داستانی از مسعود ناسوتی

, , ۴ دیدگاه

 

 

به پرویز دوایی

که از دل‌نوشته‌های‌اش بسیار آموخته‌ام

 

روز اول که دیدم‌اش چیز خاصی اتفاق نیافتاد. توی کلاس نشسته بودم و مثل بقیه ی دانشجوها به استاد نگاه می‌کردم. صندلی‌ها را دور تا دور کلاس چیده بودند. جوری که من و او دقیقا روبه‌روی هم بودیم. گه‌گاهی نگاه‌های‌مان با هم تلاقی پیدا می‌کرد ولی قسم می‌خورم که هیچ چیز خاصی نبود. توی آن کلاس، از شانس خوب یا بد، همیشه حاضر جواب بودم و استاد هم به من به عنوان شاگرد زرنگ کلاس نگاه می‌کرد. بچه‌ها هم همین‌طور. البته حواس‌ام بود جوری نشود که دانش‌جوهای دیگر«بچه‌ خرخوان» صدای‌ام کنند. گاهی به عمد چیزهای بی‌ربط می‌گفتم تا نگاه سنگینی روی من نباشد. علاوه بر آن با وجود این‌که بچه‌ها را نمی‌شناختم با همه‌شان صمیمی برخورد می‌کردم و گاهی هم سر کلاس چیزی به شوخی می‌گفتم. خلاصه جو جوری بود که محبوب استاد و رفیق بچه‌ها بودم و همه با دید مثبت و احترام خاصی با من برخورد می‌کردند.

توی کلاس یازده نفره‌مان، پنج دختر بودند و او هم یکی از همان‌ها بود. صورت با نمک و شیرینی داشت. یک‌جورهایی بچه‌صورت و معصوم بود. خیلی شبیه به آن بازیگر آمریکایی، «ویونا رایدر» بود. از همان‌هایی بود که مطمئنا توی همان نگاه اول به دل می‌نشستند. معمولا مقنعه‌ی سیاهی می‌پوشید و مانتوی تیره‌ای تن‌اش بود. گاهی که هوا کمی سرد می‌شد سوویشرت بنفشی هم می‌پوشید که با آن زیباتر می‌شد و برای یک‌دست شدن لباس‌هایش، کفش کتانی بنفشی هم می‌پوشید که نشان می‌داد از آن آدم‌هایی است که منظم و دقیق است و به خوش‌پوش بودن خودش اهمیت می‌دهد. همان‌طور که گفتم توی آن روزهای اول حس خاصی نسبت به او نداشتم یا شاید هم نمی‌خواستم رابطه‌ی جدیدی را شروع کنم. اعتقاد داشتم از آن دسته آدم‌ها هستم که هیچ‌وقت در این زمینه شانس ندارم. یک رابطه‌ای داشتم و دختری بود که خیلی دوست‌اش داشتم اما جوری که نفهمیدم تنهای‌ام گذاشت و رفت. بعد از آن هم دو سه رابطه‌ی کج‌دار و مریز را تجربه کردم ولی یا دخترها به دلم نمی‌نشستند یا این‌که آن اولی بدجور توی دلم جا خوش کرده بود.

به خاطر تمام این مسائل از همان روز اول که به دانشگاه جدید آمدم تصمیم گرفتم دور دخترها را خط بکشم. این جوری هم خودم راحت‌تر بودم و هم آن‌ها! البته گاهی پیش می‌آمد که دختری را می‌دیدم و دلم می‌لرزید اما همه‌ی این‌ها را به هیچ حساب می‌کردم تا این‌که توی این کلاس جدید دیدم‌اش. گفتم جوری که می‌نشستیم ما دقیقا روبه‌روی هم بودیم و به ناچار نگاه‌های‌مان با هم تلاقی پیدا می‌کرد. توی این مواقع من دچار یک شرم لعنتی می‌شدم و سریع نگاه‌ام را می‌دزدیدم. البته سعی می‌کردم دزدکی، وقتی که حواس‌اش نیست دید بزنم‌اش. وانمود می‌کردم که می‌خواهم آن گوشه‌ی کلاس را نگاه کنم. بعد آرام سرم را می‌چرخاندم و به استاد و تخته نگاه می‌کردم و بعد با یک چرخش نرم گردن به گوشه‌ای می‌رسیدم که او نشسته بود. این نگاه‌ها اول از سر کنجکاوی بود اما کم‌کم جوری ‌شد که احساس می‌کردم دل‌ام پیش‌اش گیر کرده ولی جز آن دسته از آدم‌ها نبودم که راحت جلو بروم و سر صحبت را باز کنم. نمی‌دانم چرا ولی فکر می‌کنم این برمی‌گشت به غرورم یا شاید هم همان شرم لعنتی.

