داستان کوتاه از هادی علی پناه

, , ارسال دیدگاه

 

 درست چند لحظه بعد از اینکه موفق شده بود کاغذ را رو به رویش قرار دهد. درست در لحظه‌ای که قلم را به کاغذ نزدیک می‌کرد و درست یک آن قبل از اینکه قلم را بین انگشتانش صاف نگه دارد. صدایی شنید. صدایی نه چندان نا آشنا، که منبعی نزدیک و در عین حال گنگ داشت. ابروهایش در هم گره خورد و کمی دقیق تر شد. حالا دیگر قلم صاف و محکم بین انگشت‌هایش ایستاده بود. صدایی نه چندان نا آشنا از درونش امر کرد که ادامه دهد. پس دوباره به کاغذ نگاه کرد. دقیق تر شد، تا کلماتی را که منظورش درونشان ـ یا بهتر است بگویم درون مجموعشان ـ نهفته بود را پیدا کند. اولین کلمه را که پیدا کرد. خرسند از این اتفاق که همان کلمه‌ی تنها، دیگران را هم با خود خواهد آورد عزم نوشتن کرد. نوک قلم که تا آن لحظه در فاصله‌ی نه چندان دور از سطح کاغذ منتظر ایستاده بود، نزدیک تر رفت. و باز صدای نه چندان نا آشنا، که منبعی نزدیک و در عین حال گنگ داشت را شنید. این بار متوجه حرکتی در میانه‌ی ورقه‌ی کاغذ سفیدش شد. شبیه چیزی بود که از زیر به آن فشار وارد می‌کرد. با دست دیگرش که همیشه در این مواقع بیکار روی رانش به انتظار می‌نشست، گوشه ورقه‌ی کاغذ را گرفت و آن را بلند کرد. ولی نه آنقدر که گوشه‌ی مخالف ورقه از سطح زیرینش جدا شود. چیزی ندید. حتی کوچکترین ذره‌ی گرد و خاک هم روی سطح میزش وجود نداشت. در این حین به خاطر آورد که دست مزد مستخدم پیرش را نپرداخته است.  با این یاد آوری بود، که دلیل نگاه خشمگین و در عین حال ملتمسانه‌ی او را درست در لحظه‌ای که در را به رویش می‌بست، فهمید. فرصتی برای افسوس خوردن و یا انجام کار دیگری نداشت. کلمه‌ی مورد نظرش کمی سست تر از قبل در ذهنش موج می‌خورد و چشمک می‌زد. با این حالت خوب آشنا بود. حالتی که کلمات قبل از محو شدنشان به خود می‌گیرند. می‌دانست که تلاش دوباره برای پیدا کردنش بیهوده خواهد بود.  به این ترتیب نوشته‌ای را که ممکن بود شاهکاری از سوی او باشد با نوشته‌ای دیگر و با کلمه‌ی آغازین دیگری تعویض خواهد کرد، که معلوم نبود همان اتفاقات را برای او به ارمغان بیارود یا نه. فکر کردن درباره‌ی این موضوع را هم از ذهنش بیرون کرد. سپس گوشه‌ی ورقه ی کاغذ را رها کرد تا به جای اولیه‌ی خود باز گردد. دستش هم به دنبال این عمل به روی رانش بازگشت تا منتظر اتفاق و حرکتی دیگر باشد. ورقه‌ی کاغذ با وجود اینکه کمی از حالت قبلی انحراف داشت، نتوانست دلیلی برای گمراه کردن او از نوشتنش شود. پس این بار بی هیچ صدای سرجای خودش آرام گرفت. این بار نوک قلم تماس موفقیت آمیزی با سطح سفید ورقه‌ی کاغذ برقرار کرد و اولین خط کجی که قسمتی از اولین حرف اولین کلمه‌ی اولین نوشته‌ی او را تشکیل می‌داد را روی کاغذ نوشت. درست در همین لحظه همان فشار را در قسمت میانی ورقه‌ی کاغذ حس کرد. اما این بار با شدتی بیشتر. آنقدر بیشتر که سوراخی کوچک در آن ایجاد شد. سوراخی که می‌لرزید و بزرگتر می‌شد. قلم ترسید و اولین خط کچِ اولین حرفِ اولین کلمه‌ی اولین نوشته‌ی شاهکار او را خراب کرد. این ترس از راه بدنه‌ی قلم به نوک انگشتان او، و از آنجا به دست‌ها و بعد بازوانش و بعد مغزش رسید و در نتیجه او نیز ترسید. ترسی که چندان هم نا آشنا نمی‌نمود. پس مغزش به بازوانش و بازوانش به دست‌هایش و آن‌ها نیز به انگشتانش دستور داد تا بترسند و نتیجه‌ی این ترس حرکتی سریع بود، که قلمِ بیچاره را در فضایی توخالی پرتاب کند. او در حالی که در فضای توخالی معلق بود و راهیِ مقصدی نامعلوم، به آینده‌ی خود اندیشید. آینده‌ای انباشته از گرد و خاک و تاریکیِ فضای باریکِ قسمت تهتانیِ کمدی که به سویش می‌رفت. در همین لحظات سوارخ کاغذ آنقدر بزرگ شده بود تا پوزه ی کثیف و نفرت انگیز حیوانی نمایان شود. حیوانی که چندان نا آشنا نمی‌نمود. سیاه و با کرک‌هایی سیاه و با چشمانی سیاه که به مددِ بزرگی در حال رشدِ سوارخِ وسط ورقه‌ی کاغذ، دیده می‌شد. ترس چنان در وجود او رخنه کرده بود که دیگر به خاطر نمی‌آورد چرا آنجاست. از این حالت آشنا چندان خوشنود نبود. برای اینکه نمی‌توانست سردی قطرات عرق را بر روی پوست بدنش حس کند. علامتی کوچک که می‌توانست نشانه‌ای باشد، برای این که عادی بودن او را تصدیق کند. چشم‌هایش را فرو بست و دست‌هایش را به خدمت گرفت تا نقص وجود نداشتن اندامی مانند پلک برای گوش‌هایش را با آن‌ها جبران کند. دیگر حتی به آن موجود سیاه رنگ هم فکر نمی‌کرد که در چه وضعیتی ممکن است باشد. در این حین موجود سیاه رنگ با خودش فکر می‌کرد که چگونه می‌تواند این حس عجیبی را که درونش را می‌خاراند ارضا کند. برای همین دمِ دست‌ترین چیزی را که دید با دستش گرفت و رو به روی خودش قرار داد. تکه‌ی بسیار کوچک، از کاغذی که آن را جوید بود و از دنیایی تاریک برون آمده بود. تکه کاغذ عجیبی بود. کاملا مستطیلی شکل با لبه‌هایی صاف. فرصتی برای فکر کردن به این که چطور تکه کاغذی که از جویده شدن کاغذی بزرگتر جدا شده است می‌تواند دارای چنین حالت هندسی منظمی باشد، نداشت. قلمی را که معلوم نبود از چه مدت پیشتر در دست دارد میان انگشتانش محکم گرفت و لحظه‌ای که می‌خواست بنویسد صدایی نه چندان ناآشنا از منبعی نزدیک و در عین حال گنگ شنید.

 

ارسال دیدگاه

(*) لازم، ایمیل شما منتشر نخواهد شد