به خاطر یک فیلم بلند لعنتی؛ داریوش مهرجویی، چ اول:۱۳۸۷/نشر قطره.
«برای من آینده البته معلومه که مهمه، اما امید به آینده چیز دیگهایه» (۱)
شخصیت اصلی رمان “به خاطر…” “سلیم مستوفی” ۲۳ ساله (ص ۲۰۱) به نوعی نمایندگی میکند از نسل جوان فیلمسازی که در میان هیاهوی بسیار برای هیچ جامعهٔ اواخر دههٔ هشتاد، به دنبال دستآویزی است که درد خود را در قالب یک تولید هنری بیان کند. در این عبور شخصیت اصلی از میان هزارتوهای جامعه برای اخذ مجوز و از همه بالاتر راضی کردن تهیهکنندهای برای تهیه یک فیلم بلند، مهرجویی به روشنی نقبی زده است به وضعیت فیلمسازی در ایران و اوضاع اجتماعی این سالها و بلاهایی که بر سر یک هنردوست یا هنرمند دانشجو فیلمساز میآید از طرف جامعهای که همه سعی دارند تا او را منکوب کنند. این رمان که به سبک اول شخص مفرد نوشته شده است و در واقع واگویهها یا به نوعی خاطرات سلیم است از شکستها و سرخوردگیهایش در یک مقطع زمانی و در اوج بیکاری و ممنوعالفیلم بودنش؛ گاهی با نگاهی عمیق به دردهای جامعه فعلی تهران-ایران اشارات صریح و روشنی دارد به نابسامانیهای فراوان. هیاهویی که در رمان “به خاطر…” به گوش خواننده میرسد، یادآور هیاهوها و فضاسازیهای سینمایی در دو اثر ماندگار “بهرام بیضایی” یعنی “سگ کشی” و “وقتی همه خوابیم” است. اشارهام به سکانسهایی در فیلمهای مذکور است که رفت و آمدها و ساخت و سازها، دیگر جایی برای تامل و تفکر و آرامش باقی نگذاشته است. «…روبروی خانه آنها دارند یک برج بلند میسازند و از صبح تا شب کارگران مشغول کارند. مثل همه جای تهران، مثل همین سه چهار ساختمانی که دور و بر ما دست به کارند و از روی تراس به خوبی دیده میشوند، و کارگران عزیز مدام در کمال آزادی و خونسردی فضای دور و بر را به آلودگی صوتی و هوایی میآلایند. انواع و اقسام صداها، از کوبشهای سنگین که دیوارها و پنجرهها را به لرزش میاندازد، تا زر و زر و خرت و خرت آهنکارها و نجارها و بدتر از همه داد و فریاد خود عملههای عزیز، که مدام یکی از طبقهٔ پایین هی فریاد میزند…»(ص۲۴)
نویسنده علت نوشتن این خاطرات را از زبان سلیم چنین بیان میکند: «…یک جا در یکی از کارهای عالیجناب یونگ خواندم که میگفت نوشتن مثل اعتراف کردن نزد کشیش، یا صحبت و درددل با روانکاو است. آدم با نوشتن خودش را خالی میکند، و با اعتراف به خصوصیات مرموز و زیر و بمهای حسی و عقیدتی خود، یه جوری خودش را تطهیر و شفاف میسازد، لااقل برای خودش. البته به شرط آن که عقل و شعور دریافت این قضایا را داشته باشد…»(ص ۸۴-۸۵) مهرجویی به خاطر سابقهٔ تحصیلات فلسفی در دانشگاه UCLA آمریکا و بیتردید نگاهی که عمیقتر از یک فرد عادی است؛ جا به جا در اولین رمانش با کنکاش خود در جامعهٔ ایران و بیان خصوصیات جماعت ایرانی، علتهای درجازدن و درخودماندن و روحیهٔ خودآزاری و دیگرآزاری جامعه و جماعت ایرانی را از زبان “سلیم” بیان میکند: «من باید بنشینم و به این بیاندیشم که چرا برخلاف روحیهٔ خداپرستانه و مذهبی همه، که به دنبال سعادت بخشیدن به افراد جامعه از طریق تلطیف روح اخلاقی آنهاست، در این جامعه این همه فساد و دورویی و بیاخلاقی و زشتی و بیادبی حاکم است. فساد، از همه نوعش، بیش از همه مالی و بیش از همه اخلاقی. یعنی چرا باید دخترهای ما، این همه بیبند و بار و رها و راحت در دسترس باشند؟ چرا میگویند فحشا افزایش یافته، نسبت به گذشته، چرا همه فکر میکنند که هر دختری را که بخواهند و دست روش بگذارند راحت میتوانند تصاحب کنند. چرا اینقدر همه مادی شدهاند؟»(ص۱۴۹) او در این میان نیشهای خود را به جامعهٔ غیردموکرات کنونی ایران نیز میزند:«بعد خود را دلخوش میکنم به این که این واقعیت، در واقع خاص شخصیت جنابعالی نیست که بیش و کم مشخصه اصلی شخصیت مرد ایرانی است. و چه بسا که زن ایرانی. به یاد حرف دکتر میافتم که میگفت همهٔ اینها، این دوروییها، این ظاهر و باطن کردنها، این دروغ دائمی در گفتار و رفتار و کردار، این تعارفهای دروغین، این آبروداریهای ظاهری و کاذب، همه نتیجه و تجلی جامعهٔ سرکوب است. جامعهٔ ناآزاد.»(ص ۱۲۰)البته او در راه کشف این نابسامانیها مثلا «…کیفیت بولدوزر بودن جناح تندرو مجلس »(ص۱۰۶) را هم یکی از علل پرشمار وضعیت کنونی جامعه ایران برمیشمارد، که اشاره به عوامل خارج از خصوصیات شخصی و خصوصی جماعت ایرانی است. اما به طور مثال هر آن در انتظار مصیببودن، به خاطر روحیهٔ مذهبی مردم ایران نیز از چشمان تیزبین مهرجویی دور نمانده است:«نه بیشک یک وجه متمایز شخصیت اینجانب همین مدام به استقبال فاجعه و مصیبت رفتن است. همان گوهرهٔ یک روحیه مذهبی، ما هنوز چیزی نشده از همان دقایق و رویدادهای ظاهرا بیاهمیت اولیه، بیدرنگ به نتایج مصیببار ممکن و احتمالی آینده میجهیم و خود را در سوگ رویدادهای ممکن ولی هنوز نامعلوم و نامشخص فرو میبریم، و هی همان را نشخوار میکنیم. این چه مرضی است؟ استغراق در امر واهی، پوچ، در خیال، و همه منبعث از نفی و منفیبافی، و روحیهای مرگطلب و نیست انگار.»(ص۱۱۱) یا از زبان شخصیت اصلی میشنویم:«عاقبت به خیر باشد؟ توی این مملکت؟ مگر امکانپذیر است.»(ص ۸۵) «معنای این کودکی دراز مدت تاریخی چیست، چرا من این طوریام، چرا ما همه همین طوریم، یعنی هر گاه از نظر تاریخی خوشیم و خوبیم، خود به دست خود، خود را ویران و خراب میکنیم…یا از ویرانگران استقبال میکنیم؟»(ص ۱۹۳) یا تلاش بیهودهای که اغلب شخصیتهای اصلی فیلمهای مهرجویی به خصوص “حمید هامون” به آن دست مییازند تا با عقل اجتماعی خود به زندگیاشان سر و سامان بدهند، ولی ثمری سرآخر عایدشان نمیشود نیز، در این رمان به دوش “سلیم مستوفی” افتاده است:«حضور پیوسته و مداوم کمعقلی و جهالت در روابط انسانی ما مردم که این را من سعی کردهام به شیوههایی نه چندان عجیب و غریب مهار کنم.»