این نگاه‌ها ادامه پیدا کرد. یعنی جوری بود که همه‌اش منتظر همان روز خاص بودم تا سر کلاس فقط ببینم‌اش. که دوباره از زیبایی و معصومیت چهره‌اش لذت ببرم. یکی دو بار که بحث‌‌های جالب درگرفته بود و همه خندیده بودند خوب نگاه‌اش کرده بودم. از آن خنده‌های شیرینی داشت که تا آخر عمر دوست داشتم فقط او برای‌ام بخندد و من سیر نگاه‌اش کنم. به خاطر همین فقط منتظر بودم تا سرنخی بگیرم و حرفی بزنم تا بچه‌ها بخندند و من فقط ببینم‌اش. به جز این‌ دلم می‌خواست صدای‌اش را هم بشنوم. فکر می‌کردم صدای‌اش هم باید مثل صورت‌اش لطیف و دوست‌داشتنی باشد اما از شانس بدِ من، جزو آن دسته از دخترها بود که لام تا کام حرفی نمی‌زنند. یکی دو بار سعی کردم بحث کلاس را جوری بچرخانم تا دخترهای کلاس‌مان مجبور به حرف زدن بشوند که همیشه هم موفق می شدم ولی آن کسی که باید حرف می‌زد چیزی نمی‌گفت. بین دو کلاس و بعد از کلاس هم که رصدش می‌کردم، فهمیدم زیاد اهل بگو بخند و حرف زدن نیست. فقط بعضی وقت‌ها با دیگر دخترهای کلاس چند کلمه‌ای حرف می‌زد که من هیچ‌کدام شان را نمی‌شنیدم.

اکثر اوقات که سر کلاس می‌رفتم، قبل‌اش درست و حسابی غذا نخورده بودم. خودم تقریبا با این موضوع کنار آمده بودم اما بعضی وقت‌ها معده‌ام کنار نمی‌آمد و شروع می‌کرد به قار و قور کردن. توی یکی از همین روزهای گرسنگی کشیدن که اتفاقا هوای بهاری نسبتا سردی هم داشت، کمی دیر به کلاس رسیدم. اتاقی که در آن کلاس‌مان تشکیل می‌شد خیلی کوچک بود و دقیقا به تعداد بچه‌های کلاس صندلی داشت. یعنی یازده تا. معمولا همه‌ی بچه‌ها جای ثابتی داشتند و همیشه روی صندلی مخصوص به خودشان می‌نشستند. آن روز که من دیر رسیدم انگار شاگرد جدیدی به کلاس اضافه شده بود و جای من نشسته بود. وقتی که استاد دید مستاصل مانده‌ام که کجا بنشینم، گفت برو از کلاس بغلی یک صندلی بیار و این‌جا بشین. این‌جا یعنی درست بغل دست او. برای‌ام سخت بود و کمی هم جا خوردم ولی چاره‌‌ای نبود. صندلی را کنار دست‌اش گذاشتم و نشستم. توی همین حین که صندلی را می‌آوردم به این فکر می‌کردم آیا لباس‌ام بوی عرق نمی‌دهد یا نفس‌ام بدبو نیست. یا لباس‌هایم مرتب‌اند و از این خیال‌ها اما اصلا به یاد شکم پر سر و صدای‌ لعنتی‌ام نبودم. رفتم و کنار دستش نشستم. تا حالا هیچ وقت این قدر از نزدیک‌ حس‌اش نکرده بودم. بوی خوش‌اش داشت دیوانه‌ام می‌کرد. یک جورهایی مطمئن بودم آن‌قدر از بوی خوش‌اش سرمست می‌شوم که آخر کلاس از هوش رفته‌ام. یاد آن شعر نامجو افتادم و گوشه‌ی کتابم آن شعر را یاداشت کردم. «این عطر که پخش می‌کنی…». علاوه بر این‌ها باید حواس‌ام را هم می‌دادم که دستم یا آرنج‌ام به او نخورَد. با وجود این‌که از ته دل می‌خواست‌ام لمس‌اش کنم ولی می‌دانستم که همان برخورد ساده‌یِ دستِ بدشکل و بی‌قواره‌ی من، آن دختر لطیف را می‌شکند. پس سعی می‌کردم که خودم را طرف مقابل بگیرم تا کوچک‌ترین تماسی با او نداشته باشم.

