خارج از چارچوب

, , ۳ دیدگاه

من از پست مدرنیسم چیز زیادی نمی دانم؛ من پست مدرنیسمم ضعیف است!!

ولی از آنچه خوانده ام اینگونه استنباط کرده ام که پست مدرنیسم اگر بخواهد همچنان بر سر پُستش بماند دیگر پست مدرنیسم نیست.

 

منطقی فرامنطقی

 

تغییر جای دو هجای بلند و کوتاه مجاور

شاعر مختار است در برخی از اُوزان به جای U – ) ) ، ( U – )  آورد، یا برعکس عمل کند. این عمل را در اصطلاح «قلب» گویند .

(آشنایی با وزن و قافیه/ دکتر سیروس شمیسا/ انتشارات فردوس)

 

و من بچه تر که بودم فکر می کردم شاعر مختار است جای هجاهای بلند و کوتاه مجاور را در هر وزن و به هر تعداد که بخواهد تغییر دهد . 

غزل زیر،  از اولین غزلهای من است…

غزلی که جوابش کردم. وقتی که وزن و قافیه را شناختم، وقتی که وزنم کامل شد و فهمیدم  در بکارگیری قافیه ها، قباحت کرده و  وزنِِ وزین شعر پارسی را به بازی گرفته ام!

و من ناخواسته و ناآگاهانه جای هجاهای بلند و کوتاه را هر جا و هر تعداد که خواستم عوض کردم… و قافیه ها را به میل شاعر برگزیدم نه عرفِ شعر!

 

و این هم غزلی که مردود شد :

 

دیدنت برای من شورترین حادثه بود

ناگهان برگِ برنده در کفِ باخته بود

بارِ اول که بهارِ چهره ات در من ریخت

چشم ِ پاییزی من ، معجزه پنداشته بود

از دلم که بر پَر و پای تو پیچیده نرنج

به خدا که اعتیادم به تو ناخواسته بود

قلبِ من رسیده در سینه … بچینش ! … بمکش !

که نهال این انار از تو به پاخاسته بود

. . .

مثل آدم برفی ، روز به روز آبم کرد

آفتابی که مرا رویش ِ هر یاخته بود

آخرین بار که چشمم به تو افتاد ، دلم

پرده از شروع یک فاجعه برداشته بود

لحظه ای تنگ که در رَدّ ِ سلامم گفتی:

بهتر آن است فراموش کنی هر چه که بود!

بی تو هر فصل ، خزان ، کاشت و برداشت کنم

در زمینی که زمانی وطنِ ِ چلچله بود

و اما نکته ی جالب این است که هنوز نکته ی جالب در راه است!

 

تصمیم گرفتم این غزل یا به عبارتی غزلواره را پس از سالها خاک خوردن، بی هیچ دخل و تصرفی به عده ای از دوستانِ شعر دوستم بدهم که بخوانند… دوستانی که بعضاً به وزن و قافیه آشنایی داشتند و اکثراً نه…

و جالب آنکه شعردوستانِ ناآشنا به وزن، شعر را تقریباً روان خواندند.  و با قافیه که اصلا مشکل نداشتند.

ولی آشنایان به اُوزان و قوافی، نه تنها شعر را مردود دانستند بلکه به جاده ای مملو از سرعت گیر تشبیه اش کردند که حال هر راننده ای را می گیرد. و گفتند این کار نه تنها غزل نیست که در هیچ قالب شعری دیگری نیز نمی گنجد.

اما این کار شاید در هیچ قالبِ شعری نگنجد ولی در «قالبِ شعر»  که می گنجد؟!!…

و شاید وزنش نامتعارف باشد. ولی بی وزن و قاعده که نیست؟ آیا غیر از این است؟

از طرفی زبانِ پیچیده، با پیچیدگی های زبانی فرق می کند و نه تنها فرق می کند بلکه غالباً نقطه مقابل است . یعنی  شاعر ، پیچیدگی های زبانی را در راستای بیانی تاثیر گذارتر و  ملموس تر بکار می گیرد ، که این خود مستلزم داشتن زبانی روان است .

