داستانی از احمد آرام

, , ارسال دیدگاه

 

 

 

فی الواقع اینجوری شروع شد که دریافتم بعد از آن همه مدت ، حسی غریب ، اعضا و شوارح مرا نشانه رفته است . این حسِ عذاب دهنده دیرزمانی بود که روی رفتار من اثر گذاشته بود و برای رها شدن از آن به تمام روشهای ممکن دست زده بودم ؛ حتا دوری از خانواده و آشنایان ؛ اما توفیق چندانی حاصل نشد .

تحشیه : حالا هم ، گیج و ویج ،  می نشینم روبروی پنجره ای که  شیشه هاش را رنگ زده ام  . پرده ای ندارم ، اگر داشتم به شیشه ها یک رقم دیگر فکر می کردم  . مایل نیستم کسی ازم بخواهد تا مرتباً در این باره توضیح بدهم . بعد از آن واقعه ای که باعث شد  مکان ها را گم کنم ؛ حسابی قاطی کرده ام ، یا بهتر است بگویم مشاهیرم را از دست داده ام  ، بخاطر همین است که کوشش می کنم به حرف کسی توجه نکنم و ساکت سرجای خودم بنشینم ؛ بدون کوچکترین تکانی . باید اذعان کنم توی این پانسیون فقیرانه راحتم . آدمهای دور و برم خیلی خوب اند ؛ برای همین می گذارند روزی چند ساعت با کسی دَم گفت نشوم و ، خیلی مختصر ، با آنها احوال پرسی کنم . در اینجا وظیفه دارم فقط چیزهایی را بیاد بیاورم که قرار است تا ابد الآباد ، در پناهشان ، مکانی را اشغال کنم .

فی الواقع اینجوری شروع شد که به بداهه گویی رسیدم ؛ یعنی  یادآوریِ آن قضیه ای که به ماجرایی تبدیل شده بود . از این روی  به درون بعد از ظهر تاریکی می افتادم که بطور مطلق هر آنچه از روشنایی می دانستم از یاد می بردم : گه گاه هم کسی از درون تاریکی سرک می کشید تا مطمئن شود به همان شکل اولیه دراز کشیده ام یا نه .

 

                                                  یک

بیاد می آورم : در برخورد با این مکان به موقعیت جدیدی رسیدم ، تصور می کنم که پیشتر ، از این دوازده مکان و موقعیت هایش گذر کرده بودم . این را بطور مطلق باور ندارم اما دلم می خواهد یاد آوری هایم این طور پیش برود . چون به صداها حساسم و اغلب بوسیله ی صداها مکان ها را بیاد می آوردم ؛ این بار نیز سکه ای روی زمین اندختم تا با شنیدن صدایش چیزهایی را از این مکان  کشف کنم . بدون درنگ پس از شنیدن صدای تیزِ سکه ، بویِ دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و دو  زد زیر دماغم : چهار دیواری مرا احاطه کرد  و بلافاصله در یافتم  که دیوارها از بِتُن ساخته شده اند ، و رنگ سفیدی که ناشیانه ، با گونی ، روی دیوارها مالیده شده بود  ، خشونت دیوارهای بِتُنی را قدری ملایم تر نشان می داد . گرچه به سقف مربع های یک شکل از جنس آگوستیک چسبانده بودند  ، اما با پژواکِ سکه اتفاقی افتاد  ؛ و صدای آن مرا به یاد آب انبارهای عمیقِ بی آبی انداخت  که صدایِ واقعیِ وزنِ اشیاء را تغییر می داد . دست آخر دریافتم که پیش از این ، اینجا بوده ام ؛ درست در همین جایی که اکنون قرار گرفته ام . بدون آنکه بارانی باریده باشد احساس می کنم که همه جا خیس و چندش آور شده است . بوی این خیسی به دماغم می خورد و سردم می شود ؛ اما نمی دانم که این بو و سرما از کدام سمت به سویم می آید . صرف نظر از اینکه پاهام درد می کند ( این درد حوالی کاسه ی زانوهام می چرخد ) ، اما مخم  به درستی کار خودش را از سر گرفته  و هنوز هم جهت یابی اش را از دست نداده است .

 

                                                      دو

بیاد می آورم : بعد از آن که از تاریکی دالان به درون نور مُرده ی کوچه ی بن بست هُلم دادند ، به دقت دریافتم که دهانه ی کوچه از کجا آغاز می شود . پس از مکث کوتاهی پی بردم که تیرماه ست .  به گمانم در آن هنگام چیزی هم به ماتهتم خورد ؛ اما سر در نیاوردم که پوتین بود یا کفش اسپرت . اولش در یک آن ، پس از شنیدن صداش ، پی بردم که باید ضربه ی یک چکمه باشد . پس از شروع درد ، بیاد آوردم که پوزه ی چکمه تق و لق است ، نه ، نمی توانست چکمه باشد ؛ اما پوتین هم نبود ؛ چون آنکسی که ضربه را چسباند شلوار جین پوشیده بود ؛ پس چکمه یا پوتین با شلوار جین جور در نمی آمد ؛ احتمالاً همان کفش اسپرت بود . سعی می کردم بهش فکر نکنم ؛ زیرا همین طوری هم اوضاعم خوب نبود . لابد از زمانی که چیزی ناگهانی به ماتهتم خورده بود ، کاسه ی سرم تحت تأثیر آن ضربه یک رقم دیگر شده بود  ؛ چون بعد از آن دردی توی کاسه ی سرم دوید که شباهتی به درد کاسه ی زانوهام نداشت . درد کاسه ی زانوهام مال وقتی است که کسی شانه های شُل و وِلم را گرفت و مرا از روی تخت فنری بلند کرد .