(ص۷۹) از خصوصیات مهم دیگر این سالهای پرهیاهو و شیوع ناگوار آن در میان ایرانیها و اشارههای جا به جای مهرجویی در رمان “به خاطر…” به آن، میتوان حرص و طمعی همهگیر را همچون طاعون نام برد: «امان از دست این حرص سود بیشتر که به نظرم شالوده و زیرآب این مملکت را حسابی زده است. و خصوصیتی است ذاتی که لابد از همان محرومیت و فقر ازلی تاریخیمان میآید، که هم در تکتک افراد ملت و هم در تکتک افراد دولت مستتر است…»(ص۵۲) یا اشارهٔ به جای نویسنده به روحیه توتالیر ایرانیان در صفحات پایانی رمانش و اشاره به این نکته که تمامی بدبختیهایمان ریشه در این روحیه دارد:«قلدرمآبی، آن روحیهٔ تمامیتخواه، روحیهٔ توتالیتر که ما مردم فلکزدهٔ عقب افتادهٔ شرقی آسیایی را سراپا فراگرفته است و در ژنها و خون و مویرگهایمان نفوذ کرده و به این زودیها هم از میان رفتنی نیست. و این هیچ ربطی به حکومت و دولت و استبداد و این حرفها ندارد و تمام بدبختی ما مردم نیز از همین روحیه سرچشمه میگیرد. این فردیت قلابی، خودمدار، خودبین، خودخواه و کینهتوز و پر از توهم و کجبینی، که همیشه حق را به خودش و قبیلهٔ خودش میدهد، خودم، من، من، و دیگری را دشمن و خصم خود میداند که میباید از سر راه برداشته شود، کشته شود یا مطیع گردد. فرقی نمیکند. دیگری، غیر و غریبه است، همان تاتاری است که به اجداد ما حمله کرد و همه را از دم تیغ گذراند….»(ص۲۴۰) اما همانطور که در چند سطر قبل نیز اشاره شد، هر چند گاه مهرجویی نیش و کنایههایش را، به دولت نیز در ایجاد این نابسامانی و تزریق هر چه بیشتر این ویروسها به پیکر جامعهٔ درگیر در خود، فراموش نمیکند: «دولت در حالیکه وظیفهاش خدمت به ملته، مدام اونو سر میدوونه و جلو راهشو میبنده، انگار همینها وظیفهاشه. مام که خودمون همه یکی ضد یکی دیگه، هی واسه هم میزنیم و جلو هم ویراژ میدیم و کارو از هم میقاپیم و به هم کلک میزنیم. یا دچار هوا و هوس میشیم و حرفمون قول نیست و زرپ میزنیم زیر همه چی…»(ص ۱۳۸)
یکی از موتیفهای مکرر نویسنده “به خاطر…” وضعیت ترافیک خیابانهای تهران و جادههای خارج شهر و عبور و مرور در شهر و … است که آیینهٔ تمام قدی از چگونگی رفتار ما ایرانیها نسبت به همدیگر است. این تکرار البته میتواند نوعی توجیهگر پایان داستان نیز باشد، چرا که یکی از شخصیتهای پیرامونی “سلیم” به نام “دکتر منصور داوری”، و به نوعی پیر و مراد او، بر اثر تصادف در جاده چالوس در انتهای رمان میمیرد: «…به خاطر یه عمر غفلت جادهسازان ما، و آسفالتهای قلابی (که از توش بسیار خوردهاند) و به خاطر این بیاعتنایی و بیتوجهی عمیق و ریشهدار نسبت به دیگری، نسبت به همنوع به هموطن به همسایه، چگونه به خاطر همهٔ این عیبهای بزرگ و کوچک که میتوانست نباشد، به خاطر اینها میباید این طور به ته دره سقوط کند و در آن دم که به پایین سقوط میکند و لابد در آن لحظه که دارد سقوط میکند بزرگترین و طولانیترین عذاب عمر خود را بچشد و به خاطر هیچ و پوچ، مرگ را، مرگی عبث و بیمعنا و نامجاز را لبیک گوید.چرا؟»