ساعت پدربزرگ کوک نبود. هیچوقت نبود. اون یه ساعت مچی ارزونقیمت بود که بعدها گرون شد. اینو وقتی فهمیدم که داشتم پیاده راستهی منوچهری رو دنبال یه بیست تومنی قدیمی میگشتم. نمیدونم چرا. ولی میگشتم….

ساعت پدربزرگ کوک نبود. هیچوقت نبود. اون یه ساعت مچی ارزونقیمت بود که بعدها گرون شد. اینو وقتی فهمیدم که داشتم پیاده راستهی منوچهری رو دنبال یه بیست تومنی قدیمی میگشتم. نمیدونم چرا. ولی میگشتم….
سالِ گذشته بود. دمدمههای عیدِ نوروز. تازهواردی بودم که محیطِ اطرافِ خود را نمیشناخت. به بایدها و نبایدهای این محیطِ آشنا نبود. نه! هیچ چیز نمیدانستم و سعی کردم که بفهمم این محیطِ جدید را. پس شروع کردم و نوشتم. از همه چیز و هیچ چیز. مینوشتم بیاختیار. مدتِ کوتاهی گذشت و فهمیدم که میتوان از دلِ این یادداشتها، این انبوهِ اندوه، کتابِ کوچکی بیرون کشید و نامش را گذاشت «زیستن در اضطراب مدام».
حرفی از سر ناگزیری : ممکن است یادداشتهای زیر ـ که همگی با قلمی عجول تحریر شدهاند ـ در ظاهر به هم بیربط باشند و نتوان هیچ سرنخی یافت برای ارتباطشان با هم. مهم نیست….
امسال هم نظر برخی از منتقدان و نیز همکاران و همراهان آدمبرفیها را دربارهی بهترین فیلمی که در سال گذشته دیدهاند جویا شدیم. سوال ما این بود: بهترین فیلمی که در سال گذشته دیدید. چه…
میخواهم انتهای این متن را باز بگذارم. مولفی شدهام که آگاهانه مرگ را انتخاب کرده. پای یخ چشمهای تو. زیر تیزی زمستانی که از کلماتت بیرون میافتند. میخواهم توی خلأ رها کنم نوشتهام را. حالا میبینی!!
یادتان میآید همین چند روز پیش یک جایی، یک گوشهی تاریکی توی این شهر خیلی اتفاقی پیدایتان کردم؟! نشسته بودید توی یکی از این کافهها، پشت همین لهستانیها و بغ کرده بودید و نخ سیگار توی دستتان تا تهش خاکستر شده بود و فرانسهتان یخ کرده بود…
عید مثل روز تولد میمونه
بهار آغاز شکوفیدن است. پس چرا به قول بوکوفسکی کبیر «نمیشکفیم؟»
تو اولین مسافری هستی که نهتنها خسته نیستی، بلکه با ذوق و شوقت من را هم به جنبوجوش میآوری. مگر سفرت طولانی نبود؟ باید خسته باشی… اما این حرفها که روی تو اثر ندارد، کار خودت را میکنی. سرِ وقت میآیی و میروی. سوغاتیهایت، سبزی و طراوت، بهتر از این نمیشود! باغ از تو لباس میگیرد، میپوشد و به خود میبالد. نه؛ این تو هستی که مثل پروانه به دورش میچرخی و بال میزنی!
… بعد با شوق و شوری احمقانه اصرار داشتیم تا به خورهی فیلمِ کناردستیمان تفهیم کنیم: «این رو که میبینی کنارِ اصغر خودمون نشسته، جودی فاسترهها… همون دخترک خوشچهرهی راننده تاکسی… همون پارتنرِ دنیرو!» و جالب آنکه خورهی فیلم کناردستی هم همین حرفها را باز برای خودمان تکرار میکرد: «این رو که میبینی کنار اصغر خودمان نشسته…» و همینطور همهی تماشاگرانِ شبزندهدار، آن شب این جملهها را البته با واژههای تازهتر برای هم شرح میدادند…
سرمقاله نوشتن برای آدمبرفیها دیگر امری منسوخ و مسخره به نظر میرسد. فقط بهانهای است تا یک دانهی دیگر از تسبیح را بندازیم توی قوططی و بگوییم: آغاز چهارمین سال فعالیت آدمبرفیها. واقعا هم به این سرعت گذشت.
