داستانی از مرتضی حاج رفیعی

, , ارسال دیدگاه

 لباسش را به چوب لباسی کنار تخت آویزان می‌کند و دوباره جلوی آینه می‌ایستد. موهای سیاهش را از کنار گردن کشیده اش جلو می اورد و پایین فرخورده شان را با شانه حالت می‌دهد. پلک یکی از چشم‌هایش را با انگشت بالا می‌دهد و چند لحظه به تصویر چشم‌های هم اندازه اش خیره می‌شود. از داخل کشوی میز دستمال تاشده ای بیرون می‌آورد. لکه‌های ریز روی آینه و گرد وخاک‌های تازه بر سطح میز نشسته را پاک می‌کند و دستمال را داخل سطلی که با پارچه‌های هم اندازه پر شده است می‌اندازد. برمی‌گردد روی تخت،دراز می‌کشد و داد می‌زند«می‌تونی بیای تو».

چند لحظه منتظر می‌ماند. از روی تخت بلند می‌شود و از فاصله ی باز درداخل هال را نگاه می‌کند. پسر بدون آن‌که عکس العملی نشان دهد روی مبل نشسته و به میوه های تزئینی روی میز زل زده است. زن در را باز می‌کند و جلوی اتاق می‌ایستد. پسر که انگار او را نمی‌بیند دستش را روی میز می‌کشد و سر تکان می‌دهد. زن جلوتر می‌رود و با دیدن صورت رنگ پریده ی پسر لبخند می‌زند«چرا نمی آی داخل؟نکنه خجالت می‌کشی» پسر پاهایش را بالا می‌آورد و روی میز می‌اندازد. ابروهای زن در هم می‌رود و بلندتر ازقبل و با کمک دستش که به طرف پسر دراز کرده می‌گوید«چرا پاهات و انداختی رو میز؟بیارشون پایین،میز و کثیف می کنن» پسر پاها را پایین می‌آورد ،از جعبه ی دستمال کاغذی روی میز دستمالی بیرون می‌کشد و جای انگشت‌ها و دست‌های روی میز را که زیر نور  مهتابی اتاق سفید شده‌اند پاک می‌کند. «چطوره؟راضی شدی؟» زن که کمی شک کرده نگاهش می‌کند و می‌پرسد:«ببینم! قبلا جایی تو رو ندیدم» پسر لبخندی می‌زند و جواب می‌دهد«کسی چه می‌دونه ،شاید آره شایدم نه»

زن همانطور که با پایین موهای فرخورده اش بازی می‌کند می‌گوید«پس بار اولت نیست !چشماتم اینو دارن داد می‌زنن.شدن مثل کاسه ی خون،چیزی خوردی؟» پسر دستش را دراز می‌کند و از میوه‌های تزئینی روی میز سیبی بیرون می‌کشد و طوری نگاهش می‌کندکه زن درست متوجه نمی‌شود  به او نگاه می‌کند یا به سیب «حالا که حرف از چشم شد می‌خوام یه چیزی رو ازت بپرسم. تا حالا کسی بهت گفته که چشمت بدجوری توی ذوق می‌زنه؟» چشم و ابروی زن طوری بالا می‌رود که چشم‌ها هم اندازه می‌شوند«مزخرف نگو! اگه از قیافه ی من خوشت نمی‌آد می‌تونی بری یه جای دیگه» پسر با کف دست سیب را روی تصویر زن  که بر شیشه ی مات میز افتاده غلت می‌دهد و می گوید: «می‌دونی این سیب منو یاد چی میندازه؟» پاهای زن بی حس می‌شوند و دستش بی اختیار کناره ی مبل را تکیه گاه بدن می‌کند «اینقدر حرف مفت نزن.پاشو برو بیرون…حالم خوب نیست» پسر ظرف را جلوی صورت می‌گیرد.زن جیغ می‌کشد و کنار میز  می‌افتد. قلم از دستم رها می‌شود و می‌افتد روی میز. پشت سرم را محکم می‌گیرم و عرق پیشانی ام لیز می‌خورد و سرد و یخ کرده روی گونه ی داغ شده‌ام می‌ریزد. رگ گردنم را که مرتب می‌پرد و سرم را به یک سمت جمع می‌کند مالش می‌دهم و سعی می‌کنم تا دندان‌هایم را روی هم فشار ندهم. از پشت میز بلند می‌شوم ،دور اتاق می‌چرخم و آخرین کلماتی را که نوشته ام زمزمه می‌کنم«جیغ می‌زند ،می‌افتد،میز» احساس سرگیجه و درد به سمت تخت می‌کشاندم و بی‌حسی پاهایم روی آن درازم می‌کند.