 

                                                     سه

بیاد می آورم : یک جوری این کار را انجام داد که پاهایم پیچ خورد . او تلاش می کرد پنجاه و چهار کیلو را طوری نگه دارد تا پهن زمین نشود ؛ اما موفق نمی شود و هر بار با همان وزن ، شُل و وِل ، روی کاسه ی زانوهام می افتادم و صداهایی از درون استخوانهام شنیده می شد ؛ صداهایی که به دنبالش درد را هم از کشاله ی ران هام بالا می بُرد . وقتی که از نو زیر بغلم را می گرفت و مرا سر پا نگه می  داشت می دانست که کاری عبث و بیهوده را انجام می دهد . حتا کوشش های من ، برای بدست آوردن توانایی های از دست رفته ، راه به جایی نمی برد . آخرین باری که روی تخت افتادم ، دید که به خودم پیچ و تاب می دهم تا جایی از بدنم را پیدا کنم و بتوانم راحت تر دراز بکشم . او از اینکه می دید آدم ورّاجی نیستم بسیار خرسند بود . به همین دلیل یکهو تصمیم گرفت ، برای بدست آوردن هوشیاریم ، و بازیافتن توانایی ، کمی به من فرصت بدهد . این رفتارش خوب بود . من قدری نشستم ، سپس قدری دراز کشیدم ، و قدری هم ، با صدای بلند ، نفس کشیدم ، و فهمیدم که مرداد ماه ست . بعد از آن به صورتش نگاه کردم که با نگاهی بی رمق به من خیره شده بود . کوشش کردم تا تکان بخورم ؛ پس به زحمت ایستادم  و با یکی از دستهام به دیوار تکیه دادم  . او خم شد  و پاچه های زیرشلواریم را  چپاند توی جورابم . اما کسی  را که برای بار اول می دیدمش ؛ و بوی زیره می داد ؛  پاهای دردناکم را فرو کرد توی پاچه های شلوارم و زیپش را بالا کشید  و کمربندم را سفت و رفت بست .

 

                                                    چهار

بیاد می آورم : شاید داشتم جور دیگه ای فکر می کردم ! قاطی کرده بودم ؟ آیا وارد رؤیایی شده بودم که پیش از این آن را از سر گذرانده بودم ؟یعنی می شد که با یک چشم به هم زدن آنها جایشان را  عوض کرده باشند ؟! بعید به نظر می رسید ، اما توی مخم هنوز چیزهایی مانده  ؛ چیزهایی که در شأن و منزلت یک رخداد عالمانه بود ؛ نه این رخداد تحمیلی ، این رخدادهای مکانی و زمانی رؤیاهای  به هم متصلم را همانند سازی می کردند ، و همیشه هم نتیجه ای جز تکرار نداشتند  : آذر ماه هزار و سیصد و شصت ؛ من می افتادم و او دوباره از روی زمین بلندم می کرد و زیپ شلوارم را بالا می کشید و کمربندم را سفت و رفت می بست ، دوباره می افتادم و دوباره مرا از روی زمین بلند می کرد و زیپ شلوارم را بالا می کشید و کمربندم را سفت و رفت می بست ، دوباره می افتادم … تاکنون بیست و یکبار است که این اتفاق  توی مخم تکرار شده است  .  هر بار که به خودم فشار می آورم تا بدانم آنها چند نفرند ، اتفاقی دیگر رخ می دهد ؛ یعنی در آن دَم رؤیاهایی به سراغم می آید که تمرکز واقعی ام را دچار اخلال می کند . اگر بگویم هیچوقت در این مکان موقعیتی طبیعی نداشته ام شاید باور نکنید ، اما این طور بود ؛ و چاره ای نداشتم که وضعیّت موجود را تحمل کنم تا ببینم در دراز مدت با این دلزدگی و پریشانی احوال به کجا خواهم رسید ، زیرا مطمئن بودم که دست به کاری خواهم زد . راستش کاری از دستم بر نمی آمد ؛ و شرایط اینجا این چنین بود تا فقط به گرداگردم ، در محدوده ای بی نور و بی خاصیت ، که مانند حیاط خلوت بوی آبشی می داد ،  توجه داشته باشم . البته  بعد از آن همه مدت ، تمام رخدادها برایم عادی شده بود  ، او هم می گفت  همه ی این رخدادها یک اتفاق ساده است  . یادش نمی آید که این جمله را تا کنون چند بار تکرار کرده است ، اما می داند که در طول روز و شب ، می بایست  در مکانهای پیشنهادیِ بی شماری ، مرتباً آن را بر زبان بیاورد . می گویم : « یک اتفاق ساده ! » و نگاهش می کنم . می گوید : « مث گم کردن شی ای که دلبسته ی اون نیستی ؛  و می دونی که اگه یه بار دیگه پیدایش کنی زندگی جور دیگه ای نمی شه . » اینکه رخدادهایِ ناگزیر حالت های ما را تغییر می دهند و ما را به سمت مسیری تکراری می کشانند ، یک اتفاق ساده نیست . بحث و جدل با او فایده ای نداشت . می گوید : « هیچ شکی وجود نداره  که برای لحظه ای کوتاه متحوّل می شی ؛ البته این تحوّل پنهان نمی مونه ؛ چون تو ذره ذره ، از نظر جسم و روحیه ، تغییر می کنی ؛ شکل اشیاء هم در تو دگرگون می شه .» لابد جایی چیزهایی در این باره خوانده بودم ، که حرفهاش اینقدر ها برایم تازگی نداشت ؛ ولی اعتراف می کنم که گاهی وحشت زده می شدم  و به فکر فرو می رفتم  . در این لحظه هر تقلایی معکوس و بیهوده جلوه می کند  و مرا به جایی نمی رساند . با تمام این حرفها ، سعی می کنم چشمانم را ببندم تا چیزهایی را بیاد آورم . شاید باز یا بسته بودن چشمها کاری به این موضوع نداشته باشد ، ولی با این تصور که تاریکیِ محضِ درون به آدم این امکان را می دهد تا از زمان و مکان جدا شود ، تصمیم می گیرم در سرمای هشت درجه بالای صفر چشمانم را باز نکنم  .

 

                                                        پنج  

بیاد می آورم : هنوز در مهر هزار و سیصد و پنجاه و دو به سر می برم . مدام دارم  به این موضوع فکر می کنم که از عهده ی من بر نمی آید تا از طریق یک زبان الکن به درستی موقعیتم را تشریح نمایم  ؛ به گمانم با آن همه دستگاه های پیچیده ای که دارند ، بالاخر چیزهایی دستگیرشان می شود ؛ یعنی تغییر جسم و روح و روانم را کنترل خواهند کرد تا دریابند به چه میزانی موفق شده اند تز دگردیسی را پیش ببرند . می دانستم در این لحظاتِ گم و گور ، که اوهام ، خیالپردازی هایم را به سمت و سوی وراجی کمتری می کشاند ، نمی توانستم تلاش بیشتری کنم تا به دیدِ منطقی خودم برسم . بدون تعارف فکر می کردم خوکچه ای تلاش دارد تا مرا به شکل خودش در بیاورد. به خاطر همین بدون هیچ کوششی به هرچیز غیر واقعی عادت می کردم  .

