داستانی از روح ا… سلیمانی

, , ۲ دیدگاه

قالب تهی کرده بود.خون بی امان شتک می‌زد .هوا بوی خون می‌داد.بوی مرد مرده. فریاد می‌زنم،داریوش، داریوش قنداق اسلحه لگد می‌شود روی شقیقه ام،سنگین می‌شوم وسبک ،بی وزن می‌شوم مثل هوا، دستم می‌رود به سمت قندیل‌های یخ، در مه گم می ‌وم.

داریوش از قدرت رعدو برق می‌گوید، از بارهای مثبت و منفی از اینکه های ولتاژ چه ها می‌تواند بکند .

می‌نشیند روی تنه درختی که عمرش از سیصد هم گذشته است. آهی می‌کشد.

..می‌گوید”محسن،این روی دیگر خداست ،سهم این درخت شلاق رعد وبرق است . و دونیم شدن تنش

با خودم می‌گویم، کاش ادبیات خوانده بودی نه فیزیک و آن قدر ناز درخت را می‌کشد که حسودیم می‌شود .

داریوش را صدا می‌کنم آرام سر می‌چرخاند ،نفسی چاق می‌کند .می‌گوید”نمی‌دانم باید باخدا آشتی کنیم یا نه” چشم‌هایش پر اشک می‌شود .نگاهش را می‌دزدد. بلند می‌شود .

زل می‌زند به سینه‌ی کوه. به ابرها که تکیه کرده‌اند به کمرکش کوه ،با دستش اشاره می‌کند به عقاب تا سر می‌چرخانم از تیر راس نگاهم گم می‌شود. دوباره پیدا می‌شود ،سایه‌اش زمین را طی می‌کند بی این‌که بال بزند . هوا را می‌شکافد .

داریوش می‌پرد بالای تخته سنگی، دست‌هایش را هم ارز شانه‌هایش می‌کند .چرخی می‌زند .بال می‌زند،بازهم بال می‌زند ،دست هایش را ثابت می‌کند .می‌گوید محسن! عقاب!عقاب!

گرده ماهی کوه را که بالا می‌آییم ،نفسی چاق می‌کنیم،می‌گویم داریوش! هیزم بیاور تا چای درست کنیم، از بس دیر می‌آید سراغش می‌روم، های و هویم را کوه جواب می‌د‌هد. داریوش دست تکان می‌دهد.سنگ هارا طی می‌کنم. خودم را می‌بینم .داریوش را، آدم برفی، صورتش نیمی داریوش نیمی خودم، با دو بال.

می‌گویم : آدم برفی

می‌گوید: نه،صورتک

نمی‌دانم،بی آن که حرفی زده باشم،قبول می‌کنم.

وقتی نگاهم را سر می‌دهم روی صورتک، انگار خواسته باشد زیبایی داریوش را به رخم بکشد. ابروهای کشیده، چشم‌های درشت. اما این طرف صورتک انگارپایان همه ی آن زیبایی هاست، کشیدگی ها، درشتی ها همه ختم می‌شوند.سرد می‌شوند،مثل برف.

داریوش نگاهم می‌کند،می‌خندد.

می‌گوید” آقای شاعر! شعری بخوان تاصیقل روح‌مان شود

سرمی ‌رخانم، همه چیز را فراموش می‌کنم. دست‌هایم رابه نشانه ی احترام بر هم می‌کوبم.

با خودم می‌گویم:

تو حرف‌هایی با این صورتک زدی، که من با شعرهایم نه، داریوش اصرار می‌کند.

می‌گویم :شعرهای من فقط به درد سنگ قبر ها می‌خورند.

خنده ای می‌کند و می‌گوید” اینجا فاصله با خدا کمتر از آن پایین است

عقاب دوباره بالای سرمان به پرواز درمی‌آید. سایه اش زمین را طی می‌کند. سایه عقاب سوار صورتک می‌شود.

هوهوی باد در تنگه می‌پیچد.موج برمی‌دارد، از لای شاخه‌های خشک بلوط راه باز می‌کند.