انگشتانم را روی پیشانی خیس شده ام داخل هم  گره می‌کنم و از فاصله ی بین آنها نور سفید مهتابی  را که روی قاب عکس‌های دیوار افتاده تماشا می‌کنم. دیوار اتاق پر از عکس‌هایی شده بود که هفته ای چند بار قابشان می‌کردم و کنار هم ردیف‌شان می‌کردم. چندتایی هم به دیوار هال و آشپزخانه و راهرو زده بودم. می‌خواستم به هر جایی از خانه که نگاه می‌کنم وجودش را احساس کنم. دلم می‌خواست به هر جای خانه که سرک می‌کشد عکس‌ها جلوی چشمش باشند تا شاید خجالت بکشد و گورش را گم کند برود دنبال کارش. ولی نه عکس‌ها تاثیری می‌کردند و نه نقطه ضعفی که از او گرفته بودم. از صبح تا شب تمام خانه را با کاغذهای پاره و پوست‌های پلاسیده ی میوه پر می‌کردم .با لباس خاکی و کفش گلی بر می‌گشتم خانه،در دستشویی را پشت سرم باز می‌گذاشتم و برمی‌گشتم اتاقم. ولی انگار هیچ‌کدام از این کارها فایده ای نداشت و هر چقدر تعدادشان بیشتر می‌شد، او هم بیشتر پدر را، خانه و زندگی‌مان را مال خود می‌کرد.خیلی طول نکشید که همه چیز شروع  به عوض شدن کرد. آنچنان بر محیط خانه تسلط پیدا کرده بود که دیگر حتی به زحمت از اتاقم هم بیرون می‌رفتم. حس می‌کردم که زندانی اتاقی شده ام که تنها قفلش صبر و سکوت او بود و تحملش. پدر کاملا راضی به نظر می‌رسید  و فقط مواقعی که بخاطر کثیف بودن کفش و لباسش مواخذه می‌شد اوقاتش کمی تلخ می‌شد. هر قدر زمان جلوتر می‌رفت و ساکت و منزوی‌تر می‌شدم،او استحاله می‌شد و از زنی سازگار و کم حرف به زنی تند و حساس تبدیل می‌شد که به بهانه‌های واهی وپوچ از افتادن خودکار داخل هال گرفته تا لکه های انگشت مانده بر آینه و میز ،غیر مستقیم نشانه ام می‌گرفت و با داد و هواری که بر سر در و دیوار خانه می‌کشید خـُردم می کرد. دیگر جرأت انجام هیچ کاری را نداشتم، نه داخل زمین خاکی محل فوتبال بازی می‌کردم و نه داخل هال جرات نشستن روی مبل و پا انداختن روی میز را داشتم. رگ خواب پدر هم آن‌چنان دستش بود که همه چیز را از چشم من می‌دید و حتی بعضی از شب‌ها بخاطر کارهایی که معلوم نبود او بخوردش داده من انجام داده ام یا خودش اینطور تصور کرده مواخذه ام می‌کرد.کم کم خودم را داخل سرازیری تندی می‌دیدم که هر لحظه شیبش بیشتر و بیشتر می‌شد. همه ی دلخوشیم شده بود اینکه هفته ای چند بار سر خاک مادر بروم و درد دل‌هایم را برایش بگویم. یک شب آن‌قدر سر خاک ماندم، روی سنگ قبر آب ریختم و دست کشیدم که هوا تاریک شد. با عجله خودم را به خیابان رساندم و منتظر تاکسی شدم که صدای بوق ماشین پدر مرا از جا کند. پدر سریع پیاده شد و تا کنارم برسد چند تایی فحش و ناسزا بارم کرد. این ماجرا کافی بود تا پدر تصمیم دیگری برایم بگیرد. تصمیمی که در عرض چندهفته  باعث شد جای ناسازگاری‌هایم در خانه با خواب‌های طولانی روی تخت عوض شود.از روی تخت بلند می‌شوم و کنار پنجره می‌ر‌وم.برف‌هایی را نگاه می‌کنم که بخاطر وزش باد  مانند خط‌هایی شده اند که از کنار چراغ تیر رد می‌شوند و می‌نشینند روی برف‌های کف کوچه. چراغ تیر روبروی اتاغ که شل شده  با حرکاتی که به اطراف می‌کند،انگار که سعی دارد قسمت بیشتری از روشنایی خود را بر کوچه بیاندازد. از پنجره فاصله می‌گیرم و پشت میز بر می‌گردم.