 

                                                     شش

بیاد می آورم : با چشمان بسته ، درازکش ، تمرین می کردم تا بفهمم  چه گونه می شود در بیداری رخدادهای درون رؤیاها را به عقب راند ؛ شاید اندک اندک فراموشم کنند ، ولی او با رفتارش سعی می کرد به من وانمود کند ، برای سرگرمی هم که شده ، رؤیاهای همانند را وارد بازی روزانه ام کنم  ؛ یک بازی دراماتیک از پیش تعیین شده . آیا می شد  دنیای همانندی را که در رؤیاها به آنها دست پیدا کرده بودم ، در بیداری بازی کنم ؟ جدا از تصمیمات او ، پی بردن به یک تجربه ی جدید ؛ تجربه ای شخصی و بسیار محرمانه ؛ امکان پذیر نبود ، مگر آنکه طبق شیوه یِ او وارد بازی جدیدی می شدم ؛ یعنی به اختیار درآوردن عناصر تشکیل دهنده ی رؤیا های تصنعی ؛ که او با برخوردهای  پیچیده اش ؛ گاه به کمک سکوت و گاه به کمک صداها ، طبیعت آرام مرا به هم می ریخت . یادم می آید یک بار که غلتیدم و رو به دیوار خوابیدم ، به دلایل نامعلومی ، آبان هزار و سیصد و شصت ، بطور غیر مترقبه ای ، درذهنم بیدار شد ؛ رؤیایی که از زمان حال جلو زده بود تا پیش بینی هایش را به رخم بکشد : از خواب پریدم و احساس کردم چیزهایی توی یکی از جیب های شلوارم سنگینی می کند  ؛ چون از سنگینی آنها بود که یکهو از خواب پریده بودم  . چه کسی این ها را توی جیبم چپانده بود ! وقتی که به دقت آنها را بیرون آوردم و کف اتاق ریختم ، به آرامی نشستم  و رویشان خم شدم تا به خرت و پرت ها نگاه کنم : چهار پیچ مهره ، شش تا میخ فولادیِ کوچک و بزرگ ، قسمت شکسته ای از یک مفتول چدنی ، یک سگک زنگ زده ی کمربند ، تکه ای از پوزه ی شکسته ی یک چکش قدیمی ؛ که بوی براده ی آهن می داد ، یک تکه استخوان پوسیده آرنج دست ؛ که می بایست سگی به دقت آن را لیس زده باشد ، و چند قلوه سنگ ریز که به هم شباهت نداشتند و به رنگهای مختلف جلوه می کردند ، همه ی این ها روبروی زانوهام تلمبار شده بودند ! منظره ی چندان جالبی را نمی دیدم . فقط فکر می کردم که برای تعادل شلوارم  بهتر است که اشیاء را به نحو عادلانه ای  در دوتا جیبم قرار دهم . وقتی که با چنین تصمیمی از جایم بلند شدم ، او پیدایش شد و اشیاء را از من پس گرفت .

 

تحشیه :  بارها به این موضوع فکر کرده بودم که کماکان رؤیاهای تصنعیِ از پیش تعیین شده تلاش دارد دنیای پس از مرگ را آرایش دهد ؛  دنیایی گنگ و غیر قابل لمس . به خودم می گفتم اگر آن رؤیاهای تصنعی  به زمان حال آورده شوند  ؛ امکان دارد تفاوت واقعیت و خیال را درک نکنم . برای مثال گاهی وقتها فکر می کردم فقط اشیاء واقعی اند ، و ما همه رؤیاییم ؛ حتا اگر بدین منوال پیش برویم خواب ها نیز از ما واقعی ترخواهند شد  ؛ و ما سایه های رؤیاهایمان خواهیم بود . این گونه خیال پردازی ها در سخت ترین موقعیتهای تنهایی گریبانم را می گرفت . دست خودم نبود به گمانم زمان و مکان احساس خودشان را از این طریق به من منتقل کرده بودند .

 

                                                      هفت

به یاد می آورم : شهریور سال هزار و سیصد و پنجاه و نُه . اینکه نفر اول دستهای لاغرِ درازی داشت و دهانش بو می داد ؛ حداکثر ِ چیزهایی است که از او بیادم مانده است . به خودم می گفتم باید کوشش کنم تا تفاوت ها را دریابم ؛ تفاوت آن کسی که  شلوارم را به زور از پاهام بیرون کشید ، با آن کسی که نعره می زد  و پاچه های زیرشلواریم را از جا می کند تا لخت و عور روی ماسه های داغ بنشینم .  با کشف این تفاوت ها می توانستم توانایی اولیه ام را ( قبل از ورود به این مکان نا مأنوس ) از نو دریابم  . اگر موفق می شدم  می توانستم از این طریق ، اشخاص را به یاد آورم .او با بیرحمی دَد منشانه ای دانه دانه ی ترکش ها را با منقاش از بدنم بیرون می کشید تا درد مچاله ام کند . به هوش که می آمدم با زبانی که از آن هیچ نمی دانستم برایم مطلبی را توضیح می داد . پس می خواهد روی بیضه هام آب جوش بریزد ! پس می خواهد دستهام را به ریویِ روسی ببندد و روی زمین بکشاندم ! پس می خواهد ناخن هایم را بکِشد ! پس می خواهد … لندهوری است با کله ای مضحک و سبیلی که با سبیلهای کسانی که در تاریکی هویزه مرا گرفته بودند یک شکل بود . پوتینی از آهن هم به پا داشت که وقتی به چیزی می خورد جرقه می زد ؛ حتا به ماتهتم . هرگاه فرصت می کرد ، در گرمای پنجاه درجه ی سانتیگراد ،  لباسهایم را بیرون می آورد تا لخت و عور زیر آفتاب بدوم  . دلیلش را نمی دانستم . فقط می دیدم  با اصواتی  بدوی می خندید . اگر موفق می شدم ، قادر بودم تا از طریق میزان فشار ، آنها را شناسایی کنم : وقتی آن یکی شانه هایم را چسبید و مرا از روی تخت بلند کرد ، فشار انگشتهاش به مراتب ، بیشتر از فشار این یکی بود . زیرا هنوز آن میزان فشار به شانه هام چسبیده بود . می توانستم از سنجش فشارها ، خشونتشان را نیز اندازه گیری کنم . این اندازه گیری از طریق حساسیتِ پوستم صورت می گرفت ؛ پوستی که هر ضربه و صدایی را به خوبی به درونم منتقل می کرد .

