این نوشته به بررسی جایگاه مرگ در دو اثر سینمایی از دو فیلمساز نامدار ایرانی، «عباس کیارستمی» و «بهمن فرمان آرا»، پرداخته است. «طعم گیلاس» اثر تحسین شدهی «عباس کیارستمی» که در سال ۱۹۹۷ جایزه نخل طلای کن را ربوده است و نام کیارستمی را بیش از پیش بر سر زبانها انداخت و فیلم «بوی کافور عطر یاس» اثر «بهمن فرمان آرا». «بوی کافور، عطر یاس» اولین فیلم فرمان آرا پس از بیست سال دوری از فیلمسازی بود.
اندیشیدن به مرگ و هراس از مرگ و نیز شناخت مرگ همواره با انسان بوده و با رشد و نمو او رشد کرده است. انسان از لحظهای که به دنیا میآید با این مقوله در ارتباط است و همواره یقین دارد که روزی میمیرد ولی هرگاه به او خبر رسد که ساعتی دیگر میمیرد وحشت وجودش را فرا میگیرد. در عین حال که مرگ در زندگی همه انسانها حضوری قاطع دارد ولی در کنارش میل به نامیرایی نیز وجود دارد. اصطلاح مشهور «بودن یا نبودن» در زندگی همه بشر مساله اساسی بوده است. اولین کتبی که از تمدنهای اولیه برجای مانده است همچون کتاب مردگان مصریان و نیز افسانه «گیل گمش» بابلی در مورد زندگی و مرگ بوده است. انسان همیشه آرزوی جاودانه شدن را در سر داشته است، از همین روست که مدام در پی این است اثری از خود بر جای گذارد اثری که با مرگ او نمیرد. از همین روست که به نوشتن، به هنر، به خلق کردن روی میآورد. مقوله مرگ مختص یک دین، آیین و یا یک مکتب خاص نیست مرگ عمومیترین دغدغه بشر است. برای انسان مرگ بیشتر از زندگی دغدغه ساز است به همه چیز میاندیشد به جز زندگی خویش تا لحظهای که زندگیاش در خطر میافتد آن لحظه است که پی میبرد از همه چیز مهمتر زندگی اوست. مرگ تلنگری است برای زیباتر زیستن و زیبا تر دیدن.
این نگره در دو اثری که انتخاب کردهایم کاملا مشهود است. هر موجودی جز انسان به تعبیری کور به دنیا میآید، کور میزید و کور هم میمیرد؛ اما انسان گشوده چشم، در جهان حضور دارد و با چشمان گشوده میمیرد و همین بینایی بیش از حد اوست که مرگ را دغدغه اساسی او میسازد و او را از توجه به اصل یعنی زندگی باز میدارد. هر نفسی که میکشیم، هم به ما حیات میبخشد و هم بیشتر به مرگ نزدیکمان میکند. «طعم گیلاس» و «بوی کافور عطر یاس» این دغدغه را نشان میدهند دغدغه ای که ما را متوجه این میسازد که گویا این دو فیلمساز شخصی ترین فیلمهای خود را ساخته اند. «کیارستمی» و «فرمان آرا» در اکثر فیلمهایشان به گونه ای به مقوله مرگ اشاراتی داشته اند و این نشان از آن دارد که هر دو دغدغه مرگ را هم در سینما و هم در زندگی خویش به همراه دارند. از آنجا که کیارستمی و فرمان آرا هردو سینماگرانی مولف هستند در این مقاله تلاش شده است ابتدا تحلیلی از هر دو فیلم به طور جداگانه ارائه شود و نیز نگاه هر دو فیلمساز را به مقوله مرگ مورد بررسی قرار داده شود و سپس به این سوال پاسخ داده شود که برای نشان دادن یک واقعیت ذهنی یا درونی همچون مرگ سبک و ساختار کدام فیلم موثرتر بوده است و یا اینکه برای نشان دادن عنصر تلخی همچون مرگ از چه ساختاری بایستی بهره جست؟
شانه ام را تکان بده، شاید زنده باشم!
فقط این جمله کافیست تا از نو به خود بنگریم و دنیای درونی خود را بکاویم.
