س: سلام استاد! میخواستم قبلاز اینکه به سؤالات اصلی برسیم کمی راحتتر شروعکنم و دلم میخواهد راحتترهم بهپایان برسانم، پرداختنبه مسائل تئوریک بماند برای میانهی مصاحبه. میخواستم بپرسم وقتی میآمدید اینجا چهحسّی داشتید؟ گفتید حال چندانخوشی نداشتید ولی درکل چهشد که دعوت ما را پذیرفتید؟ آیا همهچیز سماجت من بود؟ اصلاً پیگیر این هستید که بچّههایی که دراین جریان کار میکنند نظر شما را هم بدانند و بهقول معروف صدایتان را به گوش آنها هم برسانید؟
ج- اجازه بدهید اینطور شروعکنم درواقع این حس یا انگیزه فعلاً در من وجودندارد که بگویم به این قصد آمدهام که صحبتهایی با شما درمیان بگذارم که برای خوانندگان مفید و مؤثّر باشد. الان هم روحیهی خوبی ندارم، بهلحاظ نوساناتی که شخص شخیص! خودم دچارش هستم. ولی خب… بههرحال بهلحاظ انس و الفت و فضای هنریای که بین من و شما وجود دارد احساس خوبی دارم. بنابراین بیشازاین نمیتوانم مقاومت کنم: «شکست سدّ مرا چون مقاومت کم بود» وقتی فردی مایل باشد که با من گفتگویی داشتهباشد سختگیری نمیکنم.
س: درهرصورت لطفکردید! میخواستم درابتدا قبلاز آنکه به «غزل پستمدرن» یا اصلاً به این جریان بپردازیم یک سؤال کلّی مطرحکنم: اصلاً پسند شما برای ادبیّاتامروز چیست؟ فکرکنید شما دکتر تغذیه هستید و میخواهید به بچّههای مثلاً سه تا سهونیم ساله پیشنهادی درمورد تغذیه بدهید، برای ادبیّاتامروز چه سبکی را پیشنهاد میکنید؟ چه شعری را دوست دارید؟ چه میخوانید؟ فراتر از قالب عرض میکنم.
ج: تابهحال در کتابهای نقد و مصاحبههایی که نوشته و داشتهام و حضور ناچیزم در عرصهی مطبوعات، جوری بوده که بههرصورت تمایل من قرارگرفتن در وضعیتی از اندیشیدن و بهتبعآن نوشتن بوده که میخواهد تکرار مکرّرات نباشد. نمیخواهم بگویم متفاوطنویسی و از این حرفها.
البتّه نمیخواهم خودم را در نقش کسی بگذارم که فتوا صادر میکند و تازه تأثیری هم نخواهدکرد. ولی قبلاز هرچیز باید بگویم که من واقعاً به حضور تمام گونههای ادبی احترام میگذارم. بهلحاظ اینکه ما گاهی از دموکراسی هم صحبت میکنیم! در عینحال نمیتوانم بدون توجّه به جهان «قالب»ها و «شکل»ها پیشنهادی نیز بدهم.
س: ببخشید چرا؟ میخواهم بدانم شما وقتی شعر میخوانید اصلاً چرا باید به قالب توجّه بشود؟
ج: من به قالب توجّه ندارم، قالب به من توجّه دارد! من به هیچعنوان از غزل بدم نمیآید! چون یک شرقی هستم و در گهواره گذاشتهشدهام، درخرابات بودهام، درمسجد بودهام و… من به هرجلوهای از این قالب عادتکردهام و لذّت میبرم امّا حکایت همچنان باقیست و با خیلی «اگر»ها و «امّا»ها روبهرو هستیم.
س: نمیخواهم الان وارد بحث غزل بشویم، پس تااینجای مطلب شما گفتید که نمیخواهید شعرامروز تکرار مکرّرات باشد ؟
ج: حتماً! بههمین دلیل الآن ذهنم رفت سراغ این مطلب که وقتی الیوت سرزمین هرزش را به «ازراپاوند» نشانداد و او خواند، گفت قسمتهایی باید حذف بشوند، برایاینکه چیزیکه دیگران بهتر از تو گفتهاند را چرا باید مجدّد بگویی؟
س: دقیقاً! من میخواهم کاملًا سر این موضوع بحثکنم که اتّفاقاً یکی از دلایلی که ما دوست داریم جریان غزل پستمدرن بیشازپیش همهگیر شود این است که از تکرار مکرّرات جلوگیری شود. سئوالم این است که…
ج: تا یادمنرفته بگذارید من آن مطلب را در مورد غزل بگویم.
س: بفرمائید.
ج: غزل با هر تلاشی که از خودش نشانداده و به هرشکلی که درآمده و خودش را به درودیوارکوبیده: به غزل مثنوی تبدیل شده، به چارپاره تبدیل شده، از ابزار و عناصر جهان مدرن استفاده کرده و… بههرحال متّصل به نوعی قالب است و قالب بیشک اعتیاد و محدودیت میآورد.
بازهم اگر کسی از من بپرسد تو غزل را دوست داری؟ می گویم: بله من همهچیزرا دوست دارم، ازجمله غزل!! منتهی غزل اگر حتّی چیزی درحدّ عسل هم باشد، باز جای حرف دارد! یکی دو قاشق در هر صبحانه آنهم درصورتیکه قندخونت بالا نباشد!
س: این بحث را فکرمیکنم بازهم ادامه خواهیمداد چون این حرف کلّی را میشود دربارهی همهی قالبها زد -از جمله شعر سپید!- من میخواهم اوّلین سوال مهم را بپرسم: اصلاً شما به جریانی به اسم «غزل پستمدرن» اعتقاد دارید یا نه؟ این سؤال سه پرسش دیگر را ایجاد میکند: چرا غزل؟ (که تاحدودی جوابش را دادید) چرا پستمدرن؟ چرا غزل پستمدرن؟
ج: این اسمیست که شماها گذاشتهاید نه من!!
س: نه من میخواهم ببینم که اگر شما با این جریان مشکل دارید باید با یکی از این سه تا مشکل داشتهباشید. مشکلتان دقیقاً با کدام است و چرا؟!
ج: چرا باید مشکل داشتهباشم؟ من در اینموارد حرف دارم. امّا در همین دو شماره مجلّه ای که شما به من دادید شعرهای خوبی هم بودو این «خوبان»، «آنیت»ی هم داشتند… و خیلی بامزّه بود که اسم یکی از مجلّهها غزل پیشرو بود و یکی غزل پستمدرن!