 

                                                       هشت

بیاد می آورم : خرداد هزار و سیصد و پنجاه و دو . پس از درک مهارتهایم در زمینه ی شناخت آدمها در می یافتم که اولی عصبی تر است ، و با آن حرکتهای کنترل نشده اش ، رفتاری متواضعانه ندارد ؛ دست خودش نبود ؛ به احتمال قوی تاریکی مکان و یکنواخت بودن روزهای سپری شده ، او را نیز تحت تأثیر خود قرار داده بود . به همین دلیل فکر می کردم عملکردش عامی و کلیشه ای می نمود  . دومی ، رفتاری آمرانه داشت ؛ گرچه در تمام مدتی که کارهایش را انجام می داد لبخند نمی زد .  صورتِ یُبس و چشم های بی حالتش این را نشان می داد ؛ ولی می توان گفت  به راحتی از عهده ی کارش بر می آمد . پس آنها دو نفر اند ؟ ( بعدها باورم نشد که آنها دو نفراند  ؛ زیرا در دو نوبت ، گیج و ویج افتاده بودم روی تخت فنری  و نمی دانستم فاصله ی بین آن دو بیهوشی به چه اندازه بوده است ؛ شاید در این فاصله او لباسهایش را عوض کرده بود ) . وقتی که برای سومین بار نشستم مرا به حال خودم رها کرد و من از سمت چپ یله شدم روی پتویِ یشمی رنگ ، با پُرزهای سوزنی . می دانستم در دراز مدت به درک تازه ای خواهم رسید ، تا بعدها  بتوانم چیزهایی را بیاد آورم و یک سری از یادداشتهایم را سر و سامان بخشم . واقعاً می شد ؟ به خودم می گفتم آیا سزاوار چنین روزی ام ؟ کسی که صدایم را شنیده بود پاسخ می داد : « چرا که نه ! » پس من نشسته بودم ؟! این صدای اولی بود یا صدای هیچکدام ؟! بعد که توانستم خودم را نگه دارم حرف زدم : « کله م هنوز خیسه ! » او گفت : « نه !» کسی دیگر نبود تا جوابم بدهد یا حرفش را تصدیق کند . این گفتگوی بسیار مختصر زبانم را به درد آورد . درد چسبیده بود به عضلات زبان ، به همین جهت با تکانه های مختصرِ چانه و زبان ، درد به لوزه ها هم می رسید . همان لحظه ای که آب دهانم را قورت می دادم صدایی دیگر نیز شنیدم که فهمیدم در اصل آنها بیش از دو نفر اند ؛ به گمانم سه نفر بودند  . این صدا ؛ صدایی جدی ، به شکل صوت بود که گه گاه ، جسته و گریخته ، در طول اقامتم در آن اتاق کوچک ، شنیده  بودم : « هوم ! …»  ؛ ولی پیدایش نمی کردم . « هوم ! »  را طوری از ته گلویش بیرون می فرستاد که پس از دیر زمانی خود به خود توی کاسه سرم پژواک می یافت و مانند ووره ی باد شنیده می شد . برای اینکه نشان دهم چقدر از این بابت ، که ندانسته ام آنها چند نفراند ، تحقیر شده ام ، صدایی از دهانم بیرون می فرستادم که بعدها فهمیدم صدایی شبیه « هومِ » نفر سوم بوده است  ؛ زیرا پس از آن او از گوشه ای بیرون می زد و روی من خم می شد تا حوله ای بدستم بدهد . هرگاه این صدا از دهنم بیرون می زد او حوله ای بدستم می داد ! دلیل این کارش را نمی دانستم .  در حقیقت هر وقت دست به چنین کاری میزد می ماندم که با آن حوله چه کنم . او هم از این بابت چیزی نمی گفت و دوباره به همان گوشه ی تاریک می خزید تا دیده نشود .

 

                                                      نُه

بیاد می آورم : مردی وارد  شد که با خود بویی  آورد . به دقت به بو فکر کردم  ؛ بوی شِکَری که روی آتش می ریزند ! اگر این بو را نمی فهمیدم و نمی توانستم  پیدایش کنم کلافه می شدم . مرد گفت وقتش رسیده تا با او بروم . به سختی ، و با درد کاسه ی زانوهام بلند  شدم ؛ بدون آنکه  کسی مرا سرپا نگه دارد ! گرچه کمی تلو تلو می خوردم اما چون فاصله ام با درگاهی اتاق زیاد نبود دستم را دراز کردم و چارچوب در را گرفتم . در یک آن اتفاقی رخ داد  و من متوجه شدم که اتاق بدون دریچه است  ؛ زیرا کله ام را  نود درجه چرخانده بودم . بله ، دریچه ای در کار نبود ! وقتیکه دوباره تکانی به خودم دادم  تا دیوارهای به هم نزدیک را وارسی کنم ، و بلندای دیوارها را  دیدم ؛ فاصله ی سقف با تخت مرا شگفت زده  کرد ؛ فاصله ای که با خوابیدن ، دراز کشیدن و یا ایستادن ، ابعاد اصلی اش گم می شد ؛ و تو فقط در حالتهای مختلف آن سقف را به خود نزدیک یا دور می یافتی . چرا تا کنون به این موضوع فکر نکرده بودم !

 هیچ دریچه ای دیده نمی شد ! خدای من ! پس چرا در تمام آن مدت فکر می کردم دریچه ای  بالای تختم قرار دارد ؛ آن هم نزدیک به سقف ! زیرا صداهایی گنگ را شنیده بودم ؛ مثلاً صدای بزغاله ای که هر شب رأس ساعتی معین در جایی ناله می کرد و ناگهان ساکت می شد و دوباره صداش را بیرون می فرستاد  . حتا نیم شب پوزه ی آبچکانش را هم دیده بودم ، که از لای حفاظ دریچه می آورد تو وخِرخِرِ ته گلوش را خالی می کرد توی اتاق . مطمئن بودم که هر صدایی را که شنیده بودم  همه از همان دریچه بود ؛ در بهمن ماه فلان سالی که خیلی چیزهایش را بیاد نمی آوردم .

