چهارمین اثر سینمایی پرویز شهبازی در حالی به روی پرده رفت که از زمان جشنوارۀ بیست و یکم فجر تا امروز هنوز هم طعم شیرین دیدن فیلم ماندگار نفس عمیق را بر زبانمان احساس میکنیم.
شهبازی برخلاف تجربۀ درخشاناش در نفس عمیق این بار روایتی کلاسیک و داستانگو را انتخاب کرده و البته تلاشاش بر این بوده که در اینجا نیز از زبان خاص سینمایی خود که اتود اولیۀ آن را در مسافر جنوب و نجوا زده بود و البته نتیجهاش را نگرفت و در نفس عمیق آن را تکمیل کرد، استفادهای درست و حسابی کند. با راه افتادن موتور فیلم، زمانیکه کمکم زیر و بم داستانی اثر رو می-شود، این حس بهمان دست میدهد که با یک وسترن مدرن روبهرو هستیم که آدمهایش در دلِ برف و فضای غریب فیلم برای بقا دست و پا میزنند.
فیلم ارجاعی آشکار به شاهکار فراموش نشدنی فرد زینه مان- ماجرای نیمروز/ صلوه ظهر- و دیگر وسترنهایی از این دست است و حتی در جایی از همان ابتدای فیلم، شهبازی در یکی از دیالوگها اشارهای تلویحی به این موضوع میکند. منصور (کامبیز دیرباز) که زمانی به دلیل فروش طلاهای سرقتی به زندان افتاده، پس از پنج سال تحمل حبس آزاد میشود و فرید (محمدرضا فروتن) که او را به ماموران لو داده از این پیشامد به هراس میافتد. با وجود اینکه این نوع خط داستانی آشنا به نظر میرسد و حتی بدترین نمونههایش را در فیلمفارسیهای سخیف دهۀ پنجاه شاهد بودیم، اما شهبازی چندان درگیر پر رنگ کردن قصهاش و افزودن مولفههای جذاب سینمای داستانگو نمیشود و میخواهد پیوندی بین خمیرمایۀ جذاب داستانیاش و فضای سرد و بیروح حاکم بر اثر برقرار کند.
فرید یک شخصیت ملموس از کار در آمده و محمدرضا فروتن هم آنقدر در این نقش جا افتاده و طبیعی است که میتوان ادعا کرد یکی از بهترین نقش-آفرینیهای خود را در این چند سال اخیر به نمایش گذاشته است. کافیست به جنس بازیاش در سکانس طولانی طلافروشی در ابتدای فیلم توجه کنیم که پس از شنیدن خبر بازگشت منصور سعی میکند جلوی مشتریهای خود آبروداری کند و خونسردیاش را از دست ندهد. یا همین حس متناقض را جایی در پایان فیلم، زمانی که با معشوقهاش- مینا (مینا ساداتی)- در ماشین گرفتار شده و برای رها یافتن از خطر مرگ تلاش می-کنند، به خوبی به مخاطب انتقال میدهد.
کنشها و عملکرد رفتاری کاراکتر فرید درست چیده شده است. دست و پا زدناش برای رهایی از موقعیت پیشآمده (مثل رفتن به کلانتری و مسجد، جمع و جور کردن طلاهای مغازه و قصد فروش آنها و تمام داراییاش) قابل قبول و منطقی است و در یک چارچوب رفتاری درست و هدفمند تعریف میشود. در حقیقت شهبازی با هوشمندی سعی نکرده قامتی سینمایی و فراواقعی به تن شخصیت اصلی داستانش بپوشاند و او را آدمی آشنا و دمِ دست نشان داده که با وجود نداشتن مولفههای لازم برای یک رسیدن به جایگاه یک قهرمان سینمایی (بهویژه وقتی که فیلم ادای دینی به ژانر باشکوه وسترن است) به دلمان مینشیند و یک جورهایی نگراناش هم میشویم. مرموز بودن منصور هم خوب از کار در آمده و کامبیز دیرباز با آن عینک آفتابی سیاه و آن پالتوی بلند که هیبتاش را دوچندان کرده، به این نقش نشسته است. و کاراکتر احسان (پوریا پورسرخ) هم به عنوان کاتالیزوری در رابطۀ میان منصور و فرید نقشی قابل قبول پیدا میکند؛ هر چند که در مقایسه با آن دو کاراکتر مجال چندانی برای عرضاندام ندارد و پوریا پورسرخ هم نتوانسته کمک بزرگی برای بهتر شدن این نقش باشد. کاراکتر مینا هم در این میان بیش از اندازه سردرگم است و لیلا (مهشید افشارزاده) هم بود و نبودش برای پیشبرد روند فیلمنامه فرقی نمیکند. خوبی ساختار فیلمنامۀ عیار۱۴ این است که مسیر داستانیاش با سکتههای روایی کمی روبهروست و اگر شهبازی از قالبی کاملا کلاسیک برای روایتش استفاده میکرد و در جزییات گرفتار شکست زمانی نمیشد، الآن با فیلمنامهای بیعیب و نقصی روبهرو بودیم. در دو سکانس از یک سوم ابتدایی فیلم، شهبازی خواسته با زمان شیطنتهایی کند؛ یکی جایی است که خبر میآورند منصور بازگشته و سپس پروسۀ رسیدناش را به این شهر کوچک می-بینیم و دیگر جایی است که حجت (شاگرد خردسال مغازۀ کبابی) برای فرید ماجرای آمدن منصور را به کبابی تعریف میکند.