س: این مشکل به خاطر تغییر گرافیست و عدمهماهنگیهایی بودهاست که فکر میکنم در شروع کار بسیار طبیعی میباشد.
ج: بالاخره ما خوانندهها اینجوری دیدیم.
س: درست میگویید.
ج: فرضکنید اسم آدم کچلی را بگذارید زلفعلی و اسم آدم کوری را بگذارید چراغعلی!!
س: یعنی شما فکر میکنید غزل بودن با پستمدرن بودن اینقدر در تضاد است؟
ج: البتّه! بههرحال اینها اسمهاییاند که شما رویش گذاشتهاید. مثلاً اسم من «علی» است، میتوانست «ولی» باشد! ولی درعرصهی هنر وقتی گفتهمیشود پستمدرن بهتبع آن مسئولیتهایی پدید میآورد. نهاینکه جای کسی را تنگ کند یا مثلاً کسی بخواهد پرچمش را روی دوش خودش بگذارد! نه اصلاً اینجوری نیست، پرچمی نیست، من حداقل براساس این دو مجلّهای که به من دادید و غزلهایش را تماماً و بادقّت خواندم و مباحث را دقیقاً مطالعه کردم،متوجّه شدم غزلهایی که در آنجا چاپ شدهبود بعضاً حتّی غزل پیشرو هم نبودند، پستمدرن پیشکششان.
س: یک چیز را قبول دارم، یکسری تکرار توی تعداد کمی از شعرها هست، مثل اینکه شما بخواهید یک مجلّه شعر سپید در بیاورید و درآن شعرهایی بگذارید که احساسکنید کارهای متوسّطی هستند. ما در این دو شماره از بیشتر از صد نفر شعرچاپ کردیم. مگر چند نفر دارند خوب کار میکنند؟
ج: اصلاً من با خوبها مشکل دارم!! با ضعیفترها؟ نه! فقط باید قدری هوشیارتر باشند. جوانی که دارد تلاش میکند اصلاً مورد اعتراض من نیست.
س: شما چه مشکلاتی دارید؟ من میخواهم مشکلات این جریان را از دیدگاه شما بدانم، آیا مشکل شما این است که چرا ما غزل کار میکنیم؟
ج: نه! غزل کار کنید.
س: یعنی شما با غزل مشکل ندارید؟
ج: چرا با غزل خیلی هم مشکل دارم، من به دوستان جوان توصیه میکنم که استعدادشان را در این زمینه بههدر ندهند!
س: پس چهکار کنند؟
ج: حالا جواب بدهم؟
س: من میخواهم بدانم قالب کلاسیک چه مشکلی دارد؟ شما میگویید محدودیّت، درست است؟
ج: باید عرضکنم با ذات غزل مشکل ندارم. غزل در طول اعصار بهوجود آمده و من نهتنها اعتراضی ندارم بلکه آنرا فرایند ضرورتهای تاریخی-هنری میدانم که بیشترین آفرینشها و ارائهی طرزتفکرها در غزلهای ما دیده میشود؛ غزل حافظ، سعدی، مولانا و… امّا حرف اصلی من این است: همانطور که فرماسیونهای اجتماعی قابلبرگشت نیستند، یعنی ما وقتی از عصر فئودالیسم عبور میکنیم و به عصر سرمایهداری میرسیم دیگر برگشتی وجود ندارد، حالا فرضاً سرمایهداری در تضاد با کمونیسم قرار میگیرد و چهوچه… که مربوط به من نیست، چون صاحبنظر نیستم. بعد مثلاً درست درقلب سرمایهداری مسئلهای بهنام پستمدرنیسم ظاهر میشود…
س: فکر نمیکنم درشرایطی که ما نگاه غیرخطّی به زمان داریم، بتوانیم به قبل و بعد اشاره کنیم.
ج: یعنی چی؟
س: «نگاه غیرخطّی به زمان» یعنی وقتی غیرخطّی و از زاویهی بیرونی به زمان مینگریم، همهچیز در زمان حال اتّفاق میافتد؛ همانطور که آلوینتافلر در کتاب «موج سوم» بیانمیکند (البتّه او از دیدگاه جامعهشناسی و جوامعصنعتی و فراصنعتی بحثمیکند) در همهی دورانها پستمدرنیسم وجودداشته ولی گاهی این موجها طوری باهم برخوردمیکنند که ممکناست در جامعهای هزاران سال مسکوت بماند… بااینتفاسیر چطور میشود به بعد و قبل اشاره کرد؟
ج: فرماسیونهای اجتماعی به عقب برنمیگردند. مثلاً در فئودالیسم یک تفکّر و فرهنگ وجوددارد، یک پوشش وجوددارد، کوشش و پوشش در محدودهی خاصّی تعریف میشود (مثلاً در دهات لباسهای رنگی میپوشیدند) اینها همه جذّابیت خاصّ خودشان را دارند… اینها همه «قالب» را تداعی میکنند و غزل هم که بهناچار در «قالب» سروده میشود، این تداعی را ایجاد میکند.
س: ما همکه همین حرف را میزنیم! میگوییم «غزل پستمدرن» تفکّر پسامدرنی است که در قالبها و چارچوبهای جامعهی مدرن (که قالب غزل نماد کوچکی از آن است) محصور شده و شعر ما بیانگر همین وضعیت است! بگذریم…
یک حرفهایی هم درمورد سلسلهمراتب هست. گاهی این بحث پیشمیآید که، ما که هنوز به مدرنیسم نرسیدهایم چطور میتوانیم پستمدرن را تجربه کنیم؟!
ج: من اینطور فکر نمیکنم! و در مقالات و مصاحبههایم براین موضوع درنگ کردهام. امّا درمورد غزل، تابهحال چیزی به اسم «غزل پستمدرن» ندیدهام.
س: پس مشکل شما دقیقاً ترکیب پارادوکسیکال «غزل پستمدرن» است؟ وقتی در دیدگاه پسامدرن تقابلهای دودویی حذف میشوند چگونه میتوان درمورد پارادوکس حرفزد؟
ج: بهنظر من تمام صحبتهای این حضرات فقط یک شوخی است! اوّلاً پستمدرنبودن لزوماً امتیاز نیست. ثانیاً حتّی اگر ما بر سر تعریف پستمدرن توافق هم داشتهباشیم (که نداریم) و اگر به پستمدرنیسم نه بهعنوان یک سبک، نه یک نگاره، نه یک مکتب، بلکه تنها بعنوان یک نوع وضعیت فرهنگی لااقل متفاوت با وضعیت فرهنگی مدرن هم توجه کنیم، (آنچیزی که من در کار دوستان دیدم، آنهایی که مثلاً خیلی هم جوش میزنند و مقاله مینویسند و ضربدر دریدایی متأثّر از براهنی میزنند و گرافیک این جوری به کار میبرند) بازهم فکر میکنم کار دوستان شما بسیار سطحی و عجولانه است!