خلاصه گذشت و کلاس به نیمه رسید. آن روز با وجود این‌که درس را از قبل حاضر کرده بودم و خوب بلدش بودم اصلا در بحث‌های کلاسی شرکت نکردم. توی آن هوایی نشسته بودم که او هم داشت همان را نفس می‌کشید. می‌توانستم تعداد نفس‌های‌اش را بشمارم. از بوی تن‌اش هم مست شده بودم و واقعا در کلاس نبودم. یک لحظه استاد از من چیزی پرسید و من که توی این دنیا نبودم، مثل عقب‌افتاده‌ها نگاه‌اش کردم و حرف بی‌ربطی زدم. استاد هم با لحن آرام‌اش گفت: «انگار عاشق شدی جوون». همه‌ی بچه‌های کلاس خندیدند. من ناراحت شدم و خودم را جمع و جور کردم اما زیر چشمی که پایید‌م‌اش فهمیدم فقط اوست که نمی‌خندد. در دلم تا می‌توانستم احسنت و آفرین نثارش کردم و از خوش‌سلیقه بودن خودم کِیف کردم.

چون کلاس‌های‌مان طولانی بود معمولا استاد زمان کوتاهی را برای استراحت و تجدید قوا درنظر می‌گرفت. آن روز بس که خنده‌ی بچه‌ها ناراحت‌ام کرده بود به محض این‌که استاد اجازه ی خروج از کلاس را صادر کرد، دست توی کوله‌ام بردم و بسته‌ی سیگارم را درآوردم و رفتم توی محوطه. سیگار را روشن کردم و چند پُک عمیق گرفتم. کمی عصبی بودم که دیدم یک نفر با سوویشرت و کتانی بنفش به سمت‌ام می‌آید. خوب که نگاه کردم دیدم خودش است. هول شدم، نفهمیدم چه کردم و با سیگار دست‌ام را سوزاندم. توی همان حالت عصبی سیگار را پرت کردم و باز هم از این‌که گند زده‌ام، عصبانی شدم. سعی کردم چهره‌ام را طبیعی کنم. نزدیک‌ام که شد سلام کرد.

صدای‌اش همان جور بود که فکر می‌کردم. یا شاید از آن هم شیرین‌تر و دوست‌داشتنی‌تر. از همان‌هایی بود که تا اعماق جان رسوخ می‌کرد و دل‌نشین بود. این بار داشتم محو صدای‌اش می شدم که سوزش دست‌ام به دنیای زنده‌ها بَرَم گرداند. با صدایی لرزان جواب سلام‌اش را دادم. با اسم خانوادگی صدای‌ام کرد و گفت آقای فلانی. خوش‌حال شدم که اسم‌ام را می‌داند. گفت که درخواستی از من دارد ولی دوست ندارد برای من زحمت بشود. اطمینان دادم‌اش هر کاری از دست‌ام بربیاید، برای‌اش انجام می‌دهم. او هم با همان صدای شیرین‌اش از من خواست تا کتاب فلان درس را چند روزی قرض‌اش بدهم. با کمال میل قبول کردم و قرار شد جلسه‌ی بعد ببینم‌اش تا کتاب را تحویل بدهم. از خوش‌حالی داشتم دیوانه می‌شدم. وقت استراحت که تمام شد به کلاس برگشتیم. برخلاف نیمه‌ی اول کلاس، این‌بار از خوش‌حالی توی آسمان‌ها بودم. کلاس هم که تمام شد با همان صدای اساطیری دل‌نواز گفت: «خداحافظ آقای …»

