی سیگار روی میز و جاسیگاری پر خاکستر. سیگارهایی که شبها شوهرش دود میکرد. شبهایی که کتاب میخواند و سیگار دود میکرد و کتاب میخواند. بیشتر وقتها بعد از شام میرفت تو اتاقش و مینشست پشت میز. همیشه زودتر از زن غذایش را تمام کرده ، بلند میشد. زن در حالی که غذا را میجوید دست میبرد به پارچ آب . آن را همراه لیوانها از روی میز برمیداشت. پارچ را از آب پر میکرد و میگذاشت توی یخچال. بعد هم شروع میکرد به جمع کردن بشقاب و چنگال و قاشق. . . و در آخر روی میز را دستمال میکشید. دو تا چای میریخت تو استکان و میرفت پیش شوهرش که عینک زده و با خودکار زیر جملات خط میکشید. میایستاد پشت سرش. چای را میگذاشت روی میز. مردکتاب را ورق میزد« خیلی ممنون». زن از اتاق میآمد بیرون. مینشست جلوی تلوزیون ومدام کانالها راعوض میکرد. تا اینکه سریالهای خانوادگی شروع میشد. چای میخورد و میدید زن وشوهرهای تو فیلم با هم در مورد همسایهها، خانواده شان ویا اتفاقهایی که در محل کارشان میافتدحرف میزنند و در مورد لباس و غذایی که استفاده میکردند اظهار نظر میکنند. میخندیدند و بعضی وقتها مردها با صدای کلفتشان و زنها با صدایی نازک سر هم داد میکشیدند. شوهرش هیچ وقت سر او داد نکشیده بود. حرفهایشان همیشه توی جملاتی مثل خیلی ممنونم، خسته نباشی ، خواهش میکنم و این جور چیزها خلاصه میشد. جز چند مورد که مرد در مورد کتابهایی که خوانده بود و یا مطالب روزنامهها میگفت و زن فقط گوش میداد. هوس کرد یک نخ از سیگار شوهرش بردارد و بکشد. یاد سالها پیش افتاد. وقتی که دختر بود و دیپلمش را تازه گرفته بود. زن سرش را تکان داده، آهی کشید«پُش کنکوری». با دوستش میرفتند کتابخانه و درس میخواندند. بعضی وقتها هم میرفتند توی فضای سبز اطراف کتابخانه، جای دنجی پیدا کرده شروع میکردند به سیگار کشیدن. تا وقتی که هر دو ازدواج کردند. زیاد نکشیده بودند. سه یا چهار بار. با هم میرفتند سیگار میخریدند. آدامس میخریدند. ی کی با خودش فندک میآورد و یکی دیگر ادکلن، تا در آخر بوی سیگار را از لباسهاشان دور کنند. فقط اولین بار هر کدام یک بسته کبریت آورده بودند. سیگار را از پسر جوانی میخریدند که انگشتانش صاف نمیماند. کج میشد، این طرف و آن طرف. یک طرف صورتش هم سوخته بود. میخندید. شاید هم نمیخندید. زن نفهمیده بود. توی دفعات دوم و سوم و حتی چهارم هم نفهمید پسر میخندد یا نه. بار اول که خواسته بودند سیگار را روشن کنند کلی خندیده بودند:«چه قد احمق بودیم. . . هه». یکی کبریت روشن میکرد یکی سیگار را نگه میداشت. روشن نمیشد. سیگار را میگذاشتند روی لبشان. آتش نمیگرفت. چوب کبریتها اطرافشان پخش و پلا شده بود. چند چوب بیشتر نمانده بود که آتش گرفت. سیگار را گذاشت روی لبش. فندک را فشار داد و سیگار آتش گرفت. پکی به آن زد. دودش را پخش کرد روی پیراهنش. پیراهنش هم بوی مرد را داد. آن را چسباند به صورتش. بو را بلعید. دومین پک را که به سیگار زد، به سرفه افتاد. سرش را پایین آورد و با صدای بلند زد زیر گریه. مثل همان دفعهی اولی که سیگار کشیده بودند«اولش خندیدیم. . . بَ. . . بعد. . . نخندیدیم». بی صدا گریه کرده بودند. نباید کسی صدایشان را میشنید. بغضشان را قورت داده بودند. . زن یاد سرمهی چشمش افتاد. هر وقت میخواست گریه کند، یاد آرایش صورتش میافتاد«قیافه م زشت میشه». دو دستش را مثل بادبزن جلوی چشمش تکاند. روزنامهی مرد روی میز بود. جدول ناتمام مرد. . . . بیشترش حل شده بود، با خودکار سیاه. اما مثل همیشه چند خانهی سفید داشت. تیتر بزرگی روی صفحه بود:«قیمت نفت دو و نیم دلار کاهش یافت». همیشه تیترها را میخواند. اگر برایش جالب میآمد شروع میکرد به خواندن مطلب. ولی مرد تمام قسمتهای