(ص ۲۴۸)«اصولا در این مملکت و در ادب ترافیک ما رسم بر این است که عابر پیاده یعنی یک حیوان اجنبی، یعنی گاو و گوسفندی که بیخود وسط جاده آمدهاند و اینها را باید ترساند و متواری کرد. بنابراین، حتی توی شهر و خیابانها، چه جنوب،چه شمال، گذر کردن از روی خط عابر پیاده کاری ریسکی و خطرناک محسوب میشود. چون هیچ رانندهای عابر پیاده را آدم حساب نمیکند. و لذا یک ضرب میرود توی شکمش تا او را از جا بجهاند و خود را نجات دهد…اینجا دیگر مسئله دولت و ملت در کار نیست. اینجا مسئله یک روحیه وحشیگری قدیمی است، که در این جنگل شهری خوب به کار آمده است. تو باید بکوشی گلیم خودت را از آب بیرون بکشی، به بهای هرگونه قلدری و زورچپانی و بیعدالتی و بیحرمتی نسبت به دیگری، هر که میخواهد باشد. تو راه بگیر و برو و همه را مثل حیواناتی که باید سر به تنشان نباشد، کنار بزن و از آنها بگذر. حتی عابر بدبخت پیاده را که از روی خط قانونی خودش دارد عبور میکند.»(ص۵۴-۵۵)«…بلافاصله شاهد چند خلافکاری راننده و موتوری و عابر بدبخت بیارزش میشوم: عابر دارد از روی خط سفید راه راه مخصوص عابر رد میشود که خودرو به سرعت میآید و طبق معمول او را دو سه متر آنورتر میپراند. میدانید که خطکشیهای توی خیابانها، به طور کلی، و نیز علامات سبز و قرمز بیا و نیای سر چهارراههای بزرگ، چه از نظر مامورین انتظامی، چه مردم، چه رانندهها، و چه خود عابرین، فقط حکم تزیین و نقاشی دارند. به همین دلیل است که همه و به خصوص موتوریها از هفت دولت آزادند و از چراغ قرمز و ورود ممنوع و دست چپ ممنوع میتوانند به راحتی بگذرند و هیچ کس، نه پلیس، نه رانندهها، نه عابرین به آنها کاری ندارند…»(ص ۱۳۴)
یکی از اساسیترین خصوصیت مردمانی که به طورعادی چیزی برای ارائه ندارند و چنتهای خالی از ذوق و هنر و صناعت دارند نیز مورد عنایت “داریوش مهرجویی” در طول رمان بوده است. این خصوصیت یعنی “حسادت” از ابتدای رمان مورد تمرکز و توجه اوست، به طوری که موتور محرکهٔ “سلیم” برای این که بتواند به هر ترتیبی که شده اولین فیلم بلند خود را بسازد، جایزهٔ بز نقرهای! از جشنوارهای کرهای است که نصیب یک فیلم کوتاه همکلاسی و دوست و به نوعی رقیبش یعنی “حمید میرمیرانی” شده است:«… و همین آتش انداخت به جانم. تا صبح به خودم میپیچیدم و از این دنده به آن دنده غلت میزدم.»(ص۶) یا چند صفحه جلوتر نویسنده به صراحت بیان میدارد: «من که واقعا فکر میکنم بیماری اصلی قوم ما یا هر قوم بدبخت فلکزدهٔ عقبافتاده، به خصوص آنها که مدام زیر دست و بال غربیها استثمار و له و لورده شدهاند، مثل ما، و مدام ناظر بر فقر خود و ثروت و شوکت آنها بودهاند، همین است، همین حس حسادت است. شما ببینید توی هر صنف و دسته، از “سرشیر فکری” جامعه یعنی طبقهٔ روشنفکرش، نویسندگان و شعرا بگیرید، تا نقاش و فیلمساز و عکاسش، و چه و چه و طلاکار و کندهکار و کفاش و عطارش، هیچ یک چشم دیدن رقیب و همکار و همفکر و همرشتهٔ خود را ندارد. بازیگران به خصوص، نسبت به همدیگر خیلی حسودند، چون آنها فطرتا خودشیفتهاند.»(ص۱۶) البته ترسیم حس حسادت سلیم و سلما و پریسا و حمید میرمیرانی و روابطی بر مبنای همین خصوصیت اصلی و بیمارگونه توسط نویسنده در طول رمان، به عنوان یکی از موتورهای حرکتی رمان به سوی جلو عمل میکند و به نظرم در این کار موفق عمل کرده است.