دراینکه «طعم گیلاس» یک فیلم داستانی است شکی وجود ندارد، آقای بدیعی میخواهد خودش را بکشد و به دنبال شخصی است که بر روی او خاک بریزد، داستان همین است ولی «کیارستمی» برای مخاطب مشخص نمیکند به چه دلیلی بدیعی خودکشی میکند و وارد دنیای بیرونی او نمیشود هر چند از درون او هم بی خبر میمانیم. در دنیای مدرن پاسخ به پرسش چرایی خودکشی مورد تمسخر واقع میشود و اکثر جوابها جوابهایی روشنفکرانه است و جوابهای سنتی هم دیگر کاربرد ندارد. بحث درباره مرگ و خودکشی به نگاه فلسفی انسان به زندگی بستگی دارد. بدیعی در خیابان و بیابان به دنبال کسی است. برای مخاطب مشخص نمیشود که او برای انتخاب آدمها چه معیاری دارد دوربین از زاویه دید او آدمهای زیادی را نشان میدهد ولی او سه نفر را سوار ماشین میکند. حال میخواهم با بررسی این آدمها و برخورد بدیعی با آنها به دنیای کیارستمی وارد شوم. کیارستمی در عین حال از شیوه مستندگونه بهره گرفته است یعنی کیارستمی که زمانی با بازیگران صحبت میکرد و ما صدای او را از ورای دوربین میشنیدیم اکنون حضوری کاملا بی طرف دارد. انگار از زندگی چند روزه شخصی فیلمبرداری کرده است. وارد دنیای شخص نمیشود و شخصیت پردازی درستی از او بروز نمیدهد. حتی زمانی که بدیعی داخل خانه میشود دوربین فقط نمای بیرونی آن را نشان میدهد. سوالی که اینجا مطرح است این است که آیا واقعا بدیعی میخواهد خودکشی کند؟ آیا کیارستمی میخواهد فیلمی درباره مردی که میخواهد خودکشی کند بسازد؟ چرا دلیلی برای این خودکشی ارائه نمی کند؟
هیچ دلیلی وجود ندارد که زندگی را پس بزند و مرگ را پیش رو بذارد، پاسخ کیارستمی این است. او اکنون میخواهد درباره خودش فیلم بسازد. بی گمان این فیلم حدیث نفس است. مراحل مختلفی از زندگی خویش را با برخوردهای بدیعی با آدمهای مختلف در سنین مختلف نشان میدهد: پسری زباله گرد که گویی دیوانه است و به گونه ای کودکانه برخورد میکند. رویارویی بدیعی با بچه ها، بچهها به بدیعی میگویند که ماشین بازی میکنند. بدیعی خود چه میکند؟ آیا او هم در حال ماشین بازی نیست؟ در برخورد با سرباز با یک ترس عجیب مواجه هستیم. سرباز هنوز نوجوان است او هم مرگ را نمیشناسد و یا به آن فکر نکرده است پس فقط فرار میکند، مرگ در تصورش نمیگنجد. کیارستمی در حال مصاحبه کردن با خویش است. آری من هم در جوانی حتی نمی توانستم به مرگ فکر کنم این سخن کیارستمی است. در برخورد با طلبه افغانی او وجه دیگری از تفکرش را نشان میدهد. تفکری الهی که در هر شرایطی مرگ را نمیپذیرد. خودکشی گناه است و هیچ انسانی حق ندارد به کشتن نفس خویش برخیزد و برخورد نهایی حضور پیرمرد است که همچون بدیعی سنی از او گذشته و در فصل نهایی زندگی قرار دارد. با تجربهتر شده است و زندگی کرده و بسیار به مرگ فکر کرده است و حتی زمانی میخواسته اقدام به خودکشی کند ولی همچون بدیعی نیست چرا که او این مرحله را طی کرده است و به طبیعت و زندگی بیشتر از بدیعی نگریسته است. قبول میکند که بر روی بدیعی خاک بریزد ولی بدیعی با تلنگری همچون عکس گرفتن از دختر و پسر جوان دوباره از مرگ میترسد در واقع او همیشه از مرگ ترسیده است ولی از زندگی نیز خسته شده است. لحظههایی از زندگی است که از فرط ناامیدی وحشت از مرگ را فراموش میکنیم در حالی که همین وحشت از مرگ است که انسان را به زندگی وامیدارد.