روزنامه را میخواند. زیر بعضی جاها خط میکشید. زن همانطور که روزنامه را ورق میزد رسید به صفحهی حوادث. عکس درشتی از یک زن بالای صفحه بود. زنی با موی بلند، چشم درشت و گونهی برجسته. گردنش را کج کرده، روزنامه را نزدیک چشمش برد. از خودش پرسید شوهرش چند دقیقه به این عکس زل زده است. تیتر را خواند :«حبس ابد برای مادری که نوزادش را پخت». استخوانها، سر و دندانهایش تیر کشید. هوا یک دفعه سرد شده بود. دستش را گذاشت روی شکمش . کمیبالا آمده بود «نکنه. . . نه». ترسیده بود. درست مثل بچگیهایش. وقتی آب زیاد میخورد و شکمش بالا میآمد. مادرش گفته بود دخترها نباید با پسرها دوست شوند. حتی اگر دست پسری بهشان بخورد شکمشان بالا میآید و پدر و مادرشان آنها را میکشند. خاله اش سرش را به علامت تایید تکان داده بود. او هیچ وقت نمیگذاشت دست هم بازیهای پسرش به او بخورد. یکبار هم که داشت توپ پسر همسایه را میداد و دستش به او خورد، خواب دید عروسکش رفته تو شکمش و گریه میکند. او هم گریه میکرد . وقتی پدرش با چاقویی تو دست میآمد طرف او جیغ کشید. از خواب که پرید دعا کرد و گفت دیگر حتی به پسرها نگاه هم نمیکند. آن موقع هم که تازه با مرد آشنا شده بود ـ همان روزهایی که میخواستند دور از چشم خانواده اشان همدیگر را بشناسند ـ و توی سینما دست همدیگر را گرفته بودند، یکدفعه یاد حرف مادرش افتاد و ترسید. دستش در آن لحظه یخ زده بود و مرد فقط نگاهش کرده بود. حالش به هم خورد. دوید توی دستشویی. چیزی توی گلویش گیر کرده و بالا نمیآمد. صورتش را گرفت زیر آب. خیره شد به آینه. لکههای سیاه زیر مژههایش میزد تو چشم« ای. . . این همون زنی نیست. . . » همان زنی نبود که توی این آینه برای اولین بار دیده بودش. دیگر آن موی بلند و لبخند شیطنت آمیز را نداشت تا بخواهد با دو چال کوچک رو گونه اش برای شوهرش ناز کند. هق هقش بلندتر شد. دلش میخواست همه چیز بخورد توی سرش و غیب شود. همه چیز. اتاق خوابها، تخت خواب، جورابهای نشستهی مرد، ظرفهای توی آشپزخانه، جارو برقی، مبلها، آینه و حتی قیافهی خودش «یه آدم بی مصرف. . . که فقط باید بشوره و بپزه. . . ». نفس نفس میزد. چیزی داشت توی شکمش ریشه میدواند و او توی دل و روده اش قارچهای سمی را حس میکرد. دستش را تکیه داد به دیوار و آمد بیرون « اون پنجره ی لعنتی هنوز بازه». رفت سمت پنجره. هوا مه بود و ساختمانهای اطراف را پشت خودش قایم میکرد. زنی که توی طبقهی سیزدهم آپارتمان آنها با دو دختر و شوهرش زندگی میکرد، گیج ومنگ داشت در محوطهی اطراف ساختمان قدم میزد. گاهی سرش را را بالا میآورد و خیره میشد به چیزی رو دیوار. بعد نگاهش آرام آرام رو به پایین میسُرید. مثل کسی که چیزی را اندازه میگیرد. زن پنجره را بست. چشمش افتاد به عکسهای عروسیشان. مرد ریش نداشت، مثل امروز. کت و شلوار تنش بود، مثل هر صبح. با لبهای بسته میخندید«مثل لبخندای همیشگیش». لبخند خودش را هم دید. ردیف سفید و منظم دندانها صورتش را برق میانداخت. یادش افتاد هیچ وقت نمیتوانست با دهان بسته بخندد. دهانش را که میبست لب و چانه اش هر دو با هم میلرزیدند. خواست مثل توی عکس بخندد ولی تنها توانست دو ردیف دندانش را رو هم فشار دهد. «من دندونامو مسواک میزنم». صدای به هم خوردن ظرفها را تو آشپزخانه شنید . . . ساعت را نگاه کرد. یک ساعت بیشتر به آمدن مرد نمانده بود. رفت آشپزخانه و جلوی شیر آب ایستاد. خلس خلس پاک شدن ظرفها . . . ظرفهایی که تا به هم میخوردند با صدای بلند همیشگیشان سلام و علیک میکردند. بعد زن صدای پچ پچشان را میشنید. یکی یکی آنها را گرفت زیر آب و گذاشتشان توی سبد. شیر آب را بست و دستمال سفیدی برداشت. ظرفها به نوبتی که شسته شده