یکی دیگر از تمهای مکرر نویسنده، تعریف و تمجید از بازسازی نیمبند تهران در زمان شهرداری کرباسچی است. به نظر میرسد که رمان در اوایل ریاست جمهوری خاتمی نگاشته شده است، چرا که در جایی نیز پایینکشیده شدن شهردار اسبق تهران نیز ذکر شده است.« میخواهم بگویم که چطور در سازمان شهرداری در عرض یک دهه این همه تغییر و تحول و زیباسازی و عقلانیت و درایت و هوش به کار میرود و نتایج آنها هم آنا و هر روزه به دید همگان میآید و یک شهر ویران کثیف بدقیافه، به شهری بزرگ و زیبا و سرسبز (البته پر از دود) تبدیل میشود، ولی مملکت عزیزمان و به خصوص سیستم فیلمسازی ما همچنان در جای خود محکم و با سماجت در جا میزند.»(ص۲۸-۲۹) گاهی این تعریف و تمجیدها در قالب توصیفات فضای پیرامونی شخصیت اصلی رمان جای دارد مثل: «از خیابان شهید بهشتی خوش خوشک توی دود غلیظ اتومبیلهای ترافیک پربار، پیش میروم و گاه به گاه از کنار باغچهها و گلکاریها و جدولبندیها و پلهای هوایی و هزار و یک جور نوسازی و بهسازی و زیباسازی جالب و چشمگیر میگذرم و به بانی آن، درود میفرستم. حالا در هر کجای شهر از اقصی نقطهٔ جنوب تا میان دامنهٔ کوههای البرز شمال تهران، و از شرق و غرب، به این شهر گل و گشاد و بیدر و پیکر، حسابی تا آنجا که توانسته، گل و گیاه و چمن و بیلبوردهای نورانی خوشگل تزریق کرده و آن را از یک شهر بیشکل و بدترکیب، کثیف درهم و آشفته، به شهری تمیز، باصفا و نسبتا مدرن و امروزی تبدیل کرده است…پس ما کی دارای یه همچه شهرها و خیابانهای تمیز گلکاری شده و سرسبز خواهیم بود.کی؟ و جواب این آرزو را یک روز کرباسچی به طور محسوس و دیدنی در هر محله و نقطهای از شهر تهران به ما داد…نکند کرباسچی نسبت فامیلی نزدیکی با من دارد که دارم این طور تعریفش را میکنم. نه، فامیل من نیست. فقط یک هموطن است که تنها به فکر جیب خودش و سود بیشتر نبوده و دلش برای این مملکت عقبافتاده و زشت سوخته است.»(ص۵۲-۵۴) و گاه به نشانی تبدیل میشود برای تفکیک کار دولت از شهرداری: «…شهرداری کارش را کرده، یعنی فرهنگسرا ساخته، سالن سینما و تئاتر ساخته، ولی دولت نمیداند و بلد نیست چگونه از آنها بهره ببرد.»(ص۵۷)
اما از همه اینها گذشته درهم تنیده شدن رمان “به خاطر…” در قضایای ازلی ابدی انسانی، به قول جی.ام.فورستر در کتاب جنبههای رمان، مثل عشق و مرگ، توانسته آن را از تکرار مکرراتی که گاه تبدیل به بیانیهای در نقد جامعه کنونی میشود و در بندهای بالا سعی به ذکر جزئی از آنها بود، برهاند. اصلا رابطهٔ بین سلیم و سلما – که به طور مجازی در ادب فارسی هر نوع معشوقی را گویند – و مربعی که با حضور پریسا – دختر تهیهکنندهای پولدار – و میرمیرانی – دوست و دشمن سلیم – شکل میگیرد، توانسته خواننده را – به خصوص جوانان همسن و سال سلیم و سلما- مجاب کند تا آخرین سطرهای رمان همراه آنان و نویسنده باشند. انگیزهٔ قوی که عشق باعث و بانی آن است در انجام دادن کارها – و اینجا فیلمسازی – به وضوح در ذکر خاطرات سلیم دیده میشود: «باعث و بانی اولین فیلم کوتاهم، یعنی اصلا بانی ورود من به عرصهٔ عملی سینما سلما بود که بعد شد اولین عشق بزرگ من و سه سال تمام مرا زجر داد (در حالی که شهد هم داد) و به درون و برون و باطن و ظاهر عشق آشنا ساخت.»