صورتم را سیلی می‌زند،سرم را لای دست‌هایم جا می‌دهم.داریوش با باد هوهو می‌کند. انگارهمراهش شده باشد.

باد که می‌خوابد، چشم بازمی کنم .انگار همه چیزعوض شده باشد.

سرمی‌چرخانم داریوش را صدا کنم.

می‌بینم چمباتمه زده روبروی صورتک، باد بال‌هایش راشکسته،خوب به صورتک که نگاه می‌کنم، بی بال هیچ چیز نیست،جز ذره های برف.

داریوش شروع می‌کند از ساختمان بلور حرف زدن، از این‌که انسجام مولکول‌ها به چه شکل است.

از این‌که همین چیزهای ریز چطور ساختمان‌های بزرگ را تشکیل می‌دهند،از قوانین فیزیک می‌گوید.

بی اراده یاد قانون جاذبه می افتم، سیب، زمین، … و جاذبه حواسم را می‌‌بردسمت آدم،حوا.

چای را که درلیوان می‌ریزم از مسیری که آمدیم می‌پرسم.

داریوش می‌گوید”مسیرها، ما را انتخاب می‌کنند،نه ما مسیرها را.

و خیره می‌شود به آتش و می‌گوید “چوب ها وقتی می‌سوزند ،آنقدر بی وزن می‌شوند که هرجا دلشان باشد سوار باد می‌شوند و می‌روند

خیره می‌شود به چشم‌هایم . ترجیح می‌دهم چایم را بخورم و هیچ جوابی ندهم .

وسایل چای را که جمع می‌کنم ،می‌رویم تا می‌رسیم به شیاری که از زور برف شکل سرسره به خودش گرفته.

خیره می‌شویم به چشم‌های هم بی آن که حرفی زده باشیم. کوله پشتی‌ها را می‌گذاریم لای پاهامان سر می‌خوریم تا می‌رسیم به دشتی که محصور شده بین کوه‌ها، هنوز به خودمان نیامده‌ایم که صدای گلوله بر هوا نقش می‌بندد.

 صدای ایست، ایست، دستها پشت گردن، پاها باز، فضا را بر هم می‌ریزد . از ترس به خودمان می‌لرزیم .لوله‌ی اسلحه را بیخ گوشم حس می‌کنم. درازمان می‌کنند روی زمین .کف پوتین لگد می شود روی کمرم، دست‌هایمان را می بندند .

آنقدر غلت می‌خوریم که بالا می‌آورم ، تا می‌رسیم به وانتی که منتظرمان است .

با کتک سوار وانت می‌شویم .راننده وانت در را باز می‌کند ،بیرون می‌آید،خیره می‌شود به ما و می گوید:

 ورود غیر قانونی به منطقه نظامی

همین که داریوش می‌خواهد دهان باز کند قنداق اسلحه می‌خورد به سرش .

راننده پدال گاز را می‌چسباند. اولین سرعت گیر را که رد می‌کنیم داریوش سرش می‌خورد به سپر وانت .

خون شتک می‌زند .نفسش می‌برد ،دور دهنش کبود می‌شود .

فریاد می‌زند .

وانت ترمز می‌کند.

قنداق اسلحه لگد می‌شود روی شقیقه‌ام .

 

۲ دیدگاه

  1. وحید صبوری

    02/24/2010, 10:09 ب.ظ

    شخصیت ها خوب پردازش شده بودند و می توان داستان را نو دانست

    پاسخ
  2. تاج‌مهر

    03/06/2010, 08:31 ق.ظ

    هوا بوی خون می‌داد.بوی مرد مرده…
    و من می گویم هوا بوی داستان می دهد…
    بوی یک اتفاق تازه…
    یک قلم تازه…
    جوانه هایی که در باغ ادبیات امروز لرستان می رویند و حالا تعدادشان به حدی رسیده
    که دیگر این مثلِ با یک گل بهار نمی شود در موردشان صدق نمی کند.
    از همین جوانه ها بیشتر خواهید شنید…
    منتظر باشید…
    پیروز و مانا باشید…

    پاسخ

ارسال دیدگاه

(*) لازم، ایمیل شما منتشر نخواهد شد