دیدگاه این نوشته لزوما دیدگاه آدم برفی ها نیست( سردبیر)
الف)
ماکس هورکهایمر جامعهشناس و فیلسوف آلمانی مکتب فرانکفورت و مبتکر نظریه انتقادی با شکایت از سرمایهداری عقیده داشت که اقتصاد تفریح تودهها را بسوی سرگرمیهای مبتذل یا هنر مبتذل (که یکی از اسطورههای جدید بورژوازیست) هدایت میکند. او راه توسعه زندگی اجتماعی انسانها را بهسوی اداره شدگی یا اداره شدنِ یکپارچه میدید و بنابراین معتقد بود آنچه در حال گسترش است و در آینده بهنحوی روزافزون توسعه خواهد یافت آزادی نیست، بلکه اداره شدگی است. هورکهایمر و تئودور آدورنو عقیده داشتند وظیفه نظریه انتقادی اینست که میزان عقلانیت و عدم عقلانیت نظام اجتماعی را نشان دهد و به جای نهادهای نامعقول، نهادهای عقلانی بگذارد. نظریه انتقادی وظیفهای ذاتی در کمالبخشی و عقلانی کردن واقعیت دارد. نظریه انتقادی نمیتواند مانند نظریه سنتی فرض جدایی عامل و موضوع شناخت را بپذیرد، بلکه داوریهای عامل شناخت در نظریه انتقادی تنها شناخت نیست، بلکه پیشبرد و تکمیل عقلانیتی است که در بازتولید اجتماعی به نحوی نارسا نهفته است. به نظر هورکهایمر، همین خواست تکمیل عقلانیت واقعیت یا خواست آزادی راستین از دیدگاه نظریه انتقادی باید جهت بخش طرح های تحقیقاتی در علوم اجتماعی باشد.
بهموجب نظریه انتقادی هورکهایمر، هرآنچه کاملا با معیارهای عقل منطبق نیست، یابد مورد انتقاد قرار گیرد. در نظر هورکهایمر، وظیفه اصلی نظریه انتقادی، نقد جامعه مدرن است نه ترسیم نظام جانشین یا بهتر (به همین خاطر هم بسیاری از طرفدارانشان را از دست دادند). آدورنو و هورکهایمر در تحلیل مفصلی به نام صنعت فرهنگ سازی این شیوهی استیلای فرهنگی که هرگونه مقاومت را در برابر نظام سرمایهداری از بین برده و انتقادات فرهنگی را به صورت بخشی از عوامل توجیهگر نظام سلطه دانستهاند و با این حساب هرگونه امیدی به تغییر ساختارهای حاکم را عبث میدانند. هورکهایمر، بدبینی اجتماعی را تنها عامل حفظ آگاهی انتقادی در مقابل سلطه فراگیر عقل تکنولوژیک و سرمایهدارانه تلقی میکرد (البته آراء شوپنهاور در این بدبینی بیتاثیر نبودهاست). از منظر او، بدبینیِ انتقادآمیز، دِینی است که همه ما نسبت به بشریت داریم و نظریه انتقادی هیچگاه نمیتواند با واقعیت (به صرف واقع بودنش) کنار بیاید.
بنابراین منتقد چپ نو، وقتی میبیند باطن قضیه با ظاهرش ۱۸۰ درجه تفاوت دارد و رویه موجود بر خلاف ظاهر عقلانیاش اصلا با عقل جور در نمیآید (درست بهسان وضعیت فعلی جهان که در ظاهر عقلانیِ دموکراسی و لیبرالش، در باطن تنها شاهد جنگ، کشتوکشتار، فقر، بیعدالتی، تجاوز به حقوق ملتها، تبعیض، قحطی، استثمار، استعمار نو و… هستیم. این بود هدف لیبرالیسم و دموکراسیسم؟) وظیفهاش اینست که صرفاً به انتقاد از وضع موجود بپردازد و اگر دنیا بهشت هم شود بازهم گوشهای مینشیند و انتقاد میکند و بدیلی هم پیشنهاد نمیکند و امیدی به تغییر کلی ندارد؛ تنها امیدش اینست که وضع از این که هست اندکی بهتر شود.