 چشم‌هایم را که می‌سوزند لحظه ای می‌بندم و دست می‌گذارم روی رگ پیشانی ام که مرتب  می‌پرد. روی میز و زیر برگه ها به دنبال خودکارم می‌گردم و آخر سر، زیر میز پیدایش می‌کنم. کمی فکر می‌کنم و خودکار را  سر خط می‌گذارم. زن صدای بهم خوردن دندان‌های خودش را می‌شنود و تمام بدنش شروع به لرزیدن می‌کنند. چشم‌های گشاد شده اش را به زحمت روی سیب نگه می‌دارد که هر لحظه سرخ تر و سرخ تر می‌شود. از پسر تصویر ماتی را می‌بیند که که سیب به دست بالای سرش  می‌ایستد و او را نگاه می‌کند.با صدای جویده شدن سیب، سیاهی چشم کوچکتر زن تکانی می‌خورد و به صورت شناور و مات پسر نگاه می‌کند که باریکه ی خون ار کنار لبش جاری می‌شود و قطره قطره روی سینه ی بر آمده اش می‌ریزد. زن خیسی چیزی را کنار لبش احساس می‌کندکه تا کنار چانه‌اش لیز می‌خورد و رفته رفته داغ و سوزش آور می‌شود. کنار لبم را با دست پاک می‌کنم و جوهر سیاه و پس داده ی خودکار روی انگشتم می‌مالد. مزه ی تلخ جوهر دهانم را پر می‌کند و آب دهانم را سنگین می‌کند.خودکار را با سری شکسته و جوهری شده داخل سطل کنار میز که با کاغذهای مچاله و خودکارهای پس داده و تمام شده پر شده است می اندازم. از پشت میز بلند می‌شوم وبه طرف آشپزخانه می‌روم. آب دهانم را که کمی از سیاهی جوهر را به خود گرفته داخل ظرف شویی تف می‌کنم و سرم را که از پیشانی تا گردن گرم شده زیر شیر آب می‌گیرم. هر بار که از خواب بلند می‌شدم، مجبور بودم  چند دقیقه سرم را زیر آب نگه دارم تا کمی از سنگینی بار چشم‌هایم و بی حسی بدنم کم شود. اوایل فقط هفته‌ای چند تا از قرص ها را می‌خوردم ولی طولی نکشید که احساس کردم بدون آن‌ها خوابم نمی‌برد،؛آرام نمی‌شوم و فکرم آزاد می‌ماند تا بین گذشته و آینده رفت آمد کند.