تحشیه : نمی دانم به این موضوع هم اشاره کنم یانه ، که وقتی تمام قد توی درگاهی ایستادم  فی الفور ، برای نخستین بار ،  فهمیدم  اتاق در زیر زمین قرار دارد ؛ اتاقی شبیه اتاقهای « پادِد سل »[۱] ؛ جایی که یک روز برادر ارشدم را در آن انداختند  تا درمان شود . در همین هنگام بود که یکجای بدنم تیر کشید  . تأمل کردم  تا بدانم درد از کدام سو شروع شده است .  خیلی سریع دستگیرم شد : پشت کمرم بود ؛ سوزشی بد جور . به گمانم پوست ، بعد از آن همه زمانِ از دست رفته خشکیده بود و با کوچکترین تکان ، کِش می آمد و سوزشش شروع می شد . این سوزش ، پشتم را بیادم می آورد ، حسابی فراموشش کرده بودم . دست خودم نبود چون تمام آن مدت نتوانسته بودم تاقباز بخوابم .

 

                                                     ده

بیاد می آورم : فروردین  هزار و سیصد و پنجاه و سه .  می گوید  : « بیا دنبالم ! » کمی درنگ می کنم تا بدانم صدای کدام یکی ست . مردی که بوضوح می دیدمش خمیازه می کشد . بهش خیره می شوم . به نظر می رسد که یکهو چشمهاش بیرون زده است ؛ چشمهایی سرخ با پرده ی صلبیه ای ناقص  ؛ و گویی نور توانایی عبور از آن را نداشت  ؛ برای همین کوروار به آدم خیره می شد . این بار که گردن کشید تا به دقت نگاهم کند ، به درستی زبانش را هم دیدم . می خواهم درباره زبانش حرف بزنم ، همان تکه گوشتی که هرگاه تقلا می کرد دانه های پراکنده ی تف را هم اطراف چانه اش می پراکند . نوک زبانش سرخ بود وسطح پُرز دارش سفیدک زده بود . به جرأت می توانم بگویم تا کنون زبانی به این زشتی و درازی ندیده بودم ؛ اگر اراده می کرد مانند وَزَغ نوک زبان را تا بالای دماغ ، یا پایین چانه اش می رساند . او با دقت به  فلاکت و بدبختی من خیره می شد . وقتیکه چانه ، لبها و گونه اش به حرکت می افتادند ، در می یافتم  چیزی را پنهانی قورت داده است . قورت دادنش که تمام می شد و سیبک آویزان گلویش که به جای اول بر می گشت ، می گفت  : « اینا نسبت به تو لطف دارن ؛ می تونی با خیال راحت اینجا زندگی کنی . » این بلندترین جمله ای بود که تا آن موقع از دهانش بیرون زده بود .چون احساس ضعف می کردم در ابتدا فهم جمله اش برایم کمی دشوار بود ، آنقدر جابجا شدم تا دوباره گفت : « بجنب !» . بد جوری خمیازه می کشید . به دندانهای کج و کوله اش هم نگاه می کردم . این را هم بگویم که اصلاً راغب نیستم چیزی در باره ی دندانهاش بنویسم .

 

                                                   یازده

بیاد می آورم : همینکه یک چهارم بدنم از درگاهی بیرون زد ، گفتم : « من .. » و او گفت : « هوی … » . فهمیدم که داشتم  یله می شدم ؛ چون به شکلی غریزی پرید و زیر بغلم را گرفت . دستش را پس زدم و دوباره به چارچوب درگاهی تکیه دادم . گفت : « اگه می خوای اینجا زندگی کنی می باس تی بکشی ! » زندگی ! بهش گفتم اجازه می دهد قدری به درگاهی تکیه بدهم ؟ زُل زد بهم و چیزی نگفت .  اگر ازم می پرسید چرا می خواهم تکیه بدهم به درگاهی ، چه گونه می توانستم قانعش کنم که کلکی در کار نیست  . منتظر ماندم تا بگوید چرا و به چه دلیل می خواهم به درگاهی تکیه بدهم ؛ ولی چیزی نگفت و چندک زد کنار چار چوب در . من هم نگاهش کردم که مانند خرگوشی زبون دیده می شد . انگار که چیزی را بیاد آورده باشد یکهو از جاش بلند شد و به سختی نفس کشید و زردی زد به پوست صورتش: « کیسه ی صفرام رو درآوردن .» گفتم : « آها … » . گفتم : «  این نزدیکی ها ساعتی نیست ؟! »  . این جمله با جملاتی که چهل و هشت ساعت پیش، جسته و گریخته ،  گفته بودم تفاوت داشت ؛ زیرا واژه ی ساعت  ریخت جمله را تغییر داده بود . و او پس از شنیدن آن واژه کوروار به من خیره شد . در این حین یک طرف صورتم کاملاً سنگین شد ؛ فهمیدم فعل انفعالاتی در کاسه ی سرم آغاز شده  که اندک اندک دارد خودش را نشان می دهد  . گفتم : « مگه میشه ساعتی نباشه !» جوابم نداد و به جای آن ، از توی جیبش زنگوله ای کوچک بیرون آورد و آن را به قوزک پای چپم بست ، بعد زد پشت شانه ام که یعنی راه بیفتم . اشاره کرد به راهروی سمت راست . راهرو تنگ بود . دیوار ، کف  و سقفش از یک جنس بودند و بوی بِتُن خیس همه جا را گرفته بود . توی سقفی که تهش دیده نمی شد لامپ های زردِ کم نور ردیف شده بودند و نورشان نمی توانست  تا میانه ی دیوارها برسد .