نکته مهم طعم گیلاس سماجت بدیعی برای خاک ریختن روی خودش است. او با ماشینش مدام این طرف و آن طرف میرود و برای گورش جایی را انتخاب کرده است که در بالای آن درختی وجود دارد. زندگی را بیشتر میخواهد ولی به یک تنهایی و عدم رسیده است. میخواهد با کسی حرف بزند. میخواهد به همه بگوید از این که کسی نیست می خواهم بمیرم. می خواهد بگوید من در این سن که همه چیز را تجربه کردهام رفاقت میخواهم. کسی که باشد. کسی که بتواند مرا از مرگ بازدارد بدون آنکه مرا نصیحت کند کسی که همچون من از مرگ وحشت دارد، کسی که وحشت از مرگ را عیب نداند. کسی که در لحظه مرگ برای مردن تاسف بخورد و این همان تنهایی انسان مدرن است که بسیار به سینمای «آنتونیونی» نزدیک می شود. بدیعی همراه میخواهد کسی که در حین اندیشیدن به مرگ زیبایی زندگی را کشف کند. کیارستمی در این فیلم از صدای خارج از قاب استفاده های به جایی می کند در زمانی که بدیعی دوباره به سراغ پیرمرد می آید پیرمرد را نمیبینیم چرا که میدانیم بدیعی چیزی نمیبیند او فقط به مرگ میاندیشد از همین روست که زندگی برای اش غیر قابل تحمل شده است. مراسم تدفین در این فیلم بیشتر این جمله را به یاد می آورد که نمایش مرگ از خود مرگ ترسناک تر است. این جمله در مورد فیلم بوی کافور عطر یاس هم صادق است. «بهمن فرجامی» در اندیشه ساختن مستندی درباره تدفین در ایران است. فرمان آرا به پوچی رسیدن شخصیتش را نشان میدهد و بر خلاف کیارستمی دلیل هایی را برای خودکشی و یا اندیشیدن فرجامی به مرگ را نشان میدهد. فرجامی دقیقا همان فرمان آرا است و اکثر فیلمهای بعد از انقلاب او حدیث نفس هستند. همین جاست که سبک کار این دو کارگردان راه آنها را از هم جدا میکند. فرمان آرا بیشتر به مردن روح تکیه میکند. دوستانش را از دست داده است و نمیتواند کارش را پیش ببرد و هر لحظه به گونه ای با مرگ روبه رو میشود در واقع او به علت آنکه زیاد به مرگ میاندیشد به مرگ رسیده است ولی بدیعی در پی زندگی است از همین روست که خودش را میکشد. روایت فرمان آرا در عین حال که روایتی سنتی نیست ولی در عین حال کاریکاتورگونه است. اینکه در پایان نماهایی از جویبار و غیره میبینیم و امید به زندگی نشان داده میشود بسیار تکراری است. هر چند که فیلم به علت حضور مرگ بسیار تلخ است ولی به گمانم برای نشان دادن زندگی نشان دادن جویبار بسیار دمده شده است. کیارستمی بیشتر به خویش رجوع میکند انگار زندگی خویش را در رویارویی با مرگ نشان میدهد تصویری از خویش که هنوز هم دغدغهی مرگ او را رها نکرده است ولی فرمان آرا حدیث یک زندگی را بازگو میکند، از دوستانی که (همچنانکه در «یک بوس کوچولو» از زبان شبلی میشنویم) یا مرده اند یا سکته کرده اند و یا بیکار هستند. او از خویش سخن میگوید اینکه نمیتواند فیلم بسازد و کار کند در واقع انسانی که مرگ را آرزو میکند به این دلیل نیست که از مرگ نمیهراسد بلکه به این دلیل است که از مرگ زندگی در هراس است. از تکرار زندگی. از بیهودگی همچنانکه در ابتدای فیلم از زبان فرجامی میشنویم که هراسش از بیهوده زیستن است ولی کیارستمی به یک پدیده به نام وحشت از مرگ می رسد که همچون یک دالان تاریک باید پا به آن گذاشت و به روشنایی رسید فیلم او درباره این است که برای نشان دادن مرگ نیاز به نشان دادن یک مرده نیست بلکه تفکر مرگ موجود زنده را میکشد ولی در عین حال باید به این باور یقین داشته باشی تا همچون فردای آن روز سیگاری به لب بگذاری.