بودند یعنی از اولین ظرف شسته شده تا آخری توی دست زن قرچ قرچ میکردند. هر کدام را که برمیداشت دوست داشت بکوبد روی سر خودش«به تعداد دفعاتی که شستمتون». میچیدشان توی جا ظرفی. قوری یادش رفته بود. بَرَش داشت و لکههای قهوه ای اطرافش را پاک کرد. گرفت زیر آب. انگشتش را کشید روی چشمش. سیاه شد. «اَه. . . اگه قیافهمو این طوری ببینه. . . »زود شیر آب را بست. در حالی که دستش را با گوشهی بلوزش پاک میکرد رفت توی اتاق. جلوی میز آرایشش ایستاد و سرمهی پخش شده ی چشمش را با دستمال کاغذی که طرح گل رز رویش بود پاک کرد. لبهاش را با فاصله از هم نگه داشته، رژی صورتی مالید به آن. سفید کننده، رژ گـونه ، ریـمل و. . . . صدای باز شدن در را که شنید دست برد به شانه و آن را سه بار لای مویش فرو برد. در حالی که میرفت سمت در، شانه را پرت کرد. افتاد پشت میز. در اتاق را باز کرد. «سلام». صدای خندان مرد بود. زن مثل صبح دلش خواست گونـهی مرد را ببـوسد. صورت بی ریش مرد را. رفت جلو«سلام». کت را از دست مرد گرفت. مرد با لبهای بسته میخندید. دستش را گرفته بود پشتش. چیزی توی آنها بود. زن با خودش گفت حتماً یک انگشتر نگین دار است یا یک ادکلن فرانسوی. شاید هم فقط یک شاخه گل بود. در حالی که کت را آویزان میکرد زیر چشمی دست مرد را دید که آرام حرکت کرد و آمد جلو. کت را آویزان کرده و برگشت سمت مرد. توی یکی از دستهای مرد کیف بود و توی آن یکی، یک ورق کاغذ تکان میخورد. کیفش را گذاشت زمین. آرام آمد سمت زن و دست گذاشت در گودی کمرش. صورت بی ریش و عطر مردانه اش خورد به صورت زن که مات و مبهوت خیره شده بود به پنجره و موجودی پوشیده از یک مایع لزج و غلیظ سفید رنگ را توی شکمش حس میکرد. صدای جیغ آمد. هر دو بدون معطلی دویدند سمت پنجره، پهلو به پهلوی هم ایستادند. مرد پنجره را باز کرد. سرشان را بیرون بردند. جسد یک نفر را دیدند که تو محوطه ی جلوی ساختمان افتاده بود و خونش رو زمین جریان مییافت. زنی که توی طبقه ی سیزدهم آپارتمانشان زندگی میکرد خودش را از پنجره پرت کرده بود بیرون. مرد دستش را گرفت جلوی چشم زن و او را از جلوی پنجره کشید کنار «از این به بعد باید بیشتر مراقب خودت باشی». پنجره باز مانده بود و زن خیره شده بود به نقطههای بی وزن مه که میآمدند تو.
پایان
06/02/2010, 02:08 ق.ظ
سلام عزیز
داستان زیبایت را خواندم، خسته نباشی.
تنها نکته ای که داستان خوب و چهار چوب دار شما را دچار ضعف کرده بود،آوردن دو سه جمله ی نا مربوط با نوع نوشتار این داستان و بیرون زدن آن جمله ها از کل داستان بود.
قسمتی که ظرفها با هم سلام و علیک یا پچ پچ میکنند. این قسمت از جنس داستانتان نبود داستان در فضایی کاملا رئال پیش میرود و این قسمت ناگهان همه چیز را خراب کرده و خواننده را دچار دوگانگی در فضای حس و حال می کند. پیشنهاد میدهم این قسمت را درست یا حذف کنید. البته فقط یک پیشنهاد دوستانه است .
موفق باشی.
10/15/2010, 12:56 ق.ظ
سلام
برای من خیلی جالب بود وقتی که یک احساس زنانه رو از بعدی دیگر حس کردم.
جملات کوتاه و فلاش بک های فراوان و تو در تو می تونه رمز موفقیت این داستان باشه
جسارته ولی اگه من به جای شما بودم به نحوه بیان بعضی جملات دقت بیشتری می کردم.
با آرزوی موفقیت های بیشتر و بزرگترتان
07/11/2012, 05:18 ب.ظ
اولش وقتی اومدم بخونم؛ دیدم یه داستان نسبتن طولانیه، با فونت وحشتناکی ک وقتی میخوام بخونمش، چشمامو اذیت میکنه و خطارو گم میکنم.
بعد اومدم پائین و دیدم ک ” وحید” توی کامنتش نوشته ” احساس زنانه از بعد دیگر! ” و من ک کلن از زن بودن ، جسمش رو دارم و کلن همه بهم انتقاد میکنند …! خواستم بخونمش ک ..!
دمت گرم خانوم نوروزی! خوب نوشتید…!