س: چرا؟ این حرفهای کلّی را میشود دربارهی همهی جریانها و قالبها گفت! سطحی؟ عجولانه؟
ج: اثر پستمدرن خودش را به انسان ابلاغ میکند. یک اثر باید مطالبات پستمدرنیستی داشتهباشد، نه القائات و تزریقاتی که از اینسو میشود ، بهویژه در مجلّههای شما کلماتی مثل بوتیک، اینترنت و… به شعر تزریق شدهاند تا ادّعاکنند پستمدرن هستند. بهنظر من با آوردن این کلمات این شعرها پستمدرن نمیشوند و اینکار کمی خندهدار است!
س: چهکسی گفته آوردن این کلمات شعر را پستمدرن میکند؟!! اگر اینطور باشد منهم میتوانم هزار شعر سپید مثال بزنم که تفکّر خاصّی را دنبال نمیکنند و تنها کلماتی امروزی را به خورد شعر دادهاند، امّا میخواهم بپرسم یعنی جدّاً شما پشت هیچکدام از شعرها تفکّراتی جدّیتر از تفکّرات شعرکلاسیک (منظورم از شعرکلاسیک، شعر شاعران معاصر است که همچنان چسبیدهاند بههمان ساختارهای قدیمی) ندیدید؟ این شعرها درخودشان جهانبینی دارند و خیلی چیزهای دیگر که شعرهای کلاسیک ما فاقد آنها بودهاند.
ج: تفکّر نیست… اینها خیالاندیشیهایی ظریف و قشنگاند!
س: اتّفاقاً من احساس میکنم اصلاً خیالاندیشی این سبک با آن نوعی که در سبک هندی میبینیم قابلقیاس نیست.
ج: من خیالاندیشی را منفی بهکار نمیبرم.
س: من هم مثبتش را عرضکردم.
ج: خب! عینیّتگراییهایی که همراه با نوعی شگردهای تازهی زبانی است که خیلی رو هستند.
س: امّا خیلیجاها اینطور نیست. میتوانم مثال بزنم؛ بهنظر من یکی از مهمترین مولّفههای پستمدرن شکست فراروایتهایی مثل عقل و علم است و پرداختن به خردهروایتها. بهاین دو بیت گوشکنید:
دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست
این چندمین شب است که خوابم نبرده است
یا علم یا که عقل… و یا یک خدای خوب
باید چهکار کرد تو را هیچچیپرست؟!
این شعر خاص که حالا من در ذهنم مانده را درنظر بگیرید، در این شعر تفکّر و شکست خردهروایتها دیده نمیشود؟
ج: این شعر از کی بود؟
س: آقای موسوی.
ج: باتوجّه به اشارهای که به فرماسیونهای اجتماعی کردم باید اضافهکنم که در ادبیّات فارسی حداقل یک انقلاب صورتگرفته است و آن انقلاب نیمایی است. تحوّل نیمایی هم همانطور که بچّههای مدرسه هم میدانند فرآیند یک ضرورت اجتماعی-هنری بود. یعنی اینکه ما آنقدر شاهد تکرار بودیم و قالبها ما را اسیر کردهبودند که رفتیم سراغ فضاهای تازه. شما معتقدید که این دو، سه مصراعی که خواندید تازه است، بر منکرش لعنت! امّا ایننوع شاعران مرغکهایی هستند که در قفسهایی کوچک و محدود میپرند و جیکجیک میکنند و ما میگوییم چقدر قشنگ!!! و دروغ هم نمیگوییم امّا جای پرنده در آسمانهاست!
س: اگر نیما آمد این کار را کرد و قالب جدید درست شد و به مرور پیشرفتکرد بهخاطر اینبود که مردم از قالبها و محتوای سطحی شعر آنروز خسته شدهبودند، امّا غزل پستمدرن…
ج: من از غزل پستمدرن هم خسته شدهام
س: چرا؟
ج: ببینید! درجلسهای بابت بزرگداشت هوشنگ ابتهاج که چهرهای معتبر و مشخّص در ادبیّات معاصر ماست عنوانکردم: حیف اینهمه عاشقیت! که میتوانست متوسعتر و بدیعتر و رهاتر در اشکال مختلف شعرامروزبیانبشود ولی در قالب غزل بیان شده. شما نوترین کارهای ابتهاج را هم که بیاورید، حتّی آنهایی که خود من هم از آنها به نوعی لذّت میبرم، در دوبارهخوانی (و بهقول خودتان خوانش) میبینیم که پراز ترکیبات به ضرورت قالب غزل است.
س: ما هم برای همین غزل پستمدرن را توصیه میکنیم. یکی از مهمترین ویژگیهای آن پرهیز از آوردن کلمات تحتتأثیر قالب است حتّی اگر بهقیمت گریز از آن باشد.
راستی چرا به اقبال عام توجّه نمیکنید؟ فکر نمیکنید توجّه مردم به این شعرها بیشتراست؟ و غزل بهتر بهخوردشان میرود؟ حتّی اگر محتوای شعرهای شما در غزل بیاید بیشتر خوانده نمیشود؟
ج:من به خواندهشدنِ بیشتر اهمیّت نمیدهم.
س: فقط قضیه خواندهشدن نیست. حتّی آن را بیشتر دوست دارند، باآن بیشتر ارتباط برقرار میکنند. حتّی شده بهخاطر آن دِلِیدِلِی غزل!!
ج: آهان! دوست عزیز مسأله در همینجاست، در دلیدلیکردنها… این دلیدلیکردنها یک واقعیّت اجتنابناپذیرهستیشناسانه است، ما نمیتوانیم با تمسخر به آن نگاهکنیم یا آن را نفیکنیم. امّا ایکاش این دلیدلیکردنها جذب یک سمفونی بزرگ میشد. چیزیکه بچّه ها را سرگردان کرده همین تئوریهای تشویقی است که در جملههای شما و مطالب دوستان شماست! درعینحال مقالهای از «رجب بذرافشان» خواندم که خیلی جالب بود. من خوانندهها را به آن مطلب توجّه میدهم. مقالهای که حرفهای دل ما را زده: غزل نوعی ترنّم عاشقانه است! کفر که نیست امّا وقتی هنوز به ده راهمان ندادهاند سراغ خانهی کدخدای پستمدرن را بگیریم، قدری مایهی تفریح است.