حظی بردم که نگو. تمام مسیر برگشت از کلاس را داشتم به همان برخورد کوتاه‌مان فکر می‌کردم. من اصلا گمان نمی‌کردم دختری مثل او، با آن همه زیبایی و متانت و غرور، اسم‌ام را بداند و صدای‌ام کند و با شرمندگی از من چیزی بخواهد. همین‌طور که توی عوالم خودم بودم سعی کردم این حرکت‌اش را تحلیل کنم. اول‌اش به این نتیجه رسیدم که معنی آن نگاه‌های‌ام را گرفته و چشم‌مان‌ام را خوانده و فهمیده که آدم خجالتی‌ای هستم و خواسته یک جوری رابطه‌ را شکل بدهد اما هر چه بیش‌تر به خانه نزدیک می‌شدم به این نتیجه رسیدم که، من زرنگ‌ترین دانش‌جوی کلاس‌ام و بهترین جزوه‌ها و کتاب‌ها را دارم و نکته‌های مهم درس را گوشه ی کتاب می‌نویسم پس طبیعی است به سراغ من بیاید و از من کتاب و جزوه بخواهد. خلاصه نتیجه‌ی نهایی همین شد که با حالت غم زده و درب و داغان به خانه رسیدم.

توی این چند روز که تا جلسه‌ی بعد مانده بود، همه‌اش داشتم راجع به همین قضایا فکر می‌کردم. حال و روزم مثل یک موج سینوسی بود. لحظه‌ای جنبه‌ی مثبت قضیه را در نظر می‌گرفتم و سرحال بودم و دقیقه‌ی بعد به خاطر درنظر گرفتن سمت منفی ماجرا، افسرده و دل‌گرفته. خلاصه گذشت تا رسیدیم به جلسه ی بعد. با قیافه ی درب و داغان سر کلاس رفتم. به جز موهای‌ام که همیشه‌ی خدا نامرتب بود و ریش‌هایی که بلند بودند، این بار به لباس پوشیدن‌ام هم توجه زیادی نکردم. قبل از کلاس، دیدم‌اش. از ماشین سیاه‌رنگی پیاده شد که راننده‌اش پسر جوانی بود. موقع خداحافظی کردن هم با آن پسر بگو بخند داشت. به هم ریختم. بدجور هم به هم ریختم. بعد از مدت‌ها دلم برای کسی می‌تپید و حالا از شانس گُه‌ام، طرف نامزد داشت. سمت‌ام آمد. مودبانه سلام کرد و باز هم به خاطر درخواست‌اش معذرت خواست. از شانسِ بدِ من یا هر چیز دیگر، آن روز از همیشه خوشگل‌تر شده بود. لباس‌های‌اش یک‌دست سفید بودند و با آن زیبایی ذاتی‌اش، یک‌جورهایی شبیه فرشته‌ها شده بود. حال و حوصله نداشتم. کتاب را که دادم‌اش گفت که انگار حال‌تان خوب نیست. من هم یک بهانه‌ی مزخرف آوردم  و سریع رفتم سمت کلاس. باز هم باید کنار دست‌اش می‌نشستم و با وجود این‌که داشتم هوای‌اش را نفس می‌کشیدم و عطرش را می‌بلعیدم، این‌بار مثل مادرمُرده‌ها بودم و سرم زیر بود. حواسم بود که دو سه باری زیر چشمی نگاهم کرد و حتما حال دمغ‌ام را فهمید.