امسال هم نظر برخی از منتقدان و نیز همکاران آدمبرفیها را دربارهی بهترین فیلمی که در سال گذشته دیدهاند جویا شدیم. سوال ما این بود: بهترین فیلمی که در سال گذشته دیدید. چه ایرانی چه…
گرچه همیشه به پاییز بستگی داشتهام اما وقتی سایهات از گوشهی اتاق میروید بهار از لای عقربهها چشمک میزند. میتوانم کنار خاطرههای امسالم که به جلد تقویم رسیدهاند آخرین سیگار را هم دود کنم. تو بر می گردی. سرت را بر میگردانی با گوشهی چشم به چشمهام نگاهی میاندازی و من قطرات بهار را که از گوشههای گونهات سرازیر میشوند بو میکنم.
رضا که گفت چیزی بنویس برای آخر سال، خوب میدانست از کسی «بهاریه» میخواهد که اگر هم همت کند و بنویسد، حاصل کارش سخت بتواند چیزی درخور این روزها و این ساعتها، و یا درخور هر روز و هر ساعتی باشد. نوشتههایی از این دست، متنهایی که قرار است نویسندهاش را عریان و آنطور که هست _ یا آنطور که مینماید _ در معرض فکر و دل مخاطب قرار دهد، اهمیت و تاثیرش را از تشخص و اعتبار نویسندهاش کسب میکند و لاجرم نوشتنش اعتماد به نفس و تشخصی میخواهد که در من نیست.
بهار که تو باشی فرقی نمیکند که بوسههای برف روی گونهام باشد یا خیسی شرمندگی تابستان
این نوشته را تنها برای آنهایی مینویسم که شب عیدها مثل من بیدلیل غمگیناند. نمیدانم شاید روزگارمان طوری شده که حتی نوروز هم برای خیلیهامان آنقدرها که باید خوشایند نیست. برای من نوروز یادآور شادیهای غیرقابل درک مادرم است. درست همان وقتی که نقاره میزنند و مادر به نیت رویاهای برآورده نشدهاش قرآن باز میکند.
بهاریه نوشتن واسه آدمایی مث من فنتی نداره. اول سال، آخر سال، دم عید، وسط یه روز بد وسط سال، هر وقت و هرجا که باشه فقط یه خیاله که باهامه. اونم گفتنی نیس.
پرسه زدنهای خالی، برای رسیدن به هیچ؛ برای خالی کردن خود از چیزهایی که حتی وجود هم نداشتهاند. این پرسهها تلاشیست شاید بیهوده برای عادت کردن و فراموش کردن عادتهای قبلی؛ برای دمخور شدن با آدمهای جدید و پاک کردن آدمهای قبلی. این چیزیست که درگیرش هستم.
نوشتن از سالی که گذشت یا سالی که پیشِ رو داریم؟ نه! یا شاید نوشتن از عید و عیدی گرفتن و لذت اسکناسهای تانخوردهی لایِ قرآن؟ این یکی هم نه! چرا که هر دو مرا به یادِ گذر زمان میاندازند و این روزها هیچچیز به اندازهی گذرِ عمر مرا نمیآزرد. شما سینمادوستان، حتما خبر دارید که اینگمار برگمن فقید، همیشه میهراسید از نزدیک شدن سالروز تولدش. من نیز میترسم و در خصوصیترین لحظاتم و در تنهاییهایی خویش، از هر سالگردی یا هر اتفاقی که به صورت مرتب رخ میدهد، بیزار و گریزانم
فرارسیدن سال نو را با یاد از دست رفتگان سال گذشته و امید به سالی پر از سرسبزی و صلح به شما تبریک میگویم. اول نوروز سال ۸۹ دومین سالروز آغاز به کار آدمبرفیهاست…
بهاریه سیاه و سفید بابک حسین دوست من باور می کنم حاجی فیروز را و عمو نوروز را و میدانم که بهار فصل رویش سبز و تنفس شادمانه خاک است اما افسوس که…