ب)
چنانچه به شمارههای تکرقمی مجله فیلم دسترسی داشته باشید، در ویژهنامه جشنوارهی فیلم فجر(شماره ۳)، نقد فیلمهای حاجی واشنگتن (علی حاتمی) و مرگ یزدگرد (بهرام بیضایی) بسیار خواندنیست؛ از اینحیث که نویسندگان مجلهی مذکور همه چیز نثار حاتمی و بیضایی کردهاند و اساساً این دو را متهم کردهاند که اصول اولیه سینما را هم بلد نیستند. حال امروز در همین شمارهی شهریور فیلم (شماره ۳۸۳)، بسیاری از منتقدانِ جدید و قدیم این مجله، این دو فیلم را از مظاهر سینمای ملی قلمداد کردهاند!!. آیا منتقدان این مجله امروز جرأت آن را دارند که فقط یکی از جملههای آن نقدها را در نقد سینمای حاتمی و بیضایی بکار ببرند؟. آیا جرأت دارند امروز هم بگویند مرحوم حاتمی دکوپاژ بلد نبود، میزانسناش فیلم فارسی بود، خط فرضی را نادیده میگرفت و تدوین نمیدانست؟. آیا امروز توانش را دارند که اصول نور، دوربین، دکوپاژ و بازی را به بیضائی گوشزد کنند؟.
همین مجله در شماره سه (اسفند ۶۱) چنین تیتری زده بود: “برزخیها : پرفروشترین فیلم سال ۶۱ (متاسفانه)”.
آیا منتقدان امروز این مجله (و مجلههای سینمایی مشابه) جرأت آن را دارند به آشغالفیلمهایِ کنونی چنین بتازند و جلوی اسمشان پرانتز باز کنند و بنویسند متاسفانه؟. آیا جراید سینمایی جرأت دارند به پوپولیستی تمامعیار همچون مهران مدیری بتازند که بلاهتبار و با لودگی تام و تمام به همراه پیمان قاسمخانی و سروش صحت هر متلکی که به ذهنشان رسید در سریال سخیفی همچون مرد هزارچهره به سنت روشنفکری ایران پراندند. آیا امروز مجلههای سینمایی میتوانند چنین تیتری بزنند “مرد هزارچهره: محبوبترین سریال نوروز (متاسفانه).” ؟
آیا نشریات سینمایی و هنری امروز میتوانند توهین و تهمتهای آشکار فریدون جیرانی را در سریال ضعیفِ محوتدریجی یک رویا به جریان روشنفکری درون و برون ایران و در راستای اهداف صدا و سیما را با لحنی مشابه محکوم کنند؟؛ یا فقط به انتقادی نرم و ملایم بسنده کردهاند؟.
ج)
ژان پل سارتر میگوید: “یگانه راهنمای روشنفکر، خشونت منطقی و رادیکالیسم اوست درمسیری که روشنفکر میداند بدون آزادکردن دیگران، نمیتواند خود را آزاد سازد.” اگر شرط اول یک منتقد، خوب فیلمدیدن است؛ شرط دومش، جسارت داشتن و نترسبودن در نقد است (مگر نه اینکه ریویونویسی مثل راجرت ایبرت کتابهایی تحت عنوان نقد فیلمهایِ آشغال هر سال Your Movie Sucks! دارد). فیلم بد، ساختهی هر کس که میخواهد باشد، حقش رسوا شدنست. رابین وود میگوید “فیلمی که صرفاً براساس نفرت و تحقیر ساخته شدهباشد، فقط میتواند نفرتآمیز و سزاوار تحقیر از کار درآید.”
در جوامع سرمایهداری و کانسرواتیو همیشه برای ایجاد خودسانسوری و عدم اعتراض از طرف امرِ مسلط، این گزاره پیش روی منتقد گذاشته میشود که: ” بیخود برای خودت (و ایضاً ما) دشمن درست نکن.” در حقیقت این گزاره و نظایر آن کاری جز درست کردنِ حصاری جهت محدودکردنِ حیطهی نفوذ منتقد ندارند و برای منتقد عرصه نمادینی درست میکنند که قلمش، برندگی لازم را نداشته باشد و منتقد راه مصالحه به پیش گیرد.