کیارستمی از ترفند زیبایی استفاده میکند، که فرمان آرا آن را به کار نمیگیرد. کیارستمی برای فرار از تلخی و زمختی حضور مرگ در فیلم از شعار دادن دوری جسته است ولی این همان کاری است که در فیلمهای فرمان آرا مشاهده میکنیم. کیارستمی شعار نمیدهد و همین است که فیلمش ملموس تر است از فیلم فرمان آرا که حالت روشنفکرانه به خود میگیرد. بدیعی می خواهد خودکشی کند دلیلش به کسی مربوط نیست فقط دوست دارد کسی رویش خاک بریزد تا همچون انسان بمیرد نه همچون حیوانی در بیابان. فرجامی هم دلیلش تنهایی است ولی اشاره فیلم بوی کافور، عطر یاس به مرگ و تنهایی یک نسل خاص است که از بسیاری از آنها در فیلم نام برده میشود در حالی که «طعم گیلاس» دغدغه همیشگی بشر را میکاود. دلیلی وجود ندارد به اینکه چرا ما به مرگ میاندیشیم. یک کودک شاید تنهایی محض را درک نکند چرا که اساسا درکی از باهم بودن ندارد ولی مادر را میشناسد و در یک سن مشخص از خویشتن خویش هم آگاه میشود. اندیشیدن به مرگ در ابتدا یک واکنش عصبی توام با خشم به همراه دارد که چرا باید بمیرم و در نهایت به افسردگی ختم میشود. کسی که میخواهد خودکشی کند در آخرین لحظات همه چیز برای او زیبا میشود و این همان سیاهترین و سفیدترین وجه زندگی است: امید! امید نگاهت را به سوی فردایی بهتر میگشاید ولی شاید فردا همچون امروز و دیروز باشد. آقای بدیعی همه اینها را میداند و انسانهایی که انتخاب میکند به این دلیل است تا دغدغه کامل خود را نشان دهد. نگاه یک کودک یا همان پسری که سوار ماشینش نمیشود دغدغه یک سرباز که هزاران گرفتاری و رنج دارد. یک طلبه افغانی تا دوباره خودکشی را از لحاظ دینی بررسی کند و سرانجام پیرمردی همچون خودش. گویی بدیعی همه چیز را میداند به جز اینکه زندگی همین است. همین تلخیها همین لذتها گویی. بدیعی نمیداند که همه اینگونه اند، همه شبیه به هم هستیم و همه در عین زندگی دغدغه مرگ داریم.
در انتها باید بگویم نگاه هردو فیلمساز به مرگ نگاهی عینی بوده است و توانسته اند این امر ذهنی را در حد قابل قبولی به نمایش بگذارند و این حس را منتقل کنند که این فیلمها دغدغه همه بشر است ولی باز هم باید بگویم نگاه فرمان آرا زیباست ولی شعارزدگی در این فیلم به شدت تماشاگر را میآزارد چرا که مقوله مرگ مقوله ایست که برای همه بشر آشناست پس باید برای نشان دادن آن از حضور عینی پرهیز شود و به گونه آن را درونی نشان داد تا با ضمیر ناخودآگاه مخاطب ارتباط برقرار کند. کیارستمی این فیلم را ساخته است تا به تماشاگران بگوید، ممنونم که شما هم با من هستید و فیلمم را دیدید، ممنونم که همگی از مرگ میهراسید ولی به زندگی ادامه میدهید، چرا که در عین وحشت از مرگ به دیدن فیلم من آمده اید. ممنونم که شانه ام را تکان دادید و مرا از مرگ نجات دادید و فرمان آرا بر این باور است که تا زمانی که زندگی هست نباید به مرگ اندیشید به عبارتی هراس از مرگ در سینمای «بهمن فرمان آرا» بیشتر نمود دارد ولی در نگاه «عباس کیارستمی» بیشتر دغدغه زندگی حضور دارد.
09/04/2010, 01:13 ق.ظ
خیلی خوب بود ، دستتون درد نکنه .
من درباره این فیلم خیلی از سایت ها را بدنبال یک نقد خوب و درست گشتم ، ولی هیچ کدوم رو نمی تونستم قبول کنم ، چون پایه و اساسی نداشتند .
جواب خیلی از سوال هایی که توی ذهنم بود رو گرفتم .
07/16/2012, 06:29 ب.ظ
درسته که دلایل مختلفی برای خودکشی میتونه وجود داشته باشه ولی فیلم ساختن هم اصولی داره. نه با شخصیتی مواجهیم نه با داستانی
راستی بی شک این فیلم داستان هم نداشت. داستان یک خطی که دیگه داستان نیست. اگه اینجور بود همه یه خط داستان مینوشتن و چاپ میکردن، مشخصه اصلی داستان فراز و نشیب است که این فیلم نداشت