ببینید غزلسرایی در زمانحاضر یعنی بیرحمی!! من توصیه نمیکنم غزل نگویند، غزل آمدنی است مثل شعرهای دیگر. مگر شاعران معاصر ما در دهههای پیش غزل نمیگفتند؟ نادرپور، آتشی یا اسماعیلخویی و… امّا این آگاهی را داشتند که غزل در حاشیه است. درحالحاضر بهگمان من پستمدرننمایی (غوغاسالاری!) دوستان غزل سرا واکنشی روانشناسانه به این مسأله است که احساس میکنند دارند در درجات بعدی قرار میگیرند، بنابراین از این طریق به جبران کمبود روانی خود اقدام میکنند. معتقدم اگر کسی آثار نیما را بهدرستی خوانده باشد ایضاً شاملو، و تحوّل نیمایی را بهدرستی دریافتهباشد و حرکتهای فرانیمایی و جریانهای بعد از نیما را پیگیری کردهباشد غزل را فقط در نقش دلیدلی خواهدپذیرفت!! صحبتی که دوست عزیزمن آقای بهمنی میکند که میگوید «فلانی نیمای دیگری خواهدبود» حتّی اشتباه تازهای هم نیست، یعنی اشتباه آقای بهمنی اشتباهی درجه یک نیست، اشتباه درجه دو است. قبلاز او آقای دکتر«علیمحمد حقشناس» این اشتباه را در مورد «سیمین بهبهانی» کرد که «سیمین نیمای غزل است.» سفیدیها را باید بگذاریم که مردم بخوانند! چونکه اگر مجدّداً سیمینی بیاید در غزل و آن را نیمایی کند غزلی وجود نخواهدداشت یا لااقل به حاشیه خواهدرفت.
من با آن چیزی که در غزل مطرح میشود، با آن عاشقیّتی که در آن است، وبا آن تغنیای که در غزل وجود دارد و در مولّف غزل مطرح میشود سر همسازگاری صددرصد دارم، نهبهایندلیل که روحیهام خیلی تغزّلی است و شاید هم به همین دلیل؛ امّا این تغزّل آفاق گستردهتری را باید داشتهباشد، امّا چون معتقد به حضور انواع آدمها هستم معتقدم که هرکسی دلش میخواهد غزل بگوید به ما چه!؟
س: من با خیلی از این حرفها مخالفم. اتّفاقاً اگر ما با غزلی مشکل داشتهباشیم همان تغزّلات و عاشقیّتهای موردعلاقهی شماست. مشکل ما با همان غزلی است که حاشیه است و نیاز انسان امروز نیست. امّا اگر ما تنها قالب غزل را بهکار ببندیم و به فکر فلسفهای تازه و طرحی نو باشیم کنارگذاشتن آن در ادبیّات امروز بیرحمی بزرگتری است. البتّه کسانی که نمیتوانند واقعاً با وزن و قافیه کنار بیایند و قدرتش را ندارند، برایشان محدودیّت ایجاد میشود و میروند سراغ قالبهای دیگر و گاهی موفّق هم میشوند. ولی حرف اصلی من این است که شما فکر کنید غزل محدودیّت دارد (البتّهکه غزل محدودیّت هایی از جمله قافیه و وزن دارد) ولی این دقیقاً نماد دنیای بیرونی ماست. ما در جامعهی مدرن، ارادهی معطوفبه قدرت را داریم که هویّتهای فردی را در زیر خود له میکند. مثلاً من میخواهم همینجا روسریام را دربیاورم و راحت بنشینم (دارم مثال میزنم البتّه) ولی چون زوری از بالا بر من اعمال میشود این کار را نمیکنم! زور قالب غزل که شما اینقدر رویش مانور میدهید دقیقاً بازتاب همین وضعیت است.
ج: من نمیتوانم قبول کنم. وجود یا عدموجود روسری یا توسری هیچ غزلی را پستمدرن نمیکند!
س: چهکسی از روسری حرفزد؟ این یک مثال و نماد است! ما میخواهیم چارچوب جامعهی بیرونی را نشان بدهیم، اصلاً باید اوّل ساختاری داشتهباشیم تا بخواهیم آن را بشکنیم. ما در غزل این تفکّرات را پیاده میکنیم امّا هرچه دستوپا میزنیم این تلاش در نطفه خفه میشود و دستآخر تفکّر در مقابل چارچوب خاموش میماند. (دقیقاً بازتاب تفکّر پستمدرن در جامعهی مدرنزده!) البتّه گاهی نیز منجربه شورش درمقابل قالب میشود که مثال فراوان است.
ج: دنیای واقعی الزامات خاصّ خودش را دارد ، دنیای هنر هم در بعضی جوامع محدودیّت خودش را. امّا هنر کلاً درصدد ایجاد واقعیتهای دیگری است نه صرفاً بیان واقعیّتهای موجود. اصولاً کار هنر اگر فقط درحوزهی بیان واقعیّت موجود باشد، هنر نیست و امّا تا رسیدن به تفکّری پستمدرنیستی خیلی راه است.
س: نه، اینها درکنار هم قراردارند. من میتوانم برای شما غزل پستمدرنی را مثال بزنم که خیلی از مؤلّفههای شعری موردنظر شما را رعایتکرده؛ از فرم، ترفندهایزبانی، شکست روایت و زمان، شخصیتپردازیهای زیرپوستی و… گرفته تا تفکّر که جدااز باقی فاکتورهای زیباییشناسی در رأس و تعامل همیشگی با عناصر دیگر وجوددارد!
ج: اگر تمام اینها هم انجام بشود بازهم به چیزی فراتراز این نیاز است. ما با دانستن قواعد آفرینش اثر پستمدرن، نمیتوانیم یک اثر پستمدرن را خلق کنیم. یعنی مؤلّفههای تعبیهشده در یک اثر میتواند اثری را پستمدرن یا غیرپستمدرن جلوهدهد. ضمناینکه اصلاً چه ضرورتی دارد که ما خودمان را بهدردسر بیندازیم که غزلها یا شعرهایمان پستمدرن است یا نیست، اگر هست که مردم خواهندگفت.
س: ضرورتی وجود ندارد! شما و بسیاری از منتقدین عزیز هستید که بهجای نقد جزءگرای اشعار تنها به نقد نام جریان میپردازید! این غزلامروز است و دارد به حیاتش ادامه میدهد. پس میگویید غزلامروز باید چهکارکند؟
ج: با صدای بلند میگویم جوانترها عمر هنریشان را با این شبهموجبازیها تلفنکنند! من فکر میکنم که ارزش هنری مثلاً حسینمنزوی باید بیشاز اینکه هست باشد. چهکسی او را قبولدارد؟ این معتادان به غزل هستند که به غزل منزوی استناد میکنند نه خوانندههای جدّی شعر معاصر! چرا؟ چون غزل منزوی عسل است و نمیشود زیاد خورد.