 تمام زمانی را که داخل مطب می‌نشستم و او یک ساعت تمام برایم حرف می‌زد،سوال می‌کرد و یادداشت می‌نوشت، چشمم به قلم توی دستش بود. بعضی وقت‌ها هم صورتش را نگاه می‌کردم که البته بخاطر چشمهای بی تناسبش خیلی نمی‌شد تماشایش کرد. گاهی اوقات که به حرف‌هایی که می‌زد دقت می‌کردم به نظرم آن‌قدرها هم بی ربط نمی‌آمدند، ولی دوباره حواسم پرت نگاه‌های مکررش می‌شد که به ساعت روی میز می انداخت تا مثل هر هفته درست سر وقت لبخندی بزند و بگوید«خب دیگه، به این چیزهایی که برات نوشتم  خوب عمل کن، قرص‌هاتم یادت نره حتما بخور» هر چیزی را فراموش می‌کردم محال بود قرص‌ها یادم برود. قرص‌ها برای من مثل برفی بودند که بر سطح کوچه ها می‌نشیند و چاله‌های داخل آنرا پر می‌کند و کم کم تبدیل به زمین یخ زده و لیز می‌شود. تمام طول روز داخل اتاقم،روی تخت می‌نشستم و بیرون نمی‌آمدم. پدر اوایل از این‌که آنطور ساکت و آرام می‌دیدم راضی به نظر می‌آمد. تا این‌که کم کم همه چیز را برایش گفت. این را که تمام روز روی تخت می‌خوابیدم  و سطل آشغال اتاقم پر از قوطی‌های آرام بخش شده بود. به گوش پدر رسانده بود که بعضی وقت‌ها برای درست ایستادن به کناره ی مبل و گوشه‌های دیوار تکیه می‌کردم. تمام این چیزها را وقتی پدر قرص‌ها را از داخل کشوی میز بیرون می‌آورد وسرم داد می‌کشید گفت.

گوش‌هایم را می‌گیرم تا صدای زنگ ممتدی را که توی سرم پیچیده و قطع نمی‌شود نشنوم.حوله را که هنوز نم‌دار است از زیر پتوی تخت بیرون می‌کشم و صورتم را خشک می‌کنم. فندک بخاری را کمی بیشتر می‌چرخانم و صدای زیاد شدن شعله‌ها را که می‌شنوم به سمت تخت بر می‌گردم. روی آن دراز می‌کشم و دستهایم را روی سینه، داخل هم قفل می کنم و خیره می‌شوم به ترک باریک سقف که تا گوشه‌های دیوار کشیده شده. به زردی نمی که اطراف آنرا گرفته، به تصویر خودم روی تخت که کوچک شده و تورفته روی صفحه ی خاموش  تلوزیون افتاده. تمام مدت فیلم انتظار صحنه ی آخر آن‌را می کشیدم.صحنه ای که در آن پیرزن با چهره ای آرام، ساکت و بی صدا روی تخت دراز کشیده بود و حرفی نمی‌زد. نگاهی نمی‌کرد، حتی حرکت کوچکی هم انجام نمی‌داد تا دلگرمم کند. کیف مدرسه روی دوشم سنگینی می‌کرد. ماه‌ها بود که به دیدنش روی تخت‌های بیمارستان و اتاقش عادت کرده بودم، ولی هیچ‌وقت به سکوت آن‌ روزش عادت نکردم. وقتی پدر دستم را محکم گرفته بود و می‌بردم بیرون به قفسه ی سینه اش که هنوز بالا و پایین می‌شد نگاه می‌کردم.

پدر هم گاهی اوقات کنارم می‌نشست و برعکس عادت همیشگی که پای فیلم و سریال‌های تلوزیون خوابش می‌برد، تا آخرین لحظه ی فیلم را نگاه می‌کرد. انگار صحنه ی آخر فیلم تنها برای من نقش قرص‌هایی که دیگر نمی‌خوردمشان را بازی نمی‌کرد و برای او هم مثل مسکن اثر بخش بود. یک شب که کنار هم مشغول تماشای فیلم بودیم با سینی چای کنار پدر نشست و گفت «چند دفعه این فیلمو نگاه می‌کنی؟ خسته نمی‌شی؟» پدر همان‌طور که چای را از داخل سینی بر می‌داشت جواب داد «فاطمه عاشق این فیلم بود» عاشق تماشا کردن دانه‌های برفی هستم  که با وزش باد به اطراف کشیده می‌شوند. دست‌هایم را از روی شیشه ی یخ کرده ی پنجره برمی‌دارم و سرم را عقب می‌کشم. از کنار پنجره به پشت میز بر می‌گردم. خودکاری از داخل کشوی میز بر می‌دارم و چند بار محکم روی سفیدی بالای برگه‌ها می‌کشم تا جوهرش را بصورت پاره خط‌هایی ببینم.