اگر شهبازی این ایده را در طول داستاناش بسط میداد، تمهیدی جالب به نظر میرسید. اما در اینجا در حد یک شیطنت در روایت (که بیشتر هم به فلاش بک نزدیک است) باقی میماند. ضمن آنکه فلاش-بکهای سیاه و سفیدی که از چشم فرید و در لحظۀ دستگیری منصور میبینیم، بیکارکرد و غیرضروری به نظر میرسد و حس صحنهها را از بین برده است. اما نکتهای که کمی به پیکرۀ فیلمنامه ضربه میزند، سکانسی است که پیش از عنوان بندی ابتدای فیلم مشاهده میکنیم؛ جسدی را بر پشت یک وانت میبینیم که عکس فرید روی آن است و کارگردان با این تمهید در مورد مرگ شخصیت اصلی فیلمش به ما پیش فرضی میدهد. با این وجود با شناختی که تماشاگر از شهبازی دارد این اجازه را به خودش میدهد که در ذهناش چنین نشانهای را بهعنوان یک برگ برنده و دستاویزی برای رو دست خوردن از سوی فیلمساز نیز تلقی کند. اما زمانی که در یک سوم پایانی کمکم انگیزۀ منصور رو میشود (اینکه خیال انتقام ندارد) و حتی جایی در اواخر فیلم که او به احسان میگوید سر زدنهای مکررش به طلافروشی جهت خرید گوشوارهای برای دخترش بوده، دیگر پایان فیلم برای ما قابل پیشبینی است و احتمال رو دست زدن شهبازی به تماشاگرش از بین میرود. پرویز شهبازی چند جا از آن تک ایدههای ناب خود را هم استفاده کرده است. یکی جایی است که آن جوان به قصد خرید تکهای از یک سِتِ جواهر برای نامزدش دو بار به نزد فرید میآید (آن جا که میگوید صبر آمده ایدهاش معرکه بود) و آخر سر هم در جریان همین کشمکشهای خانوادگی سر از کلانتری در میآورد و یا میتوان به سکانسی اشاره کرد که در آن پیرزن برای فروش روکش طلای دندانش به مغازۀ فرید میآید. استفاده از نماهای نقطه نظر در شب و از پشت پنجرۀ اتومبیل فرید و آن دیوارهای آبیرنگ مسافرخانه هم ادای دین شهبازی بود به فیلم قبلیاش و البته برای هواداران نفس عمیق بیشتر به یک نوع تجدید خاطره شبیه بود! عیار ۱۴ را باید با خودش مقایسه کرد و با آثار این سالهای سینمای ایران. در این مقیاس جدیدترین فیلم پرویز شهبازی اثری جمع و جور و خوب است و در روزگاری که فیلمهای مدعی از گفتن یک داستان ساده عاجز هستند، تماشایش ارزش دارد. اگر ایرادهای جزیی موجود در فیلمنامه و اجرا، نمود کمتری داشتند اکنون میتوانستیم ادعا کنیم که با یک فیلم مطرح و ماندگار روبهرو هستیم. اما اگر بخواهیم آن را با نفس عمیق مقایسه کنیم (که مقایسۀ چندان درستی هم نیست) باید گفت فاصلههای عمیقی میان ایaن دو اثر شهبازی وجود دارد.