(ص۱۲و۱۳) نویسنده به بهانه درگیریهای سلیم با عشقش سلما “به خاطر یک فیلم بلند لعنتی”، به کشف رازهای زنانگی از زبان سلیم میپردازد:«ولی واقعا این چه رازی است که زنها فکر میکنند هر کدامشان، تکتکشان، خیلی زیبا هستند. اینها معمولا از زاویهٔ خاصی خود را در آینه برانداز میکنند، و زیر نوری چنان خوشآیند و لطیف، که همه زیر و بمها و خطوط ناموزون صورت ملکوتیشان را یکسره از بین ببرد.» (ص۱۱۰) و ترسیم چهرهٔ پریسا دختری غربدیده در مقابل دختری مانده در ایران و نقب زدن به تفاوت بین دو فرهنگ غربی و شرقی: «پریسا آدم رک و واضحی است، که این همان خصلت انگلستان زدگیاش است. نمیخواهد مثل دخترهای اصیل ایرانی حجب و حیا و زیرکی و رمز و رازی داشته باشد، برعکس میخواهد مثل همهٔ این مغرب زمینیهای بیناموس همه چیز را عریان و روشن و آشکار کند. این ولع برای عریان کردن برای برهنگی، چیزی است که گویی اصلا به ما مربوط نیست. چون ما همیشه در صحراهای داغ، یا در کوهستانهای وحشی بار آمدهایم همیشه پوشیده. مخفی. اندرونی، عرفانی. مذهبی. و همیشه معتقد به چیزی ماورایی. حالا برعکس، غرب و همراهش انگلیس و این دوشیزه پریسا که چندی در آن دیار سپری کرده خیال میکند…با آشکارشدگی، همه چیز درست میشود و همهاش به دنبال برهنگی و پردهبرداری و حجابزدایی است.» (ص۱۴۵) در جاهایی سلیم اشاره دارد به وضعیت پلیسی و ارشادی جامعه که مانع از ارتباط سالم یک پسر و دختر هستند و ریشهیابی آن: «نخواستیم دو تایی (سلیم و سلما) با هم باشیم، بیشتر از ترس مامورین و پاسدارها. باز چهارتایی اگر میگرفتند میگفتیم فامیلیم. امان از دست این وحشت و ترس دائمی. همه جا باید دوراندیش و مراقب بود. چون همه مراقب تو بودند، فضول، فضول…همه یه جور به کسوت پلیس و کنترلکننده درآمده بودند. در خانه پدر و مادر، در مدرسه معلم و ناظم، در کوچه و خیابان پلیس و منکرات…»(ص۱۵۸) و بامزه است وقتی که با صیغهنامهای صوری سلیم و سلما از سد ماموران شمال میگذرند این جمله را میخوانیم: «حتی از آن فراریان زیردست اساسها هم نفس راحتتری کشیدیم، انگار از بازداشتگاه داخائو نجات پیدا کرده بودیم…»(ص ۱۷۵) و بعدتر اشاره به خودسانسوری و سانسور دولتی که باعث و بانیاش همین رفتار همهگیر جماعت ایرانی یعنی فضولی است: «دلم میخواست میتوانستم در بارهٔ صحنهٔ آن شب راحت و آزاد آن طور که اتفاق افتاده بود مینوشتم، ولی میدانم که دو نیروی سانسوری نمیگذارند. یکی سانسور رسمی دولتی، و دیگری سانسور نیمهرسمی شخصی که نام دیگرش شرم و حیای شرقی است. و اینکه آدم در بارهٔ لحظههای خصوصی زندگی خود وراجی نمیکند و برای هر کس و ناکسی آن را تعریف نمیکند…»(ص۱۸۰) گاه مهرجویی همین سانسور عمومی را دستآویز قرار میدهد برای بیان برخوردهایی که با ماموران سانسور داشته بابت برخی فیلمهای خودش: «گفتم که اون شاعرانهترین فیلم من بود، و انسانیترین. این