آن روز تک‌تک لحظات کلاس برای‌ام عذاب بودند. خدا خدا می‌کردم تا کلاس تمام بشود و بروم یک گوشه‌ای بنشینم و به حالم زارم برسم. کلاس که تمام شد سریع زدم بیرون. آن‌قدر سریع، که فرصت خداحافظی کردن را هم نداشته باشد. رفتم و توی پارک نزدیک به دانشگاه‌مان نشستم. تا جایی که می‌شد سیگار کشیدم و ژست غم گرفتم. با وجود این‌که دل‌ام بدجور از دست‌اش گرفته بود، دیدم هیچ تقصیری ندارد. حتی خودم هم تقصیری نداشتم. قبل از این‌که من عاشق‌اش بشوم یک نفر دیگر آمده و از من پیش‌دستی کرده. حالا که نمی‌شد کاری‌اش کرد سعی کردم منطقی با قضیه برخورد کنم و فکرش را از سرم بپرانم. آن شب به تنها رفیقم زنگ زدم و آمد و رفتیم توی شهر چرخی زدیم و تا صبح فیلم دیدیم. فردا حال‌ام بهتر بود اما هر وقت یاد صورت زیبا و چشم‌های عسلی‌اش می‌افتادم، داغ دل‌ام تازه می‌شد. با خودم خیال می‌کردم که روزی دستش را می‌گیرم و ولی‌عصر را از چهار راه تا خود تجریش پیاده می‌رویم. برای‌اش تعریف می‌کنم که بدون تو چه‌قدر تنهایی کشیده‌ام. چه‌قدر روزهای سگی را گذرانده‌ام و بعد کم‌کم بحث را جوری می‌چرخانم که او متکلم‌الوحده بشود و من فقط بشنوم. دستان نازش را نوازش کنم و صدای جادویی‌اش را بشنوم. آن‌قدر بشنوم تا مست بشوم. بعد یک جایی بنشینیم و نفسی چاق کنیم و برای‌اش بستنی بخرم. دوباره دست‌اش را نوازش کنم و برای‌اش ماجراهای خنده‌دار تعریف کنم و خنده‌هایش را ببینم. ببینم که دارد از بودنِ با من لذت می‌بَرَد و من هم از شاد بودن‌اش شاد بشوم. اما همه‌ی این‌ها، وهم و خیال بود و حتی قرار نبود در خواب هم عملی بشود…

تلاش می‌کردم از ذهنم پاک‌اش کنم ولی به این راحتی‌ها که نمی‌شد. جلسه‌ی بعد که کلاس رفتم دوباره دیدم‌اش. حس کردم که شاد است و از ته دل‌ام از این که می‌دیدم خوش‌حال است راضی بودم. فقط همان حس با او نبودن اذیت‌ام می‌کرد. بین دو کلاس که وقت استراحت بود، رفتم توی هوای آزاد تا سیگاری بگیرانم. سمت‌ام آمد و شروع کرد به حرف زدن. اول‌اش می‌گفت که کتاب‌ و جزوه‌ام خیلی کمک‌اش کرده و بعد شروع کرد از خودش گفتن. گفت که مجبور است این کلاس را شرکت کند چون به مدرک‌اش نیاز دارد و دل‌اش می‌خواهد از این‌جا برود و از این حرف‌ها. کمی برای‌ام عجیب بود دختری که اهل قاطیِ جمع شدن و حرف زدن نیست، چرا آمده و دارد با من درد و دل می‌کند. با این فکر و خیال به کلاس برگشتم. بعد از تمام شدن کلاس، کتاب و جزوه‌ام را پس داد و با لحنی خاص خداحافظی کرد و رفت. معنی نگاه‌اش را نگرفتم. این‌بار با قیافه‌ای متعجب سمت خانه راه افتادم و کلی به این قضیه فکر کردم. با خودم می‌گفتم یعنی ممکن است او هم دل‌اش پیش دل من گیر کرده باشد؟ یعنی روح تنهای‌ام را از پَسِ هیکل لاغر و نحیف‌ام شناخته؟ یعنی توانسته معنی نگاه‌های‌ام را از پشت عینک دسته سیاه‌ام درک کند؟ یعنی شخصیت من جذب‌اش کرده؟ یعنی او هم تنهاست؟ پس آن پسر جوانی که آن روز با هم دیدم‌شان چه؟ مگر نامزد نیستند؟ یعنی با آن پسر مشکل دارد؟ یا شاید هم اصلا آن پسر برادرش بوده؟ هر چه بیش‌تر فکر می‌کردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم.