آزادی به تعبیر تئودور آدورنو فاصله گرفتن از عرصهی نمادینست. منتقد باید از عرصه نمادین خارج شده و این حصار را بشکند تا به آزادی برسد. خشم منتقد نه نشانه عناد با سینما، بلکه نشانه امیدش به بهترشدنست. یادمان نرود که همین موج نیمچه نوی اخیر سینمای فرانسه (گاسپارنوئه، فرانسوا اوزون، متئو کاساویتز، برتراند بونلو و حتی کاترین بریات و…) در مقابل جریان پراگماتیستی لوک بسون و دارودستهاش که قصد داشتند سینمای فرانسه را بدل به هالیوودِ دیگری کنند، قد علم کردند و سویهای آنتاگونیستی پیش گرفتند؛ آن هم با تابوشکنی (مورد حمایت منتقدان فرانسوی هم واقع شدند). منتقد هم باید تابوشکنی کند. منتقدان ایرانی (که متاسفانه امروز در بدنهی امر مسلط حل شدهاند و سویهای منفعلانه دارند) باید وجودش را داشته باشند که وقتی در مقابل کارگردانها قرار گرفتند، انقیاد را کنار بگذارند و بهشان بتوپند. از اینکه آیا نقدشان موجب شود که منقود احساس مورد توهین قرارگرفتن کند، واهمهای نداشته باشند. باید این سندروم احساس توهین را دور انداخت. در این بین حقیقتاً تشخیص مرز میان نقد و توهین ناممکن است. آنهم از هر دو سو : هم فرد منتقد و هم کس یا چیزی که موضوع نقد است، هیچیک مطمئن نیست آنچه رخ داده توهین بوده یا نقد. سندروم “احساس مورد توهین قرار گرفتن” محصول جامعهایست که در آن از بام تا شام، دم از ضرورت انتقادپذیری میزنند. باید این سندروم را جراحی کرد و منتقد نباید ترسی از این جراحی داشته باشد چراکه مطلوب، اندک بهترشدن وضعیت غیرعقلانیِ فعلیست.
11/23/2008, 06:04 ب.ظ
مطلب جالب و خواندنیی بود.شخصا به همین دلیل مکتب فرانکفورت را نمی پذیریم که بیشتر به فکر نقد وضعیت موجودند تا یافتن اندیشه ی برتر و یا جایگزینی و … یا به قول عده ایی انتقاد سازنده! من شخصا معتقدم که انتقاد سازنده (نه به معنای لوث شده اش) بهترین نوع انتقاد است.مثلا من بیام دکوپاژ حاتمی را زیر سوال ببرم قطعا سازنده است.چون خواننده های متن می فهمند که دکوپاژ صحیح چگونه باید باشد.اما گفتن چنین جمله ایی : اقتصاد تفریح تودهها را بسوی سرگرمیهای مبتذل یا هنر مبتذل (که یکی از اسطورههای جدید بورژوازیست) هدایت میکند . فایده ایی ندارد.به فرض که فهمیدیم جامعه ی باز اقتصادی چنین نقطه ضعفی دارد.اما راه چیست؟راهکار چیست؟راه فرار چیست؟ اینجاست که مکتب انتقادی فرانکفورت الترناتیوی را ارائه نمی دهد و اختلاف من با این مکتب از همین جا اغاز می شود…
من هم موافقم که به شدت به سمت محافظه کاری رفته اییم.نقد های ما به شدت مثبت و نرم برخورد می کنند… این هم مربوط به فضای خاص فرهنگی-اجتماعی است.به همین دلیل محافظه کاری در کشور های اروپایی (لااقل در میان نقد هایشان) کمتر دیده می شود…
01/22/2009, 02:54 ب.ظ
سلام و درود بر شما. همین که مطالب خوب و با ساختاری علمی و کاربردی را انتخاب میکنید خود یکی از بهترین راههاییست که می توان با آن ذهن علاقمندان جوان خود را برای شناخت بهتر و تجریه و تحلیل کردن یک قطعهی ادبی و هنری اثر پرورش داد.البته این در حالیست که جامعهی کنونی هنوز برای حل مسائل خود اعم از تربیتی و تحصیلی، از راه حلهای سنتی و غریزی استفاده می کند. شاید به خاطر اینکه سادهترین راه است.
متشکرم