دختربچه بینوا ناچارست تمام شب بر سر مادر بیمار و حاملهٔ خود بیدار بنشیند و مواظب باشد که چکههای آب باران از سقف حصیری سوراخ سوراخ بر سر و تن مادر محتضر خود نریزد، و تب او تشدید نکند بنابراین قابلمه به دست در حالی که گاه به گاه خمیازه میکشد، زیر سوراخهای درشت میایستد و آب باران جمع میکند و بیرون میریزد…و این آقایون همه چیز را کج دیدند، مادر را به وطن تقلیل دادند و سقف سوراخ سوراخ را به انقلاب و حاملگی او را هم به جریان ضد انقلاب… و بدبختیاش این بود که آدم جلوی یه همچه برداشتی یهو زیر پایش خالی و کلهاش پوک میشد و نمیتونست جوابی بدهد، یعنی پاک فلج میشد، و یک یاس عمیق به همه جای روح بینوایش رسوخ میکرد…»(ص۶۱) زمانی در نقد و نظرهای حتی رسمی نیز هر فیلم مهرجویی را نوعی نمادپردازی و سمبولیسم از وضعیت جامعه میپنداشتند. برخوردها و نقدهایی که بر فیلمهایی چون اجارهنشینها و بانو ( که سالها در محاق توقیف بود) و حتی مهمان مامان و اخیرا “سنتوری” صورت گرفته است گواه بر این ماجراست. مهرجویی که از زبان دکتر منصور داوری، رفیق و مراد سلیم، فیلمسازی را نوعی انقلابیگری میداند، خود مقاومتی را در این سالها رقم زده است که کم از این تعریف نیست:«…در ضمن دکتر کار فیلمسازی را شبیه یک اقدام فرهنگی یا انقلابی میدانست که در آن هر یک از دستاندرکاران و سازندگان فیلم میباید خود را، هوا و هوسها و فردیت خود را کاملا فدای فیلم کنند. میگفت خود فیلم مهم است و ما فقط یک وسیلهایم و در این مورد خاص وسیله غایت را بسیار خوب توجیه میکرد. بنابراین باید خیلی از خودگذشتگی و فداکاری نشان میدادیم و بعد یک پله هم بالاتر میرفت و میگفت ما باید نه تنها به خود فیلم ایمان راسخ داشته باشیم بلکه باید آن را پرستش کنیم. و یکی از طرق اثبات ایمان و فداکاری این بود که از دستمزدهای خود بکاهیم و گاه حتی آن را اصلا نگیریم. با شرایط سخت بسازیم و از پرکاری و بیخوابیهای شبانهروزی دریغ نداشته باشیم و حتی یک آخ هم نگوییم.»(ص ۱۹۶) او همچنان برخلاف سانسورها و توقیفها و تاخیرهای در اکران بسیاری از فیلمهایش در این سالها، همچنان به زایندگی هنری ادامه داده و از پا ننشسته است و به نظر نگارنده رمز ماندگاری و مقاومتش همان تزی است که از زبان دکتر در چند سطر قبلتر خواندیم: از خودگذشتگی و پرستش یک فیلم به عنوان اثری هنری که کارگردان و دیگر عوامل فقط یک وسیلهاند در رساندن پیام.
اما چند نکتهٔ دیگر:
– با خواندن رمان مهرجویی اولین فیلمی که از ساختههای خود او تداعی میشود فیلم “میکس” است که در بارهٔ ساخت و ساز و شاید بهتر بگویم ساخت و پاختهایی است که در پشت صحنهٔ یک فیلم اتفاق میافتد تا فیلمی به ثمر برسد. در میکس البته فشاری که به کارگردان فیلم میآید – با بازی درخشان خسرو شکیبایی – برای رساندن فیلم به جشنوارهٔ فیلم فجر است و در رمان حاضر شروع اثبات هویت یک فیلمساز جوان است در این دنیای پررقابت کنونی. اما همچنین سرخوردگی “سلیم” سرخوردگی “علی سنتوری” را یادآور است: جدایی از عشق دیرین و ماندن و در جا زدن.