چرا تا آن موقع دقت نکرده بودم که آن مرد دمپایی ابری به پا دارد . اگر خم می شدم تا به پاهاش نگاه کنم دردِ توی کاسه ی سرم بیشتر می شد . دوباره گفت : « بیا ! » و راه افتاد . خش و خش مختصر و عذاب دهنده ی دمپایی اش توی راهرو می پیچید . هی راه می رفت و هی بر می گشت تا به زنگوله نگاه کند . زنگوله صدا نمی داد . برگشت و خم شد روی قوزک پام و با زبانه ای که  درون زنگوله بود وَر رفت و سرانجام صداش را در آورد . در این لحظه حدس زدم که این زنگوله را از گردن همان بُزغاله ای باز کرده که در طول همه ی شب ها صداش را شنیده بودم ؛ البته به روی خودم نیاوردم . پیچید دست چپ ، توی راهرویِ تاریک و کوتاهی که می رسید به چند پله . من هم سایه به سایه اش جلو می رفتم . او از پله ها بالا رفت ، من هم ازش پیروی کردم و با احتیاط از پله های لیز بالا رفتم . بر نمی گشت تا بهم نگاه کند چون صدای زنگوله را می شنید . وقتی که پله ها را تمام کردم درد افتاد تو کاسه ی زانوهام . شاشم گرفت . خواستم بایستم نشد . تاریکی نمی گذاشت کف راهرو را ببینم . گفت : « سه مرغ دارم و یه بُزغاله » . فکر کردم می خواهد معمایی بگوید اما دنباله اش را نگرفت . این راهرو کمی تنگ تر بود ؛ شبیه کانال های فاضلاب . از چندین لامپی که از سقفش آویزان بود فقط یکی از آنها را روشن می دیدم ، و تقریباً نور خوبی داشت ؛ تا آن اندازه که می شد شبح اش را واضح تر  دید . پیچید سمت چپ . راهرویی دیدم شبیه راهروی اولی با این تفاوت که کَفَش خیس بود . پاهام را گذاشتم توی سرمایی که یک هو دورتا دور قوزک پاهام را گرفت و ریز ریز خودش را بالاکشید تا رسید به نیم تنه ام . یک هو چیزی پرید توی مخم ، می خواستم بدانم در چه ماهی قرار گرفته ام. تقلا کردم تا ماه مورد نظر را پیدا کنم اما موفق نشدم . می دانستم اگر بیشتر ازین فکر می کردم ماه های دیگر را هم بیاد نمی آوردم  . گفت : « خیلی دوسشون دارم ! » دوباره منتظر ماندم تا ادامه بدهد ، نداد . بی خیال شدم . برگشت به قوزک پاهام نگاه کرد . یادمان رفته بود که زنگوله از کار افتاده است . گفت : « پاتو بزن زمین ! دوباره … آها … یه بار دیگه ! »  و زبانه ی زنگوله کار کرد . گفت : « اسم سه تا دخترام اینه : پروانه ، پری و پرتو .» ایستاد و تکیه داد به دیوار . سرفه کرد . از توی جیب گَل و گشاد شلوارش پاکت سیگاری بیرون آورد و ته اش را کوبید به مچِ دستش و یک نخ از آن بیرون پرید . فرزی نخ سیگار را تو هوا گرفت و با یک حرکت دیگر آن را پرت کرد به سمت دهان نیمه بازش . فیلتر لای دندانهاش گیر افتاد . از تردستی اش خوشم آمد . شعله ی فندک را هم گرفت زیرش و سرخی آتش را مک زد .  هردویمان ساکت بودیم . صدای آب را که شنیدم به سقف نگاه کردم که یک رشته لوله های قطور پولیکا ، موازی هم ، از بالای کله ام  می گذشت . گفت : « اسم پسرم بهزاده ؛ بهش میگیم بُزو . » خندید و راه افتاد . با هر قدمی که بر می داشتم زنگوله هم صدا می کرد . سرفه کردم و فهمید که سیگاری نیستم و دود دارد اذیتم می کند . آن را پرت کرد جایی که چند بند انگشت آب جمع شده بود . گفت : « یه روز بابام مجبورم کرد لباساشو اندازه ی تنم کنم . او تپل بود و من دیلاق و لاغر . » به جایی رسیدیم که مانند چهار راه بود ؛ محل تقاطع راهرو ها . دو تا سکوی سنگی هم داشت . نشست روی یکی از سکوها . من هم نشستم کنارش . گفت : « نه ! تو بشین اونجا ؛ می ترسم فکر کنن که باهات صمیمی شدم .» مقابلش روی سکوی سیمانی نشستم . یکبار دیگر زردی زد به پوست صورتش و خاموش شد ؛ طوری که نفس کشیدنهاش را هم نشنیدم . همانجور ماندم تا چیزی بگوید . یکی از چشم هاش را باز کرد و نگاهم کرد . بعد ، آن یکی چشم دیگرش را هم باز کرد . گفت : « چرا اون روز منو مجبور کرد تا شلوارشو بپوشم ؟ چیزی حالیم نشد . بعد پیرهن بدون یقه ی سفیدش رو هم داد بهم . وقتی پوشیدم مث مترسک توش لق لق می زدم . یادم میاد باهاش جر و بحث کردم . خوابوند تو گوشم .  او شصت سال داشت و من تازه قدم گذاشته بودم توی  پونزده سالگی . گفت لباسامو در بیار . درآوردم و دادم بهش ، دوباره گفت بپوششون ! پوشیدم .  داشت گریه م می گرفت . چند بار مجبورم می کرد تا هی بپوشم و هی درشون بیارم . بعدها که گنده تر شدم ؛ مث این رقمی که حالا هستم ، فهمیدم که با این کارش می خواست منو تنبیه کنه .  از همون موقع تا حالا از ماه اسفند بدم میاد . امروزم که کارم رو شروع کردم و یه هو فهمیدم تو اسفندماه هستم به دلم برات شد که یه گندی میزنم . » از جاش بلند شد . پیش خودم گفتم اسفندماه ، یادم باشد . شلوارش را کشید بالا . خم شد و به خشتکش نگاه کرد ، بعد به من نگاه کرد و چرخید تا پشتش را بهم نشان بدهد . گفتم :« خیسه ! » گفت : « آره ،خیسه ! مال سکوست .» وایستادم و دست زدم پشت کفلم  و آنجا را دستمالی کردم ، خشک بود . گفت : « از این چهارتا راهرویی که داری می بینی یکی رو انتخاب کن ! خودت و شانسِت . » به راهرو دست راست اشاره کردم . گفت : « پس اینبار تو بیفت جلو ، من پشت سرتم  .» هاج و واج نگاش کردم . گفت :« دِ یالا … اوردنگی می خوای ؟» با صدای زنگوله ی پاهام راه افتادم . او سرفه می کرد و از عقب می آمد . پا می کشیدم تا چیزی نخورد به ماتهتم . یکهو دیدم فاصله ام از او بیشتر شد . وایستادم تا بهم برسد . همانجور سرفه می کرد . دیدم خم شد و نشست . تکیه دادم به دیوار و از همانجایی که وایستاده بودم ، گفتم : « نمی تونی راه بری ؟» گفت : « اشتباه کردم ، قاطی کردم ، شیفت من عوض شده بود . تو این ماه همه ش بُز میارم !» . گفتم :« رنگت پریده !» گفت :« راستی ؟!» بلند شد . تجدید قوا کرده بود .گفت : « این مأموریت مالِ کس دیگه ای بود ؛ بازم قاطی کردم ! تقصیر خودمه ، عجله کردم . » گفتم : « می خوای اینجا بیشتر بمونیم تا یه کم حالت بیاد سر جا ؟» گفت : « می تونی چاک دهنتو ببندی ؟ راه بیفت !» فهمیدم که داشت درد می کشید . به خودم گفتم اگر جلوی چشم هام بمیره سر و صداش را در نمی آورم و فوری لباس هام را با او عوض می کنم . با کله ی بدقواره اش اشاره کرد تا راه بیفتم . چاره ای نداشتم و راه افتادم .  نمی دانستم راهرویی را که انتخاب کرده ام به کجا ختم می شود . پیش خودم گفتم کجا را باید تی بکِشم ؟ پا کشیدم و دوباره ازش فاصله گرفتم . به گمانم یکبار از این راهرو گذشته بودم ! چیزهایی به یاد می آورم که زیاد هم مطمئن نیستم درست باشد . پلک چشم چپم می زد . اگر توی خانه ام بودم یک تکه چوب نازک ، به قطر یک تارِ مو ، روی پلکم می گذاشتم تا بیشتر از این عصبی نشوم ؛ کاری که مادرم می کرد . بر  گشتم و نگاهش کردم . از پا افتاده بود اما همچنان تعقیبم می کرد . بدون اینکه قصد خاصی داشته باشم  شانه هام را مالیدم به دیوار . فقط می خواستم بدانم پوستم در چه حال است . به جایی رسیدم که  سردم  شد . دقت کردم  و دریافتم که یکتا پیرهن پوشیده ام . پس نیم تنه ی کتانی ام را چه کرده ام ! اصلاً آن را پوشیده بودم یانه ؟ از لاقیدی خودم خوشم می آمد ، چاره ای دیگر نداشتم . به جایی پیچیدم که قبلاً از آنجا گذشته بودم . برگشتم تا ببینمش . او کاملاً ناپدید شده بود . حتا صدای پاهاش را هم نمی شنیدم . از چند پله پایین رفتم . درست است قبلاً از این مسیر گذشته بودم . چرا از قبل نشانه ی روی دیوارها را به خاطر نسپرده بودم ؟ صدای پاهام توی آب کف راهرو چلپ و چلوپ طنین انداز می شد . ایستادم و پای چپم را توی هوا تکان دادم . خوشحال شدم . زنگوله از کار افتاده بود . دیر زمانی بود که صداش را نشنیده بودم اما می بایست به شما بگویم به گونه ای غریزی صداش توی گوشهام جا مانده است .

