وقتی میامی وایس را کنار مخمصه و دشمنان مردم قرار میدهم مایکل مان را درنگاه اول فیلمسازی میبینم که دنیای مردانه پررنگی در داستانهایش جاری است و در هرسه شان نهایتا قربانیان زنده ای به جا میمانند که همه شان را زنان تشکیل میدهند و شباهتهای مضمونی در همین سه فیلم و دنیای مردانه ای که ذکر کردم مایکل مان را مولفی دیگر در دنیای سینما جلوه میدهند. جدا از قالب کلی قصهها نقطه اتصال فیلمها شاید بهانه شروع بحران در زندگی کاراکترهاست که در این سه فیلمی که ذکر شد نوعی پاسخ به ندای درونی شخصیتهاست. این ندای درونی که میتوان واژه کمی دووجهی هوس را هم برایشان به کار برد میتواند کشش این شخصیتها به عناصری باشد که از یک جایی به بعد در زندگیشان پیدا میکنند. کشش نیل مک کالی به ادی در مخمصه یا عشق جان دیلینجر به بیلی فرچت در دشمنان مردم و یا علاقه سانی به ایزابلا در میامی وایس و یا میتواند اصرار نیل به کشتن وینگرو باشد و یا علاقه دیلینجر به تماشای فیلم مورد علاقه اش …
در نگاه اول میامی وایس یک فیلم پلیسی است با داستان بارها تکرار شده قاچاق مواد مخدر اما با پرداختی درخشان. ولی با کمی توجه میتوان نشانههای خاص سینمای مایکل مان را هم در آن دید. اینجا با زوجی طرف هستیم که بر خلاف دو فیلم دیگر این بار در یک جبهه و در کنار هم قرار دارند. یکی از تواناییهای انکار ناپذیر فیلمساز در این است که هم میتواند دزد محبوبی خلق کند و هم میتواند کاراکتر پلیسش را دوست داشتنی جلوه دهد. اینجا هم مثل آن دو فیلم کاراکتر ها اهل خطر کردن اند. پس از مقدمه ابتدایی و گره افکنی ابتدایی داستا،ن سانی و ریکاردو تصمیم میگیرند به دل ماجرا بزنند و مثل بقیه کاراکترهای حرفه ای فیلمهای دیگر مایکل مان تا یک جایی کارشان را هم خیلی خوب انجام میدهند. اما کار از جایی خراب میشود که سانی به ایزابلا دل میبندد و خشم و حسادت مونتویا را یک جا بر میانگیزد(سکانس رقص سانی و ایزابلا و چشمان پر اشک مونتایا که خاطرتان هست) سانی در وسط گفت و گو و معامله با قاچاقچیها ایزابلا را سوار قایقش میکند و کیلومترها از دار و دسته خوزه یرو فاصله میگیرد تا با ایزابلا نوشیدنی مورد علاقه اش را بنوشد. این همان هوسی است که در ابتدا به آن اشاره کردم. شاید تفاوتهای کاراکترهای مایکل مان با سایر شخصیتهای اینگونه فیلمها از همین جا سرچشمه میگیرد. در هرسه فیلم شخصیتها بر سر دوراهی خاصی قرار میگیرند که شاید بتوان از لفظ تکراری عشق و وظیفه هم برای این دوراهی استفاده کرد. سانی در سکانس نفس گیر ملاقات آخر با دارودسته خوزه یرو اول از همه ایزابلا را انتخاب میکند و شاید مهمترین نکته کاراکتر سانی وفادار بودنش به همین زن است. زنی که همانند ادی در مخمصه و بیلی در دشمن مردم سرنوشتی ناخوشایند دارد. اگر در مخمصه و دشمن مردم تنهایی ادی و بیلی بخاطر کشته شدن نیل و جان است در اینجا ایزابلا تنها میماند چون متعلق به دنیای دیگری است که سانی بخاطر شغلش در آن دنیا جایی نخواهد داشت و فقط میتواند آزادی را به ایزابلا هدیه کند. نوعی از آزادی که تنهایی زنان دیگر آثار مایکل مان را نیز کنار خود دارد و شاید علاقه ما به ضد قهرمانها جایی خودش را نشان میدهد که در آخر فیلم بیشتر نگران ایزابلا هستیم تا ترودی. در میامی وایس بر خلاف مخمصه و دشمنان مردم کسی از شخصیتهای اصلی نمیمیرد و از جاودانگی شخصیتها همانند دو فیلم دیگر خبری نیست. سانی و ریکاردو بی عیب و نقص به نظر میرسند و شاید مهمترین تفاوتهای میامی وایس با آنها همین جزئیات باشند. تفاوتهایی که باعث میشوند اگر هم فیلم را دوست باشیم نتوانیم آن را کنار شاهکاری همانند مخمصه قرار دهیم.
میامی وایس با وجود فیلمنامه نه چندان بدیعش دیدنیها و شنیدنیهای بسیاری دارد. کسی که مایکل مان را هم نشناسد از همان پلانهای ابتدایی فیلم احتمالا متوجه خواهد شد نماها و قاب بندیها بسیار دقیق و زیبا هستند. تماشای میامی وایس شاید همانند تماشای بوتیک زیبایی است که جدا از لباسهای زیبایش طراحی دکور چشم نوازی هم دارد. فیلم پر است از تصاویر زیبا و رنگهای چشم نواز و لوکیشنهای تماشایی که کارگردان و فیلمبردار به همان اندازه که قدر روزش را دانسته اند ارزش شبهایش را هم درک کرده اند. اینجا جایی است که آسمان و دریایش را در هررنگی که دوست دارید میتوانید ببینید. همیشه شنیده ایم که یکی از ملاکهای کارگردانی خوب انتخاب است و اگر با این نگاه موافق باشید کارگردانی مایکل مان در میامی وایس کم نظیر است. طراحی لباسها و انتخاب قطعات موسیقی فوق العاده اند و اینها همان چیزهایی هستند که سینمای کم رمق ما در عرضهی آنها ناتوان است.
زوج کالین فارل و جیمی فاکس در فیلم عالی جواب داده است و خوزه یرو همانقدر بکر و متفاوت است که گونگ لی در نقش ایزابلا که تمام اینها را هم باز باید به حساب انتخابهای هوشمندانه مایکل مان دانست. کاراکتر خوزه یرو هم با اینکه عملا نقش خاصی در پیشبرد قصه ندارد اما انتخاب بازیگرش با آن گریم خاص را نمیتوان فراموش کرد.
میامی وایس با تمام داشتهها و نداشتههایش مثل عمق نداشتن کاراکترها در مقایسه با فیلمی همانند مخمصه (سکانس گفت و گوی رابرت نیرو و ال پاچینو در رستوران نمونه ای از همین شخصیت پردازی است) فیلمی جذاب و سرگرم کننده است که جذابیت را به خیلی چیزهای دیگر ترجیح داده و ادعای بیشتری هم ندارد و همین دنیای جمع و جورش را خوب به خورد تماشاگر میدهد.
این فیلم برای تماشاگری که به دنبال مفاهیم خاص و نگاههای فلسفی و پیامهای اخلاقی است شاید فیلم جذابی نباشد اما احتمالا خوراک کسانی است که دنبال لذت بردن از موقعیتهای جذاب و تصاویر چشم نواز و موسیقیهای متنوع هستند.
04/21/2010, 04:11 ب.ظ
راستش نفهمیدم چرا از این فیلم استقبال نشد. به نظرم یکی از بهترین های مان تو کارگردانیه و اصلاً یکی از بهترین فیلم های مان. حتی بیشتر از دشمنان مردم دوستش داشتم.