س: من امّا اعتقاد ندارم که غزلهای ما عسل است.
ج: غزل پستمدرنهای شما متاسّفانه عسل هم نیست!
س: من خوشبختانهاش را میگویم. غزلامروز سعی در خوشحالکردن مخاطب و شیرینکردن دهانش ندارد. سعی دارد او را به فکر فروببرد و تلخی دنیای امروز را بهیادش بیاورد ، کدام عسلی میتواند این کار را بکند؟!
ج: عزلهای شما از این عسلهای تقلّبی است که مثلاً یکعدّه بچّه میآیند جلوی آدم را میگیرند که فلان و بهمان… وقتی زیرزبانشان میروی میگویند اینها را با شیرهیانجیر درستکردهایم! شاید اسم دیگر عسل تقلّبی، غزل پستمدرن شما باشد. میبخشید البتّه!
س: اصلاً برفرض محال غزل آن چیزهایی است که شما میگویید. یک قاعدهی فقهی وجوددارد بهنام «دفع افسد به کمک فساد». غزل دارد سروده میشود، چه خوشتان بیاید چهنیاید! باید غزلی را انتخاب کنیم که پشتش تفکّر باشد، شاعرش جهانبینی داشتهباشد، خلّاقیت داشتهباشد یا اینکه بچسبیم به همان شعرهای لب و دهن و چشم معشوق که شما از آنها تعریف میکردید؟
ج: بخوانید. اوّلاً کی گفته لب و دهن و چشم معشوق چیز بدی است؟ ثانیاً شما هرچی را دوستدارید بخوانید!
س: شما چطور؟ اگر مجبور باشید بخوانید کدام مناسبتراست؟ و ازاینگذشته، ماکه نگفتیم غزل پستمدرن شعر ابد تاریخ است… ما میگوییم دورانی است که باید تجربه شود. نیاز حالحاضر غزل است. درصورتیکه ممکن است اصلاً نتواند کاری انجامدهد.
ج: بهگمان من اگر کسی بتواند در حدّ و جدّ شعفانگیز مولانا باشد حقدارد از غزل پستمدرن حرف بزند.
س: اتّفاقاً آقای موسوی هم در مقالات «تبارشناسی»اش از مولانا بهعنوان یکی از پایهگذاران «غزل پستمدرن» ناممیبرد و تقریباً یک مقالهی کامل را به او اختصاص میدهد امّا حرف من این است که این جریان بهشکل گستردهی خودش تنها ده سال است شروع شده، آیا نباید به آن فرصت داد که این اتّفاقی که شما میگویید رخبدهد؟
ج: هر اتّفاقی در دنیا ممکن است بیفتد. شما کتاب خاطرهی دلبرکان غمگین من «مارکز» را بخوانید، میبینید چیز عجیبی اتّفاق نیفتاده درعینحال اتّفاق افتاده. تفکّر تالیفی مارکز انسان ِدر لحظهی احتضار را به زندگی دعوت میکند. فعلاً با جنبههای صوری کتاب کارندارم. هرچیز توی دنیا ممکن است اتّفاق بیفتد، در عرصهی شعرنو و دیگر گونههای غیرقالبی لزوماً خوشبین نیستم و تأیید نمیکنم. درمورد غزل هم همینطور.
س: من فکر میکنم که اینها دارند موازی پیش میروند. مگر شما انتظار دارید بعدها چندتا نخبه در شعر سپید بهوجود بیایند؟ در مورد غزل هم همینطوراست.
ج: لطفاً اینهمه خطکشی نکنید! غزل، شعر سپید! شما باید بدانید که من در بیست، سیسال اخیر حتّی یک شعر سپید یا نیمایی نگفتهام. کار من به نوعی فراروی از اصول نیمایی است، بهویژه در زمینهی وزن که من به تکثّر و تنوّع اوزان میاندیشم و البتّه به امکانات موسیقیایی شعر غیرموزون!
س: یکی از مشکلات ما این است که شدهایم چوب دوسر نجس! ما را کلاسیکسراها قبول ندارند و میگویند شما سپیدسرا هستید و در شعر اداواطوارهای آنها را درمیآورید و ازطرفی هم سپیدسراها میگویند چرا این نوآوریها را در قالب سپید نمیآورید و در قالب محدودی مثل غزل کارمیکنید.
ج: ادا دربیاورید! چه عیبی دارد؟!
س: منظورم از ادا در معنای منفی آن بود.
ج: فکر میکنم این دوستان بهجایاینکه تفاوتها را تقویت کنند مشابهات را دارند تقویت میکنند. همه دارند مثل هم شعر میگویند.
س: این عیب است؟
ج: چی؟
س: این شبیههمگفتن.
ج: بله، البتّه درمقطع جوانی عیب نیست امّا در غیرجوانی عیب است.
س: امّا این جریان در معنای متمرکز خود تنها یک دهه است که شروع شده! شما سه شاعر کلاسیکمان را در فاصلهی زمانی یک قرن درنظر بگیرید: سعدی، خواجو و حافظ! چقدر بین اینها شباهت میبینید؟ تازه در یک قرن این سه تا نخبه بودهاند که باقیماندهاند . خیلیها هم بودهاند که فید شدهاند. شما شباهت را در شعر آنها توجیه میکنید امّا بین ده نفر در یکدهه نه؟!!
ج: یکجاهایی استدلال پایش چوبین میشود . یعنی من آمادگی استدلال نداشتم این شهودی است که من دارم! شهودی نیست که از عالم بالا آمدهباشد بلکه نتیجهی تجربههایی است که در یک لحظه متولّد میشود و بر انسان حادث میشود. تفکّر و شیوهی آفرینشی مستقل این سه شاعر، شباهتهای محتمل را کمرنگ میکند.
س: کدام استقلال؟ واقعاً شباهت تفکّر، زبان و… خواجو و حافظ بیشتر است یا سردمداران جریان غزل پستمدرن؟
ج: تصوّرم این است که نیازی به «وحشیبافقی» دیگری نداریم و بعید است بافقی دیگری از ایننسل بوجود بیاید.