به خانه که رسیدم رفتم توی اتاق شلوغ و درهم و برهم‌ام. زیپ کوله‌ام را باز کردم و کتاب و جزوه‌های‌ام را درآوردم. چشم‌ام به همان کتاب افتاد که به او قرض داده بودم. کتاب را بو کردم. یا اشتباه می‌کردم یا توهم بَرَم داشته بود ولی حس می‌کردم کتاب عطرش را می‌دهد. کتاب را باز کردم و ورق زدم. رسیدم به همان صفحه‌ای که در آن شعر را نوشته بودم. با دست‌خط زیبای‌اش کنار شعر نوشته بود: «نگاه پر از شرم‌ات را دوست دارم…»

بهار ۱۳۸۹

 

masoud.nasouti@gmail.com

absurdlyhard.blogfa.com

 

۴ دیدگاه

  1. raz

    04/19/2010, 10:33 ق.ظ

    sade,samimi,jazab,sadeghane
    mano yade daftarhaye khateratam mindaze
    ama heif ke man jorate shoma ro nadaram ke neveshtehamoo to weblog bezaram va hamashoon chand sali khak khordan va baad sookhtan

    پاسخ
  2. vahshi

    05/30/2010, 10:58 ب.ظ

    احساس می کنم شاد است راضی ام. فقط همان حس با هو نبودن اذیتم میکند

    پاسخ
  3. زهره

    02/19/2018, 07:01 ب.ظ

    داستان کوتاه منسجم و توصیفی‌ ء خوبی است.
    به من خواننده انگیزه و امید خواندن ادامه سطور را میدهد که چه اتفاقی قرار است بیفتد یا پیگیر سرانجامش باشم.

    چند تا نکته هست از دید من که بنظرم کمی اذیت میکنه. یکی وجود « جوری نشود که» و دیگری « روز اول که دیدم‌اش چیز خاصی اتفاق نیافتاد » مخصوصا تکرار «چیز خاصی» در پاراگراف اول.
    صندلی‌ها را دور تا دور کلاس چیده بودند. جوری که من و او دقیقا روبه‌روی هم بودیم ………….. انگار از قصد کسی اینکار رو کرده. اگر جمله اول مجهول بود بنظرت چطور معنی میداد؟
    اونجایی که دختر رو با پسری تو ماشین میبیینی. چرا تماما فک میکنی نامزدش هست بعد ها شک میکنی که نه شاید داداشش بوده. چرا از همون لحظه اول فکر اینکه شاید این نامزد یا دوست پسرش باشه مثه خوره نیفته به جون ذهنت و هی سینوسی نشه حالت که نه شاید داداشش باشه بعد هی منفی شی که اگر نامزدش بود چی؟
    حال و روزم مثل یک موج سینوسی بود. لحظه‌ای جنبه‌ی مثبت قضیه… فوق العادس این قسمت نوشتت بنظرم 🙂
    فقط نظرت در مورد «شبیه یه» موج سینوسی چیه؟
    چون متنت روایت کننده است و خودت داری تعریف میکنی بنظرت اگر زبان متن هم به زبان گفتاری نزدیک شه جذابتر نمیشه؟
    اینا ایراد نیست ها 🙂 بیشتر سوال هست و اینکه یه سری زوایای دید خودم رو بات به اشتراک بذارم در باب این داستان قشنگت. من لذت بردم از خوندش و امیدوارم موفق باشی در اینکار اگر دوست داری نوشتن رو همچنان.

    با احترام
    زهره

    پاسخ

ارسال دیدگاه

(*) لازم، ایمیل شما منتشر نخواهد شد