– مهرجویی علاوه بر اسم بردن از منتقدان قدیم در مجلهٔ ستاره سینما مثل هژیر داریوش و بهرام ریپور و پرویز دوایی و پرویز نوری(ص۸) از منتقد و مترجم خوب این سالها – که متاسفانه اکنون به خاطر همان فضای سانسوری شدید و تهمتهایی که به او زدند، مطبوعات از وجود نوشتهها و ترجمههای خوبش محرومند – یعنی «کامبیز کاهه» به شکلی دیگر (شاید بازهم به خاطر سانسور و حدس میزنم یکی از موارد تغییر و پیشنهادات اداره سانسور بوده باشد بر این رمان این تغییر اسم) به نام کامبیز کوشان نام میبرد.(ص۱۵۳) این کار مهرجویی که منتقدان را به نوعی مطرح کرده است و حتی از کسی نام برده که در دورهای از فعالترین منتقدان بوده و اکنون به حاشیه رانده شده است، قابل تقدیر و تشکر است.
– استفاده یا ابداع بعضی از اصطلاحات و ترکیبها در این رمان برایم جالب بود: مثلا تخمیک (ص۱۱ و…) فیلمچی (ص۲۰) و سرشیر فکری (تعبیر جالب به جای روشنفکران و طبقهٔ فرادست فکری جامعه)(ص۱۶) و… که در هیچکدام از فرهنگهای در دسترس معاصر چنین کلماتی را نیافتم.(از جمله در “فرهنگ بر و بچههای ترون” کار جالب آقای مرتضی احمدی که در نمایشگاه کتاب انتشارات ققنوس مجوز حضور آن را دریافت نکرده بود!)
– به نظرم تغییر زاویهٔ روایت داستان از دید اول شخص (سلیم) به دانای کل (نویسنده: مهرجویی) در صفحه ۸۶ کتاب که در صفحه بعد دوباره به همان زاویه دید قبلی (سلیم) برمیگردد، نوعی مدرنبازی لطمه زننده است که خوشبختانه در طول رمان دیگر تکرار نشده است. اما در جایی دیگر این مدرنیسم به شکلی دیگر بروز میکند که در دو صفحه ناگهان با سه فصل از رمان مواجه میشویم: «میان این قوم، انگار همه منتظر مرگ تواند، تا تو بمیری و آنها با از دست دادنت به کار لذتبخش عزاداری بپردازند. اینک من از تو متنفرم.» (ص۹۸؛ فصل ۲۵)«آیا تو با منی، آیا هنوز مرا میخواهی…از من خسته نشدهای. مرا ترک نخواهی کرد. من فقط به تو متکیام. تو همه چیز منی.» (ص۹۹؛ فصل ۲۶)«پس چی؟ همهاش برمیگردد به همین. به همین که نباید عریان کنی، نباید افشا کنی، هر چه میخواهی برو بکن، در خلوت خودت…ولی میان جمع یا برای جمع، نه. غلطه…بده.خفه.دیگهام حرفشو نزن….»(ص۹۹؛ فصل ۲۷) شاید این نشان از آشفتگی راوی باشد، در برخورد با محیط اطرافش.
– بعد از خواندن کل رمان، خواننده متوجه میشود که برخی از چاله چولههای نوشتاری میتوانست با کمک یک ویراستار خوب برطرف شود و همین به یک دستی نثر و فرم کار کمک بسیار میکرد. شاید اگر ما هم با دستاندازهایی که نویسنده و ناشر از آنها عبور کردهاند تا بتواند این اثر را به زیور طبع آراسته کنند خبر داشتیم، وجود چنین رمانی به همین شکل را نیز غنیمت میشمردیم و کمتر به جزییات ویراستاری و …ایراد میگرفتیم. بیشک مهرجویی، مثل هر نویسنده دیگری در این سالها، راه طولانی از نوشتن تا منتشر کردن این رمان از سرگذرانده است. و سر آخر میماند یک دست مریزاد و خسته نباشید به نویسنده و ناشر.
۱ – اولین جمله فیلم پری، داریوش مهرجویی، ۱۳۷۳.
Vafa48@gmail.com
04/05/2013, 10:03 ب.ظ
نقد عالی ای بود. واقعا ممنونم ازتون.:)