زبان باید روان باشد. صحبت از ابتذال نیست. سخن از ساده نویس های ناشیانه نمی کنم، و رُک گویی های خالی از شعر؛ و از این دست…

صحبت این است که ما از طرفی می آییم چارچوبهای گذشته را در هم می شکنیم چرا که معتقدیم این قالبها دست و پا گیرند. و از طرفی  چنان در موجز نویسی افراط می کنیم و از سر و ته کلمات می زنیم  که خود نیز در فهمش دچار مشکل می شویم (دیگر چه رسد به دیگران!!)،  و یا چنان مبهوتِ مبهم گویی خود میشویم که خواننده را سراسر از یاد می بریم.

و نهایتا خواننده، ما را واپس می زند.

و ما آزرده می شویم، و ما او را واپسگرا  می نامیم؛ یک عشیره ای که  شعورِ ِ شعر ندارد!!

آیا ما  در این زمینه، به نوعی شرطی شده ایم؟ ! …

چرا باید نقدِ مردم را به نظرِ عده ای به کوچکیِ انگشتان دست فروخت ؟ و یا بر عکس چرا باید در کوچه بازارِ پستِ مردم گم شد؟!

چرا باید آرزوهای ما به عده ای معدود و مشکوک، محدود شود؟ و آیا نمراتی که این داورانِ معدود و مشکوک به ما می دهند ارزشِ ما را دارد؟ 

و چرا راهِ فرسوده را بی ساخت و ساز ادامه می دهیم، و یا راه را یکسره سر می بُریم و راهی دیگر در پیش می گیریم؟

چرا به جاده های خاکی و کوچه باغ های سنتی غزل دلخوش ایم، و یا دستِ غزل را می گیریم و هر جا که می خواهیم می بریم و هرجایی اش می کنیم؟!

و چرا هرجایی، بَد شد؟ و چرا بد، بد است؟

آیا منطق فرامنطقی، خود قسمی از منطق نیست؟ و آیا چیزِ تازه ای ست؟

و آیا این سوالات، خود شکلی از فلسفه ای تکراری ست یا نوعی از سفسطه ای امروزین؟ و یا بازیِ تکراریِ ذهن و کلمات؟… و یا هر سه؟!

و هستند غزل سرایانی امروزی که هنوز در چارچوب دیروز کار می کنند. غزلسرایانی چون من!

هنوز به غزلهای ۴ بیتی خرده می گیریم. 

و نبودِ  قافیه های به اصطلاح ضعیف و قبیح را به بودش ترجیح می دهیم.

به همین قانع ایم که تصویری نو در قابی کهنه باشیم و چه بسا تصاویری که دیگر در این قاب نمی گنجد: تصاویرِ سه بعدی …!

و یا بر عکس:

یعنی قاب ها هر روز به روز می شود

ولی چه سود

که هنوز

تصویرِ بیات، هی  خاک میخورد به قابِ برشته که هی برق می زند

 

 

از غزلسرای عاشق تا عارفِ غزل فروش

 

از جایی در قدیم مرسوم شده که عاشقانه ها را غالباً در قالبی از شعر می سرایند که ما آن را به نام غزل می شناسیم.

در حقیقت این قالب از شعر فارسی، نام خود را مدیون عشق است.

اما از طرفی  اگر غزل، توانایی ها و تاثیرگذاری های شگرف خود را نداشت بی شک عشق در ابیاتش لانه نمی کرد.

و باز از طرفی در گذشته، عشق بیشتر تمایل داشت که خود را در قالب غزل نمایان کند و شاعران معمولاً و عرفاً غزل را برای بیان عشق خود برمی گزیدند. اما در گذشته خیلی از قالب های امروزی نبود.

و از کجا معلوم که اگر می بود غزل را دور نمی زد و تاج و تخت و نامش را غصب نکرده بود؟!!

و اگر از مردم بپرسند که غزل چیست، اکثریت خواهد گفت: غزل شعر عاشقانه است (و یا چیزی شبیه این) اگر عاشقانه بودن غزل به حاشیه برود غزل دیگر غزل نمی ماند دست کم از نظر مردم.