باد که انگار شدیدتر شده به پنجره فشار می‌آورد و صدای تـَق تـَقش را در می‌آورد. با صدای کوبیده شدن در چشم‌هایش را باز می‌کند و همه چیز از پایه ی میز گرفته تا چاقوی روی فرش را چند تا می‌بیند. روی زانو می‌نشیند و سعی می‌کند با فشاری که به چشم‌هایش می‌آورد مبل روبرویی را واضح‌تر ببیند. در چند بار دیگر کوبیده می‌شود. با کمک کناره‌های مبل بلند می‌شود و نگاهی به اطراف می‌کند. نزدیک در می‌شود و از چشمی بیرون را نگاه می‌کند. به سختی زنی را که چادر سفید به سر دارد تشخیص می‌دهد. چیزی را پشت سرش در حرکت احساس می‌کند که در حال نزدیک شدن است. دستش را روی سینه می‌گذارد،نفسی می‌کشد و در را باز می کند «ببخشید» زن سرش را بر می‌گرداند و نگاهش می‌کند. خودش را طوری پشت در جمع می‌کند که تنها سرش بیرون می‌ماند «ببخشید شما در زدید؟» زن از چند پله‌ای که پایین رفته بود بالا می‌آید و نزدیک در می‌ایستد «بله،من همسایه ی طبقه ی پایینی‌تونم ،تازه اومدیم این‌جا، براتون نذری آوردم» به چهره ی زن که حالا کمی بهتر تشخیصش می‌دهد نگاه می‌کند و می‌گوید «می‌بخشید مثل این‌که خیلی معطل شدید، آخه خواب بودم» زن سینی را جلوتر می‌آورد «خواهش می‌کنم، برق ساختمون قطع شده، بخاطر همین مجبور شدم دربزنم، بفرمایید» دستش را از پشت در بیرون می‌آورد ویکی از ظرف‌های آش را که هنوز بخار ازشان بلند می‌شود برمی‌دارد«ممنون،خدا قبول کنه»زن با چشمهای گشاد شده به دست و نیم تنه ی بیرون زده ی اونگامی‌کندو می‌گوید «می‌بخشید، مثل این‌که واقعا بد موقع مزاحم شدم» ظرف را پشت در به دست دیگرش می‌دهد و می‌گوید «نه! گفتم که، داشتم می‌رفتم حمام که شما در زدید» زن همان‌طور که از گوشه ی باز در داخل خانه را نگاه می‌کند از در فاصله می‌گیرد «بله!به هر جهت بازم معذرت می‌خوام» زن که پایین پله‌ها ناپدید می‌شود در را می‌بندد و به ظرف آش توی دستش نگاه می‌کند.به حروفی که به شکلی ماهرانه با کشک روی آن نوشته شده. دستش می‌لرزد. نسیم خنکی را پشت گردنش احساس  می‌کند. نفسش فرو می‌رود و بالا نمی‌آید.چشم‌هایش را می‌بندد و آرام ارام به عقب برمی‌گردد. با صدای روشن شدن یخچال چشم باز می‌کند، جیغ می‌زند و ظرف اش از دستش کف هال می‌افتد و ترک بر می‌دارد. آب دهانش را پایین می‌دهد و به تصویر داخل آینه نگاه می‌کند. چیزی در آینه چشم‌هایش را گشاد می‌کند. ضربان قلبش دوباره بالا می‌رود. بدون آن‌که نگاهش را از آینه بگیرد به آن نزدیک می‌شود و می‌ایستد. انگشتش را روی سینه می‌کشد و جلوی صورتش می‌گیرد.