باید می ایستادم و صبر می کردم تا پیداش شود . یک هو نظرم عوض شد و با درد کاسه زانوهام  دویدم . نمی دانم چطور شد که تصمیم گرفتم بدوم ؛ آن هم با بی دقتی . شانه هام به دیوارهای دو طرف  می خورد ولی باز هم می دویدم  . ته حلقم می خارید و زبانم خشک شده بود ، باز هم می دویدم . می بایست به اتاقم می رسیدم ؛ چون بهش عادت کرده بودم . در نهایت می توان گفت که کار درستی نمی کردم زیرا بی هدف می دویدم . اگر نشانه ها را به خاطر سپرده بودم می توانستم به جاهایی برسم که ردیف اتاق ها هم دیده می شد . کمی که دویدم به نفس نفس افتادم و دردی افتاد تو قفسه ی سینه ام . فوری ایستادم . به سختی نفس می زدم . درد مثانه هم مانند فلزی داغ توی کشاله ی رانهام افتاده بود و همانجا را بی حس کرده بود  . بعد از آن الابختکی راه رفتم و به خودم گفتم هرچه بادا باد . به گمانم گم شده بودم . خیلی که یادم مانده باشد همان لوله های پولیکایی بود که به سقف راهروها چسبیده بود ؛ و هرگاه که زیرشان  قرار می گرفتم صدای غلغل آبی که تویشان می جوشید به گوش می رسید ؛ انگار از صدای عبور آب خوشم آمده بود ؛ صدایی آرام بخش و بسیار متنوع ! یعنی باورم می شد که آن طرف سقف یه مشت آدم زنده دارند می لولند ؛ و این خودش خیلی خوب بود .

به سقف نگاه کردم  فقط روکش سیم های برق را دیدم  . گم شده بودم ! اعتراف می کنم که هیچ مسیری نمی توانست نجاتم بدهد . پای چپم را به زمین زدم تا زنگوله کار کند . فایده ای نداشت حسابی از کار افتاده بود . از مقابل دهانه ی چند راهرو گذشتم  . تصمیم گرفته بودم تا آنجایی که می شد نه به راست و نه به چپ نپیچم ، و مستقیم بروم  . همین کار را کردم  و به زودی  فهمیدم که فایده ای ندارد ، به احتمال قوی او هم مرا گم کرده  . یا شاید هم مرده بود . اگر مرده باشد چه کنم ؟ اگر مسیر برگشت را درست بر می گشتم  و می رسیدم  به جسدش ، می توانستم به راحتی لباس هایش را از بَرش بیرون بکشم و بپوشم . دوباره پای چپم را به زمین کوبیدم . یک بار ، دوبار و سه بار . این کار را تکرار کردم  . بدون هیچ تردیدی گم شده بودم  . نفسم گرفته بود  . بوی گازوییل نشست  زیر دماغم . وقتی که گم می شوی صداهایی توی مخت  شروع می شود ؛ و صدای کسانی را که در طول زندگی ات بارها شنیده ای یکبار دیگر می شنوی . در این حیص و بیص بدنبال چیزهایی می گشتم تا به من کمک کنند .