و حتی غزل عارفانه خه به نوعی در رابطه با معشوق است. تنها تفاوتش این است که معشوقه اش خاکی نیست! عنی زیربنای غزل باید عشق باشد. حالا

می توان بخشی از طبقات فوقانی این برج را به مضامین اجتماعی و فلسفی و روانشناسی و عرفانی و خودشناسی و امثالهم اجاره داد! آنهم به مدت و تعدادِ محدود !

اما از سویی اگر بنا باشد که زیربنای غزل را عاشقانه بودن فرض کنیم آنگاه:

خیلی از غزلیات دیروز و امروز (فارغ از عتیقه  و مدرن بودن) غزلیت خود را از دست می دهد و قصیده می شود. قصیده ای که یگانه شباهتش به غزل در این است که تمام مصرع های فردش هم قافیه اند. همین و بس!

و در ضمن، این پاکسازی ها شامل غزلهایی نیز میشود که در بیت یا مصرعی اشاره ای به عشق شده، ولی مضمون حول و حوش چیز دیگری ست و در کل، عشق را به حاشیه بُرده و به مسخره گرفته است!!!

و اینجاست که پاکسازی در عمل به پاکزُدایی بدل می شود. (یعنی همه چیز باید پاک شود / حتی پاک ها حتی پاکی و پاکیزگی)

و فاشیسم کوچکی شکل می گیرد. و هر کوچکی روزی بزرگ می شود

و

شاید بهتر باشد که اصلا از خیر معنای واقعی غزل گذشت!

 

و اما سوالات :

آیا غزل (به معنای شعر با زیربنای عاشقانه) می تواند دامنه ای به مراتب وسیع تر از امروز داشته باشد؟

و بر عکس: آیا با حذف غزلهایی که زمینه ای عاشقانه ندارند از دامنه ی آن کاسته نمی شود؟

چرا ما عشق کرده ایم که هر مضمونی را در غزل بگنجانیم؟ و چرا عشق کرده ایم که حتما غزل را عاشق بنامیم ؟!

آیا ما از نام و محبوبیتِ غزل، به سودِ خود سوء استفاده نمی کنیم ؟! و از سویی چرا نباید بکنیم؟!

….

ما می خواهیم اندیشه را به هر سمت و سویی برانیم (و این عالی ست)

و حالا می خواهیم اندیشه را تنها بر گرده ی غزل!، به هر سویی برانیم .

و آیا این خود، شکلی از مهارِ اندیشه نیست؟

. . .

اکثریت مردمان،  آزادمنشی را می ستایند و آرزو می کنند.

با این وجود:

اکثریت از کنار آزادگی، بی تفاوت می گذرد

و حتی از برخورد احتمالی اش اجتناب می کند

اکثریت هنوز حض ِ آزادگی را نچشیده است

اکثریتی چون من!… اکثریتی چون ما!

ولی  ما خود به نوعی در اقلیت ایم .

چرا که در این اکثریت، تنها ماییم که می دانیم چه کلاهی ناخواسته بر سر خود می نهیم !

و این امتیاز چه بسا مایه مباهاتِ ما شود. و درس آزادمنشی و آزادگی را نیمه نخوانده رها کنیم . و عشق را به عرفان بفروشیم. و عارف شویم . و عارفِِ غزل فروش! شویم  و مدرس شویم . مدرسی که عشقِ ِ نخستش تدریس است نه تحصیل .

و ما بامِ استاد را به نامِ استاد می فروشیم . ما از بلندی می ترسیم !! و در توجیه خود می گوییم: زمانِ بازی و گردش سرآمده، وقتِ ذخیره برای زمستان است. وقت آن است که امروز را برای فردا پس انداز کنیم! وقت آن است که داخل چارچوب شویم!

 

و امتیاز ما به زیان ما تمام می شود. به همین راحتی!

 

۳ دیدگاه

ارسال دیدگاه

(*) لازم، ایمیل شما منتشر نخواهد شد