” لازم به گفتن نیست؛ اما کلیه حوادث و شخصیت های این داستان تخیلی است”
داستان کوتاه
درساتونو بخونین
گوش
یک نفر از دل سایه چیزی را از من می گیرد و
«به قول وودی آلن…
فلفل سیاه
[دیشب اومدم خونه تون نبودی راستشُ بگو کجا رفته بودی؟ یادته قول دادی قالم نذاری هی واسم عذر و بهونه نیاری راستشو بگو کجا رفته بودی؟] * اِ؟ نه بابا،چیه؟ زنت اون دور…
مال کی ؟
از تخت پایین میآیم. پای چپم را بلند میکنم.
دوست جدیدم میمون
: بابا یه چیزی بده به این دایناسور بپوشانم. سردشه. – عزیزم دایناسورها سردشون نمی شه. : چرا چون پوست دارن؟ – آره باباجون. : خب ما هم پوست داریم، پس چرا لباس می پوشیم…
پریزاد
تیه سه روز است که تب دارم و شب ها
گرگ ها
اتوبوس حرکت می کند، دور و دورتر می شود؛ و مامان پشت شیشه ی بخار گرفته کوچک و کوچک تر می شود. سرم را روی شانه ی بابا می گذارم و می خوابم. نور آفتاب…
Man_rohi_sargardanam@yahoo.com
ببینید این خیلی بی انصافیه، شما باید یک کمم به من حق
ایرانی کلای ایرانی بخر
پیرمرد از اتاق پرو تنها بیرون آمد فروشنده گفت:
حالای همیشه
بشقاب مورچه را از روی میز برمیدارم. میگویم
کسالت
بازی
زنگ ساعت به صدا در آمد. بیدار شد و دست و صورتش را شست.
پاتوق
چرا توی این سرما روی نیمکت نمناک این آلاچیق نشسته ام ؟
زندگی در وقت اضافه
:خیلی دیر شده بود برای این که بخوام تصمیم دیگه ای بگیرم.
روی پله ی آخر
هیچ چی جوری که می خواستم نیست. نه لباسم، نه موهایم، نه آرایشم، نه مجلسم و نه حتی داماد!
رادیو
(به خاطر حفظ آبروی افراد از ذکر اسامی آنها در این داستان خودداری شده است)
قصه ی یارو که رد فضیلتهاش را گم کرده بود
یارو یک روز سرد زمستانی بعد از شستن دست و رو و خوردن صبحانه اش به پشت بام رفت تا سری به قفس فضیلتهایش بزند و تخم آنها را برای ناهار از زیرشان بردارد ،
یک نفر سر پیچ
یک نفر کنار دیوار سرپیچ کوچه ایستاده و دارد کم کم به من نزدیک می شود.
چزاره پاوزه در سرمای تهران
پرده را کنار میزنم. باغبان پارک میداند که بارش برف حالا حالاها ادامه دارد