خون کنار شصتم جمع می‌شود و می‌سوزد. گوشه ی ناخنم را زیر دندان‌هایم نرم می‌کنم وتف  می‌کنم کنار میز. از روی صندلی بلند می‌شوم وکنار پنجره می‌آیم. قسمتی از بخارهای روی شیشه را پاک می‌کنم. به بیرون نگاه می‌کنم. به پسر جوانی که خودش را حسابی پوشانده و جلوی درهمسایه ی روبرویی ایستاده.  به نظر می‌آید که زنگ خانه را مرتب می‌زند. بالاخره انگشتم را روی زنگ گذاشتم و فشار دادم. با صدای باز شدن در تمام بدنم را عرق گرفت و نفسم حبس شد. زن از لای در سرش را بیرون آورد و پرسید «بله؟با کی کار داشتی؟» کمی نزدیک تر رفتم و گفتم «سلام،امروز صبح باهاتون تماس گرفتم،از طرف… » در را بیشتر باز کرد ،به اطراف نگاهی انداخت وگفت«بیا تو» داخل هال کوچک خانه ایستادم و منتظر شدم تا در را ببندد. بدون آنکه نگاهم کند به طرف اتاق انتهای هال رفت و گفت «بشین همین جا تا صدات کنم» روی یکی از مبل ها نشستم و در حالی‌که با گوشه ی ناخنم بازی می‌کردم چشمم به ظرف آش روی میز افتاد. ظرف را که کمی داغ بود برداشتم و نگاه کردم. روی آش به طرزی هنرمندانه با کشک نوشته بودند: فاطمه. همان لحظه صدایش بلند شد  و گفت«من حاضرم بیا تو» ظرف آش داخل دستم لرزید و کنار میز افتاد.نگاهی به در نیمه باز اتاق انداختم و به کمک کناره‌های مبل بلند شدم. تمام اتاق دور سرم می‌چرخید و پاهایم بی حس شده بودند.دستگیره ی در را گرفتم و تمام وزنم را روی آن انداختم. صدای زن را که نزدیک تر شده بود شنیدم «کجا داری می‌ری؟حالت خوب نیست؟»جلوی در اتاق ایستاده بود و نگاهم می‌کرد وقتی در رابستم. بالاخره در را باز می‌کنند و پسر که مدتی می‌شود بین حاشیه های در خانه ایستاده داخل می‌رود. در را که می‌بندد گوشه‌ای از قسمتهای جلوی خانه نظرم را جلب می‌کند که حجم برفش کمتر از قسمت‌های دیگر کوچه است و رد  چرخ‌های ماشینی به موازاتش دیده می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم و داخل سینه حبسش می کنم تا خوب گرم شود و آرام و پیوسته روی بخار پاک شده ی پنجره ‌ها میکنم. از پنجره کنار می‌آیم و نزدیک بخاری می‌شوم. گردنم را که بخاطر خم کردن روی برگه‌ها گرفته روی آن می‌گیرم و می‌مالم. سعی می‌کنم با پایین دادن آب دهانم به حالت تهوعی که بر گلویم فشار می آورد غلبه کنم. دستم را بین موهایم فرو می‌برم و داخل اتاق می‌چرخم. روبروی قاب عکس‌ها می‌ایستم و روی یکی از آن‌ها دست می‌کشم. نگاهی به میز تحریرم که بین تلویزیون و تخت قرار گرفته می‌کنم، قاب عکس را از دیوار بیرون می‌کشم و کنار میز بر می‌گردم. برگه های سیاه شده ی روی میز را داخل سطل می‌ریزم و قاب عکس را وسط آن می گذارم..                          

 

ارسال دیدگاه

(*) لازم، ایمیل شما منتشر نخواهد شد