احساسم به من می گفت دارد اتفاقی می افتد . پس می ایستادم  تا اگر صدایی شنیده شد جوابش را بدهم و فریاد بزنم . منگ شده بودم و ووره ای توی مخم می پیچید ؛ این ووره توی گوش میانی ام نیز شروع شد . گرفتار یک حسی می شوم که ته قلبم را می لرزاند . این احساس زمانی به آدم سرایت می کند که بسیار وحشتزده و تنها شده باشد : سُم ضربه هایی شنیدم که نمی دانستم حقیقت دارد یا نه . سرا پا گوش می ایستادم  . حقیقت نداشت . صدای غژ و غژی یک نواخت شروع  شد . حدس می زدم کسی داشت تکه فلزی را به دیوار می کشید ؛ آنهم بی رحمانه . به خودم تلقین می کردم  که این صدای سایش فلز و دیوار خوب است ؛ زیرا آدم این احساس را در خودش قوی نگه می دارد که چیزهایی در نزدیکی او زنده اند . گرچه به زودی  این غژ و غژ خسته کننده می شود ، اما دوست داشتم بشنوم . کمرم را می چسباندم به دیوار تا صمیمانه به این صدا نزدیک شوم . چیزی  نگذشت که صدای یکنواخت خسته ام  کرد . دلم می خواست این صدا به نحوی  منقطع شنیده شود . اگر این اتفاق می افتاد  تحولی هم در بخش شنیداری ام پدید می آمد ؛ تغییراتی اصولی و شاید فنی . به گمانم نوعی تنوع ، شکل اصوات را هم تغییر می دهد . آهان ! دارد اتفاقی دیگر می افتد ! حدس می زنم آن فلزِ سختی که روی دیوارها کشیده می شود گاهی از سطوح صاف بِتُنی می گذرد ؛ از جاهایی که با ماله به درستی صاف و یکدست شده بودند ؛ زیرا هر از گاهی صدای فلز تغییر می کرد ، اما در عوض وقتی که فلز به سنگریزه های لای سیمان می رسید صوتی دیگر راه می انداخت  . اگر او را می دیدم بهش پیشنهاد می کردم برای تغییر نت های تکراری ،  فلز را قدری اُریب بگیرد ، یا به دستش کِش و قوس دهد تا ترکیبات صوتی  در یکدیگر تنیده شوند . اگر بتواند  به یک ملودی  برسد ، من هم با او چیزهایی را زمزمه خواهم کرد که به احساسم نزدیک باشد . چیزی نمی گذرد که در می یابم  گه گاه دارم با این پدیده ی آهنگین و فریبنده می آمیزم و رها می شوم ؛ چون در سایش فلز دقت بیشتری انجام می گرفت و موسیقی فلز داشت در فضا جا می افتاد .

زانویم خود به خود شل می شود و می افتم . این دیگر مربوط به مینیسک پا می شود ، دست خودم نبود .  صدای فلز قطع می شود . منگی می افتد توی گوشم و احساس می کنم که خلایی پیش رویم دهان باز کرده است . پیش خودم می گویم  آن آدم از کارش دست کشیده و در نقطه ای کور دارد به من نگاه می کند . چارچنگولی خودم را به جلو می کشانم و لوله ای که از کف راهرو بیرون آمده و تا سقف بالا می رود را می گیرم تا بلند شوم . درست است دیگر صدای فلز را نمی شنوم . شکی ندارم که گم شده ام . خودم را می خارانم . مخصوصاً ساق پاهام . به گمانم گرفتار التهابات پوستی شده ام . یادم آمد که قبل از گم شدنم می خواستم بشاشم . تصمیم می گیرم به سرعت  این کار را انجام بدهم  . ولی اینجا سه کُنجی پیدا نمی شود ؛ هر رقم می شاشیدی دیده می شدی . تازه از اینها گذشته ممکن بود کسی قایمکی  در تاریکی مشغول دید زدن تو باشد  . مثانه ام داشت می ترکید . اطراف را می پایم  . نه ، جرأت این کار را نداشتم . قریب به یقین کسی دارد  به من زل می زند . پس چرا پا پیش نمی گذارد  و مرا نمی گیرد ! اگر دوباره صدای فلز را می شنیدم دیگر دنبال پیدا کردن علت صدا نمی گشتم . زیپ را تا نیمه پایین کشیدم و هوای خنکی زد تو . بیضه هام یخ می زند . با لرز زیپ را بالا می کشم  . می بایست دیگر به شاشیدن فکر نکنم ؛ درستش هم همین است تا به چیزی فکر نکنم  ؛ اصلاً و ابداً . تلو تلو خوران به سمت چپ  پیچیدم . اتاق های در بسته پیدا شدند  . او هم دیده شد که روبروی اتاقم  چندک زده بود . از کنارش که گذشتم تکان نخورد .حتا چند بار پاهام را به زمین کوبیدم و باز هم بیدار نشد . ولش کردم و وارد اتاق شدم . روی تخت دراز کشیدم . اتاق خودم بود ؟! با حیرت به همه چیز نگاه کردم  . پیش خودم می گویم اگر ازم بپرسد چرا دویدی چی جواب بدهم ؟ ولی حالا که صداش در نمی آمد . رفتم زیر پتو تا خودم را به خواب بزنم . تحملم را از دست می دهم  . از زیر پتو ، یواشکی ، سرک می کشم و می بینم که سر جایش نیست . این کار را چندین بار انجام می دهم  و به نتیجه ی درستی نمی رسم . به خودم می گویم بهتر است که سرم را از زیر پتو بیرون نیاورم . همین طور هم می شود ؛ کله ام لای پتو می پیچم تا نه کسی را ببینم و نه صدایی بشنوم .

 

                                                    دوازده

به یاد می آورم : وقتیکه درِ خانه پشت سرم بسته شد ، توی تقویمی که به دیوار آویزان بود کلمه ی اردیبهشت را دیدم ؛ ماه اردیبهشت ! اما سالش را متوجه نشدم . هنوز درد ماتهتم توی کمرم مانده بود که رسیدم به میانه ی کوچه ی بن بست  . از کوچه زدم بیرون . بادی به صورتم خورد و سرو صدای خیابان حالم را بهم می زد . به سکوت عادت کرده بودم . جیب هایم را جستجو می کنم تا  تلفن همراهم را پیدا کنم . موفق نشدم  . دوباره برگشتم ته کوچه ی بن بست . به در خانه که رسیدم زنگ زدم . پیرزنی در را باز کرد . گفتم گوشی ام را جا گذاشته ام ! گفت : « با کی کار داری ؟  نشانی را اشتباه اومدی .» بعد قدری به من خیره شد و  در را بست . در را که بست من هم قدری به در خیره شدم ، و برگشتم .

 

تمام – ۱۳۸۸

 

 

 


[۱]    Padded Cell  : اتاقی مخصوص در تیمارستان ها که بیماران روانی را در آنجا  نگه می دارند .

 

ارسال دیدگاه

(*) لازم، ایمیل شما منتشر نخواهد شد