س: از کدام لحاظ؟ بهچه دلیلی؟
ج: با آن حضور هنری نهچندان نخبهگرایانه وحشیبافقی و یکجور عوامگرایی جذّاب که در آن است؛ ولی بههرحال پدیدآمدن چنین نخبههای بعیدی باعث دلخوشی من میشود. بنابراین برای بارچندم به این دوستان غزلسرا که تب پیشروبودن دارند میگویم: شما پشت چراغقرمزها ایستادهاید آن هم درجایی که ما با شعری روبرو هستیم (غیرپستمدرن) که به آن میگوییم شعرآوانگارد یعنی شعری که میآید سردمداری میکند و مرزهای معهود را میشکند و وارد خطهای قرمز میشود. (بحث شعر پستمدرن که جای خودش را دارد)
س: چرا اینطوری فکر میکنید؟
ج: شما از من خواستهاید! در خیابانی که چراغقرمز در گوشهگوشهی آن نصبشده شما مجبورید مدام توقّف کنید. غزل پر از چراغقرمز است!
س: شما فکر کنید اینها غزل نیست، اگر من اینها را طوری ازهم باز کنم که نه وزن و نه قافیه داشتهباشند چی؟ اگر تفکّر این شعرها را در سپید پیاده کنم چی؟
ج:من میگویم اینها غزلند! فقط غزل!
س: در بعضی موارد قافیه در این کارها ملموس نیست. مثلاً در مثنوی…
ج: شعر کلاً در هرگونهاش باید همزمان با زمان پیشبرود. غزل بهدلیل قالبیبودنش از عهدهی این کار برنمیآید. همراه زمان بودن بههرحال هوش، فراست، جسارت، بینش و اشراف به قالبها و قالبشکنی میخواهد. دوستان شما بازیهای زبانی را با لفّاظی اشتباه گرفتهاند. مثلاً از بازی زبانی که میتواند یکی از خصوصیات شعر پستمدرن باشد، تلقّی دیگری دارند. حالا براساس خواندهها یا هرچیزی… علاوهبراین با توسّل به اسباب و ابزار جهان صنعتی که کار تازهای نیست فکر میکنند به شعر پستمدرن رسیدهاند!
س: مطمئنّید؟! میشود مثال بزنید؟
ج: در مجلّهی شما فراوان بود. من زیرآنها خط کشیدهام که همراهم نیست. در زمان قاجاریه کلمههای مدرن میآوردند در شعر و فکر میکردند شعر، مدرن میشود امّا گاه پیشآمده که بعضی از غزلهای دوستان شما مرا به حیرت انداخته است. امّا غزل پستمدرن؟ چه عرض کنم؟
س: من فکر میکنم باید به ما فرصت دادهشود و بهجای نقدهای فلّهای و مخالفتهای کورکورانه، ما را بخوانند. خیلیها اصلاً شعرها و مقالات دوستان ما را مطالعه نمیکنند، فقط گوششان را میگیرند، چشمشان را میبندند و طوطیوار فریاد میزنند: مرگ بر غزل پستمدرن! یادم میآید که یکی از دوستان من مقالهای اجتماعی که نه ربطی به غزل داشت و نه ربطی به پستمدرن به نام «پیشدرآمدی بر مقولهی اخلاق و روشنفکری» نوشته بود. مسئول یکی از همان مجلّاتی که فقط شعرآزاد چاپ میکند گفتهبود: فعلاً نمیخواهم از غزلسراها مطلبی بگذارم!!! بهنظر شما جالب نیست؟
ج: این عملکرد هم اشتباه است ،بالاخره در صحبتهای من هم شاید جزمیتهایی بهچشم بخورد که حاصل زندگی در این جامعه است. درعین حال فکر میکنم چه اصراریست که اینهمه غوغا برپا کنیم که پستمدرن کار میکنیم؟ در مصاحبهای که سال گذشته با روزنامهی اعتماد داشتم از من پرسیدند: شما خودتان را شاعر پستمدرنی میدانید یا نه؟ گفتم: من که نباید خودم را چنین و چنان بدانم. تازه اگرهم بدانم چهمیشود؟
س: فکر نمیکنم هیچکس جز مخالفین ما روی اسم پستمدرن اینقدر مانور داده باشند! مّا حتّی گاهی خوانده هم نمیشویم.
ج:برایاینکه غزل میگویید!! مگر فقط باید روی زمین چمباتمه بزنیم؟ انواع و اقسام نشستن داریم. شما آمدهاید و کورترین نقطه را گرفتهاید ومیگویید میخواهیم از این نقطه نورافشانی کنیم. من در کارهای شما و سردمداران این مجلّه چیزی بهجز خودنمایی موجّه جوانانه ندیدم. امّا خطری تهدیدتان میکند، همان خطری که منزوی را تهدید کرد. همانکه بهمنی، سایه و سیمین را تهدید کرد. سیمین با انبوه غزلها و اعتباری که در جامعهی ادبی ما دارد درمقابل دو کتاب ویرایشنشدهی فروغ فرخزاد کم میآورد. حالا سیصد وزن اضافه کردهباشد این یک غبن تاریخی است. یا به عنوان مثال آقایبهمنی جسارت و استعدادش را داشت که برود و آفاق جدید را تجربه کند، امّا… پیشروبودن شما هم یک لفظ است. شما آمدهاید و خانههای کلنگی را با نقّاشی جدید آراستهاید.
س: ما که اعتقاد داریم این خانه را کوبیدهایم و برزمین آن بنایی نو ساختهایم. امّا اگر مثال شما هم درست باشد مگر پستمدرن دقیقاً همین نیست؟
ج: اصرار شما برای اینکه پستمدرن باشید جای تعجّب دارد!
س: ما اصرار نداریم.
ج: مردم باید به شما بگویند، ببینید مجلّه شما…
س: در ادبیّات امروز ما بیشتر علاقهمند داریم تا مخاطب جدّی! به آیندهای امیدواریم که کسانی باشند که بیایند و قابلیّتهای شعرهای ما را کشفکنند. نمیدانم در مجلّه، شعری از فاطمهی اختصاری هست با نام «زیر درخت گلابی» یا نه؟ در این شعر چند زن دارند روی مجلّههای مُد سبزی پاک میکنند و از دغدغههای خودشان میگویند. آخرشعر هم قورمهسبزی پخته میشود که یعنی تمام آن دغدغهها به معمولیترین اتّفاق زندگی هر زن ختم میشود و بعد پردهها میافتد که سه نوع خوانش مختلف را براثر حکمفرما میکند… این شعر بدونشک این تفکّر را در خود دارد. این خانم خودش نیامده به من بگوید که «لیلا اکرمی» من این کارها را کردهام، فیمینیسم و فلان فلسفه را آوردهام و… ولی من اینها را از شعرش درک میکنم.
ج: خب هر چیزی میتواند چیزهای دیگری را تداعیکند. من هم الان یک راهفرار و امکانی میگذارم، چونکه ما نمیتوانیم آینده را پیشبینی کنیم و حداقل من نمیخواهم بگویم هیچ راهی وجودندارد، وجهغالب تفکّر شهودی و تجربه و توصیهی من این است که حتّی اگر چنین اتّفاقاتی هم در غزل بیافتد بیشاز شعری در اشکالی، دیگر ضربه خواهدخورد. مثلاً نیما اگر در دو شعر تکرارهایی داشتهباشد، دیرتر برملا میشود تا در یک غزل! امّا حیفممیآید که مثلاً آقای بهمنی میگوید: «تو مهدیموسوی فلانی، بهمانی» تثبیتش میکند یا «سعیدمیرزایی تو نیمای فلانی!» بهگمان من تمام غزلسراهای معاصر نیمهتمام ماندهاند. یعنی نیمهی دیگر استعدادشان را بهدلیل گرفتاری در زنجیره اعتیادهای نگارشی ازدستدادهاند.
س: این تفکّر در شما شکلگرفته و منهم کاری نمیتوانم بکنم. امّا با شما موافق نیستم و از همین «مهدیموسوی» برایتان مثال میزنم.
…و سیم پارهشده زیر پای بچّهی بد
میان زن… و تقلّای تلخ تلویزیون
اصلاً از تکنیکهای این شعر صحبت نمیکنم که مثلاً با آوردن «وَ» مفتوح بهجای «و» با خوانش معمول ضمّه، بعداز سهنقطه پارگی را اجرامیکند یا واجآرایی حروف «ت» و «ل» در سه کلمهی پایانی چه حسّی را منعکس میکند یا… فقط بدون توجّه به فرم پیچیده و شخصیتپردازیها و… در کلّ شعر، همین بیت را بررسی کنید! تلویزیون نماد رسانههای جمعی دنیای مدرن و یکسانسازی، زن نماد موجود استثمارشده و ازخودبیگانهای که به ارادهی معطوفبهقدرت تنداده، و بچّه بهشیوهی «سالینجر»ی خودش نماد رهایی و عرفان! آیا فلسفهی این بیت که کاملاً غیرمستقیم و با نمادها نشانداده میشود تحمیلیست یا تفکّریست که همهی ما روشنفکرها با سلّول سلّولمان حس کردهایم؟!
اصلاً بیت دیگری از ایشان را مثال میزنم:
سکینه خانم من سیم ظرفشویی کو؟!
کجاست جاروبرقیت مادمازل ژاکلین؟!!
بیهیچ اشارهی مستقیمی نشانمیدهد که مدرنیسم واردنشده، بلکه تنها ابزارهای مدرن واردشدهاند و تفکّر هیچ تغییری نکردهاست. درواقع…
ج: خندهداراست!
س: چرا؟ چون سکینهخانم دارد؟!
ج: خنده داراست نه بهاین دلیل که سکینهخانم دارد! بهاین دلیل که فکر میکند پستمدرنیزه شده واینکه بخواهد ادّعا کند دراین دنیای پراز آثار شگرف… جوانانه است! و من میگویم مبادا دوباره شاهد آدمهای نیمهتمام باشیم. حتّی آدمی مثل «قیصرامینپور» که من فکر میکنم به خودش ظلم کردهاست. کلّ کارهایش را خواندم. شاعری صاحبقدرت و آدمی شوریده بود، امّا او باید در راه کشفهای نشدهای گام برمیداشت.
س: فکر میکنم بهتر است از این بحث خارج شویم. اصلاً آیندهی غزل پستمدرن را چگونه میبینید؟
ج: آیندهاش، آیندهی این حرکتها، درواقع از منظری مثبت این است که شاعرانی که با استعدادند، بعدها خواهندگفت: ای کاش ما حرفهای باباچاهی را گوش می کردیم. و آنهایی هم که خیلی غرق خودشان هستند خواهندگفت: یک بابایی مثل باباچاهی همین حرفها را قبلاً زدهبود.
س: اصولاً کلاسیککارها با کارگاه موافق نیستند ولی ما موافقیم و فکر میکنیم کارگاه اثر مثبتی میتواند داشتهباشد و تمرینی است برای آماده بودن و هدایت ذهن بچّهها. نظر شما چیست؟
ج: انگیزهی من برای تشکیل کارگاه اوّلاً پیشنهاد دوستانم بوده؛ چه کارگاه۱ جدید چه کارگاه قدیمی. زندگی غیرادبیام هم به موازات زندگی ادبیام حرکت میکند و تألیفات من یکجور شغل من هم حساب میشود. امّا درمورد کارگاه، بهرغم اینکه موسّسش حقّالزحمه میگیرد و من هم در این جرم! شریکم؛ خالصانه بگویم برای اینکه با جوانها سروکار داشتهباشم، کارگاه را بهانه قراردادهام.
امّا این کارگاه چهکاری میکند؟ من در جلسات نخست به کارآموزان میگویم کلاسهای من تضمینی است مثل کلاس کنکور! تضمینی از اینلحاظ که شما در جلسهی سوّم و چهارم ازنظر برخورد و مواجهه با شعر به یک ارتقاء فکری خواهیدرسید. امّا اینکه تضمین کنم شما شاعران بزرگی میشوید، کمی خندهدار است. بزرگی، از در دیگری وارد میشود.
س: شما برای پخش کتابهایتان چهمیکنین؟ مشکلات خاصّی ندارید؟ البتّه شما «علی باباچاهی» هستید و احتمالاً مشکلی ندارید، امّا ما… من سفری داشتم به تربتحیدریه، باور میکنید کتابهای پیشروی آنجا محدودشده به فروغ و اخوان و نهایتاً شاملو… یادتان باشد که تربت بعد از مشهد بزرگترین شهر «خراسانرضوی» است!
ج: میتوانم بگویم که نه، یعنی کارهایی که من چاپ کردهام غالباً پیشنهاد من به ناشر یا ناشر به من بوده. البتّه درمورد کتابهای غیرشعریم، من طرح کلّی کتاب را با ناشر درمیان میگذاشتم و بعداز امضاء قرارداد، شروعبه نوشتن میکردم. با نشر ثالث، ویستار و مروارید همکاری داشتهام که مشکل پخش نداشتهاند. امّا ناشرهای شهرستانی در توزیع کتابهای من کارکرد موفّقی نداشتهاند.
س: چندتا سؤال زرد بپرسم؟
ج: بپرسید. خیلی خوب است.
س: شاعر کلاسیکی هست که دوستش داشتهباشید و شعرهایش رابخوانید؟
ج: کلاسیک یعنی چی؟
س: یعنی شاعران قالبهای کلاسیک در قرنهای پیش.
ج: بهدلیل اینکه رشتهام ادبیّاتفارسی بوده و در مراکز دانشگاهی خواندن متون کلاسیک برای من شغل محسوب میشده! با بیشتر کلاسیکها محشوربودهام. از حزینلاهیجی تا وحشیبافقی تا بقیه که ضمن صحبتهایم به آنها اشارهشد.
س: اوّلین شعری که گفتید در خاطرتان هست؟ اصلاً چهشد که شاعر شدید؟
ج: من از کلاس پنجم دبستان فکر میکردم چیزیم میشود! در بوشهر که بودم جایی بود بهنام «جفره». در خاطراتم بهنام «تاریخ شفاهی ادبیّات معاصر ایران» به این محلهی اسرارآمیز اشاره کردهام. موش و گربه و کفّاش خراسانی را باولع میخواندم. بعد دبیرستان که رفتم طبیعتاً با افراد دیگری مثل معلّم عزیزم «محمدرضانعمتی» آشنا شدم. آقای آتشی هم سه سال دبیرستان معلم من بود. اوّلین شعرم اسمش «باران» بود. یادم است که نشان آقای نعمتی دادم -که البتّه اکنون فوتکرده- گفت: «خیلی عالیه!» و تعریفکرد و بعد شعرها و نوشتههای دیگری در کلاس بهعنوان انشا مینوشتم که «آتشی» گفت: تو پنج سال دیگر نویسنده یا شاعر خیلی خوبی خواهیشد! و من از این موضوع خیلی ناراحت شدم. گفتم پنج سال! بنابراین رفتم به آقای نعمتی شکایتکردم که آتشی میگوید: «تو پنج سال دیگه شاعر میشی.» گفت: «آتشی یهچیزی گفته تو همین الانش هم از کارو و شهریار جلوتری.»
س: بهترین خاطرهی ادبی؟
ج: یادم نمیآید… آخر اگر منظور شما… منظورتان از خاطرهی ادبی چیست؟
س: یعنی بهعمر ادبیتان که نگاه میکنید بهترین لحظهای که یادتان میآید کدام است؟
ج: والله هیچ بهترین لحظهای یادم نمیآید. لحظهای که مرا غرق شادی کردهباشد. یادم نمیآید اصلاً. ضمناینکه هیچوقت مأیوس نبودهام و هیچوقت در حاشیه قرارنگرفتهام، امّا چون بلندپروازیهایم خیلی زیادند بنابراین نمیتوانم زیاد خوشحال باشم. بلندپروازی بهاین معنا که الان هم در کارگاه شعرم برای بچّهها شعرهایم را میخوانم و نظرشان را میخواهم!
س: بدترین خاطره؟
ج: مرگ برادرم. البتّه بیشترازآن تصوّر مرگ او…
س: شعر جوششی یا کوششی؟ به کدام اعتقاد دارید؟
ج: وقتی خیلی جوان بودم، یادم است سر پست نگهبانی یکدفعه شعر برایم میآمد و با حافظهی عجیبی که داشتم شعررا همانجا میگفتم و بعداً مینوشتم. این شعرها البتّه سر زبانها هم افتادند. ولی درحالحاضر دچار هیجانی آنچنانی نمیشوم. ممکناست با خواندن یک سطر روزنامه یا هرچیز دیگری بروم سراغ شعر. درحالحاضر کاشف شکلهای شعری تعبیهشده در درون خودم هستم.
س: پس اعتقاد دارید بیشترشعرتان جوششی است تا کوششی؟
ج: اگر کوشش تصنعی منظورشماست، من اصلاً کوششی نیستم.
س: ازبین معاصرین سپیدسرا چهکسانی را ترجیحمیدهید؟ غزلسرا که فکر نکنم…
ج: چرا، غزلسرا چرا!
س: در بین غزلسرایان معاصر از چهکسانی میخوانید؟
ج: هر غزل خوبی را که نوشته میشود دوست دارم. فرقنمیکند! گاه در میهمانیها که البتّه کم میروم، جوانی غزلی را میخواند که مرا شدیداً به تحسین وامیدارد. شعر همهی غزلسراهایی که در صحبتم به آنها اشارهکردم یا ظاهراً از آنها انتقاد کردم را دوست دارم و البتّه هستند افرادی که ازقلم افتادهباشند. مثلاً از «مهدیموسوی» که صحبتش شد کمتر خواندهام.
س: کتاب «فرشتهها خودکشی کردند» مهدیموسوی را نخواندهاید؟
ج: نه.
س: کاش برایتان میآوردم. بدون فکرکردن بهترین رمانی که خواندهاید و بهترین فیلمی که دیدهاید چهبودهاند؟
ج: حافظهام بهاین شکل عمل میکند که وقتی یک رمان میخوانم، دقیقاً آن را میفهمم و میتوانم با صاحبنظران این رشتهی هنری بنشینم و بحثکنم امّا بعداز مدّتی کلّاً از یادم میرود. بنابراین من همیشه آخرین کتابی را که خواندهام را ناممیبرم؛ مثل همان دلبرکان… آخرین فیلم که بار دوّمی بود که دیدهام «ماه تلخ» بود از «رومنپولانسکی» و یکی دوتا از کارهای کیشلوفسکی که آنها را هم برای بارچندم بود که میدیدم مثلاً آبی، سفید، قرمز.
س: کلّاً از روند زندگیتان راضی بودهاید؟
ج: رضایت، امری نسبی است. خب راضیام دیگر! اگر راضی هم نبودم خودکشی نمیکردم! مسلماً وقتی ادبیّات وجوددارد آدم راضیتر است.
س: کتابی دردست چاپ دارید؟
ج: بله مجموعهی شعر «پیکاسو در آبهای خلیجفارس» و یک کتاب دیگر بهنام «زیباتری از جنون» (زندگی و شعر اسماعیلشاهرودی) که ناشر هر دو «ثالث» است.
س: ممنون! صحبت دیگری ندارید؟
ج: نه! برایم جالب بود.
س: خیلی لطفکردید.
01/16/2011, 12:02 ب.ظ
من با برخی حرفی های باباچاهی کاملن موافقم و آن اینکه دیگر زمان سرودن شعر موزون به آخر رسیده و جوان ها نباید استعداد شان ره در سرودن این نوع شعر قربانی کنند.